آلبر کامو، نویسندهی مشهور الجزایری _ فرانسوی است که در ۱۹۱۳، در دهکدهای در الجزایر، زاده شد و درازای زندگی هرچند کوتاهش -که در ۱۹۶۰ بر اثر تصادف، پایان یافت-، نخستین رمان خود را با عنوان «بیگانه» نوشت؛ کتابی که در زمان انتشارش، سروصدای فراوانی در میان ادبیاتچیان به پا کرد. این رمان کوتاه که بسیاری، آن را صحنهی شفاف تفکر اگزیستانسیالیسم، میدانند از منظر بزرگان و متفکرانی چون: ژان پل سارتر، یک شاهکار است. سارتر بر این کتاب، مقدمه نوشت و آن را در میان آثار ادبی عصرشان، بیگانه دانست؛ به این جهت که رمان بیگانه، زاویههای پنهانی دارد که همگان، هنوز به درک درستی از آن نرسیده اند. آلبر کامو، نویسندهی دارندهی سبک است. نوع توصیفها و کاربرد آن در نشان دادن احساسهای شخصیتهای داستانیاش، کمنظیر و خیره کننده است. او رمان بیگانه را با بهرهگیری از همین نکته، به شکل بسیار تاثیرگذار نوشت. افکار پشت پردهی این رمان و نوع نگاه کامو به جریانهای زندگی انسانها، هر چند کاملا آشکار نیست؛ اما همسو با ایدهها و سلیقههای فردی او است.
شخصیت اصلی داستان، فردی به نام «مورسو» که بسیار کم حرف میزند و منزوی به نظر میرسد، مادرش را از دست میدهد. در ابتدای کتاب، میخوانیم: «امروز مادرم مُرد ، نمیدانم شاید هم دیروز از دنیا رفته باشد.» این شروع ناامیدکننده، به مخاطب میفهماند که با رمانی امیدوارانه، روبهرو نیست؛ بلکه داستانی را ورق خواهد زد که گنگ و بیگانه است. جملهی ابتدای کتاب، اصول متفاوتی را به خواننده القا میکند. اول اینکه آیا مرگ مادر برای شخصیت داستان، مهم بوده است؟ اگر بله، پس چرا تاریخ دقیقش را نمیداند و اگر نه ، چرا باید این همه بیتفاوتی وجود داشته باشد؟ دو سوال ساده؛ اما عمیق که به بسیاری از دیدگاههای فلسفی مربوط میشود: بیتفاوتی. بیگانه از درد بیتفاوتی انسان نسبت به جهان، خبر میدهد؛ از انسانی که واله و سرگردان در پی مقصد نهایی است؛ اما چون به نتیجه نمیرسد ، بیتفاوت عمل میکند. آلبر کامو، نه چون مکتبهای نهیلیستی همهی جهان را پوچ و خالی از امید میبیند و نه مانند مردم عادی، همه چیز جهان را طبیعی و در حال حرکت.
شخصیت مورسو در این رمان، به گونهی عجیبی رازآلود است. چگونه این حجمی از بیتفاوتی، امکانپذیر است؟ چه شد که مورسو به پوچی رسید؟ در حالیکه همه به این دست پرسشها رجوع میکنند؛ اما بهنظرم مورسو، درک عمیقتری از جهان اطرافش دارد. به خوبی میداند جهان اطرافش از «هیچ»، پر است و قرار نیست سرنوشت ویژهای داشته باشد یا آن را بسازد. اگر با دیدی ژرف به جهان پیرامون خود نگاه کنیم، به بیهدفی میرسیم. در همه مدتی که بیگانه را میخواندم، بیگانهبودن را بیشتر لمس میکردم.