شدن و نوشیدن آب از دَم شمشیر

نعمت رحیمی
شدن و نوشیدن آب از دَم شمشیر

این قصه مرا به فضای کتاب «شدن» میشل اوباما و داستان زندگی او می‌برد که به عنوان یک سیاه‌پوست به مقام بانوی اول قدرت‌مندترین کشور دنیا می‌رسد. او می‌گوید، همه‌ی ما در مسیر زندگی، در حال رشد و تکامل هستیم و این مسیر در یک نقطه به فرجام نمی‌رسد و بی‌انتهاست. ما فقط تنها صاحب عنوان‌ها نمی‌شویم که در تمام دوران زندگی، در مسیری رو به جلو هستیم!

برخی قصه‌های زندگی افغان‌ها به خصوص آن‌ها که فقط و فقط متکی به عرق جبین و قدرت بازوی خود اند، دراماتیک‌تر و قشنگ‌تر از جدی‌ترین درام‌های بالیوود است. این داستان سال‌ها پیش از قریه‌ی «کجاب عرب»، مرکز ولسوالی بهسود وردک شروع شد.

«عزیز الله»، طبق روال یک درام، در همان کودکی پدرش را از دست می‌دهد، یتیم می‌شود، جغرافیای سخت، زندگیِ که قرار نیست چرخ‌هایش درست و به مراد دل او بچرخند، شرایط را برایش سخت می‌کند، مادرش مثل تمام مادران تسلیم‌ناپذیر و فداکار این سرزمین، کمر همت بسته، با لباس شویی و تلاش می‌خواهد یک تنه، با ناهنجاری‌ها پنجه در پنجه شود؛ اما «عزیز الله» که پسر یک شیر زن است، تلاش می‌کند با چوپانی در منطقه، چوب چینی، دست‌فروشی و کار در کابل به مادرش کمک کند. او، با سختی و مشقت؛ اما با عزت‌نفس و سری بلند که مردم مناطق مرکزی خوب با آن آشنا استند، قد می‌کشد، به شهر می‌آید، ازدواج می‌کند و صاحب فرزند می‌شود.

«نذیر»، نخستین پسرش است، او هنوز راه رفتن را یاد نگرفته است که پدر به خاطر اوضاع نابسامان کشور، راهی غربت شده، در حدود بیست‌سالگی، دست زن و بچه اش را می‌گیرد و به ایران می‌رود. سعی می‌کند در غربت، راهش را در مسیر پر پیچ و خم زندگی باز کند، تلاش دارد با سواد شود و با سواد‌آموزی راه بهتری را برود؛ ولی زندگی در مهاجرت سخت است؛ چون خود به خود، آسمان دور و زمین سخت است.

عزم «عزیز الله» که حالا فرهنگ تخلص می‌کند، برای غلبه بر سختی‌ها جزم است؛ چون او فرزند مبارزه و جنگ با مشکلات است، برای آن که به سختی‌ها بخندد و راحت‌تر بر آن پیروز شود، مثل بیشتر افغان‌های با همت و مبارز، سراغ ورزش‌ رزمی کونگ‌فو می‌رود؛ اما زندگی قرار نیست بر او آسان بگیرد. در کشاکش مبارزه با زندگی در مهاجرت، پسر دومش «مختار» و دخترش قدم به دنیا می‌گذارند. «عزیز الله فرهنگ»، اما قرار نیست که تسلیم شود. او برای نجات خانواده‌ی کوچک و زندگی اش دست به هر کاری می‌زند و در محله‌ی معروف «پل سرهنگ» اصفهان، به شاطری –نانوا- مشهور بدل می‌شود.

«نذیر»، -پسر اول آقای فرهنگ- تازه دندان شیری اش افتاده و وقت مکتب رفتنش است که او تصمیم می‌گیرد به کشور خود بیاید تا یار خود و شهریار خود باشد! دیده است که در غربت، همیشه غریب است و به خودش می‌گوید، «کرانه‌ی که در آن خوب می‌پرم آن‌جا است».

