نویسنده: حفیظ حازم از کشور هالند
من نمیدانم مرگ چیست؛ اما میدانم زندگی نیست!
میخواهم در سوگ دوست و یار عزیزم، عبدالمنان همدل؛ دردنامهای را با شما شریک کنم.
مرگ از نظر علمی، ایستادن ضربان قلب و از کار افتادن کامل مغز گفته است؛ اما از منظر فلسفی، مرگ؛ رسیدن به یک مرحلهی بیبازگشت است، پایان زندگی موجودات زنده.
این تعریف درحین سادگی، واقعیترین تعریف مرگ است، زندگی با مرگ به پایان می رسد. مرگ بر همهای مسؤولیتها، تلاشها، آرزوها و اهداف زندگی انسان، خط پایان میكشد.
به تعبیری، میتوان مرگ را همانند دگراندیشی كه در پروانه رخ میدهد تشبیه کرد. كرمی بر شاخهی و سپس در پیله و در نهایت پروانهی میشود كه پرِ پرواز دارد؛ در حالی كه پیش از این ا از زیبایی پروانه برخوردارنبود.
همهای مرگها ختم حیات نیست، همهای ایستادن قلبها، مرحلهی بیبازگشت نیست و مرگ همهای انسانها یکسان و همگون نیست.
عبدلمنان همدل، مردی از این تبار بود که مرگش وسعت بیش تری داشت. او را بعد مرگش بیشتر شناختند. او دیگر در میان ما نیست. صدایش را نمی شنویم. سرودهها و ایجادهای جدیدش را نمیخوانیم. به ما نگاه نمیکند. در لبهایش حرف نیست. به شاگردانش درس نمیدهد. به دوستانش زنگ نمیزند و به ندای خانم و اولادهایش گوش نمی دهد. او هست؛ ولی نیست. او رفت ولی همیشه ماند، او مرگ را پذیرفت؛ ولی همیشه زنده ماند.
نمیدانم ما افغانها چرا دوستان و عزیزان مانرا بعد از مرگش، بهتر و بیشتر میشناسیم؟
به نظرم این مسأله با همان ضربالمثل معروف پیوندی دارد که میگویند «آب جویی که از درون خانه میگذرد بیقدر است.» شاید ما در زمان حیات دوستان و عزیزان خویش به محبت، باهمی، همدلی و صمیمتهای شان عادت کرده ایم و چنان میپنداریم که این محبت، صفا و خوبیها، پایان ناپذیر اند. اینجاست که به آن، کمتر بها میدهیم؛ لیک بعد از مرگ شان، یکباره شوکه میشویم، به خود میاییم و دنبال آن کسی میگردیم که به ما، لطف و بزرگی ارزانی میداشت؛ مگر با دریغ و درد، پی میبریم که او دیگر با ما و در میان ما نیست. اینجاست که ما کم میآوریم و از همهای این موهبت و الطاف، یکباره بیبهره میشویم و دست و پای ما، از زمین و زمان کنده میشود.
پوهنمل مل پاسوال عبدالمنان همدل، مرد بزرگی از جنس آدمیت، اخلاص و صداقت بود. خوبی، نیکویی و محبت در وجودش لانه داشت. وطنش را عاشقانه دوست داشت. دردهایش انبار شده بودند. غصههایش در قالب تنش فزونی می کرد. مینوشت، میسرود؛ ولی غمش خالی نمیشد. او استاد بزرگ، معلم با پیمان، شاعر متعهد و با سلیقه، نویسندهی توانا و دوست وفادار و عزیز برای همگان بود.
متأسفم که در زمان حیاتش نتوانستم از داشتههایی پربار آن عاشق دل سپردهی وطن، فیض ببرم. کشورم و مردمان آن، در کرختی و بیرنگی روزگار گیر آورده اند که قدر بچههای بارور و با کمالش را در زمان حیاتشان ندانسته و نمیدانند.
با این نوشته، میخواهم ادای احترام به دوست عزیزم، مرحوم همدل گرانمایه کرده باشم. با استفاده از فرصت پیش آمده، از صمیمیت همهای دوستان و عزیزانی که در این مصیبت با من شریک بودند، ابراز سپاس و تشکری مینمایم.
یاد و خاطراتت همیشه با من خواهد ماند، نوشته هایت را بار بار خواهم خواند، کامنتهایت را از اولادهایت احوالپرسی خواهم کرد.
برایت گریستم همدل!