غروب در نفس گرم جاده خواهم رفت

پیاده آمده بودم، پیاده خواهم رفت

منم تمام افق را به رنج گردیده،

منم که هر که مرا دیده در گذر دیده

طلسم غربتم امشب شکسته خواهد شد

و سفره‌ام که تهی بود، بسته خواهد شد

شکسته بالی‌ام اینجا شکست طاقت نیست

کرانه‌ای که در آن خوب می‌پرم، آن‌جاست

در افغانستان آشتی ملی اعلام شده است، آقای فرهنگ می‌خواهد سریع‌تر به جایی برگردد که خاکش به او آرامش می‌دهد، در تهران وسایل و دو پسرش را در قطار جا به جا می‌کند و تا می‌رود که دختر و خانمش را بیاورد، قطار راه می‌افتد؛ قطار می‌رود، نذیر و مختار –دو کودک خرد سال- گریه می‌کنند و پدر درست مثل فیلم‌های هندی، دنبال قطار می‌دود تا به پسرانش برسد.

«من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم می‌رود».

نیمی جان آقای فرهنگ روی زمین و نیم دیگر در قطار در حال دور شدن و او که یک غریبه است و کسی به حرفش توجه ندارد؛ اما او که از اول عمر با همه چیز مبارزه کرده است، بیدی نیست که با این بادها بلرزد، یقه‌ی ماموران ایستگاه را می‌گیرد تا قطار را متوقف کنند و او به عزیزانش برسد.

از مرز اسلام قلعه، وارد کشور می‌شود، به عنوان عودت کننده به وطن، مورد استقبال حکومت واقع شده و با هواپیمای نظامی از هرات به کابل می‌آید.

«عزیز الله فرهنگ»، در کابل با تلاش پی‌گیر، وارد نظام و گارد ملی آن زمان می‌شود. برای آموزش به تاشکند ازبکستان –شوروی سابق- می‌رود و در بین ۸۰۰ نفر با عنوان «عزیز الله صفدر»، اول نمره می‌شود. او، دیگر وارد نظام شده است و حالا کسی که روزی چوپان بود، به نخستین صاحب منصب قوم خودش بدل می‌شود. او، که روح و جسم سخت‌کوش و با انگیزه اش، تنها دلیل موفقیت‌هایش بود، میراثی که امروز کلهم اجمعین به «نذیر و مختار»، منتقل شده است.

عزیز الله فرهنگ، صاحب منصب در حکومت است؛ اما تشنج بیش از حد اوضاع سیاسی، جنگ‌های خانمان‌سوز و ناهنجاری‌های فراوان او را مجبور می‌کند تا دوباره دست خانواده اش را گرفته و راهی غربت شود. او دوست ندارد باردیگر روزهای تلخ دوری از وطن را تجربه کند؛ ولی ۴۰ روز زندانی شدن توسط مجاهدین، متقاعدش می‌کند تا خود و خانواده اش را نجات دهد. این بار اما از مسیر پاراچنار، ملتان و زاهدان.

در بازگشت به غربت، یک کودک دیگر –دختر- به خانواده اضافه شده است. خانواده‌ی شش نفری آقای فرهنگ، نیمه‌های شب در حالی به سمت زاهدان حرکت می‌کنند که «نذیر و مختار» را بر سر بار بسته بودند و گرنه آن دو، طعمه‌ی گرگ‌ها می‌شدند.

دست تقدیر آن‌ها را دوباره به اصفهان می‌برد، آقای فرهنگ مثل همه‌ی افغان‌ها که نان را از مغز سنگ بیرون می‌کشند، شروع به دست‌فروشی می‌کند تا فرار و گریز از دست ماموران شهرداری و پولیس ایران را نیز تجربه کند. او، برای عروسی برادرش کوچک‌ترش مجبور می‌شود به افغانستان برگردد، در افغانستان دست‌گیر و روانه‌ی زندان پل‌چرخی می‌شود تا حادثه‌های زندگی اش را فرجامی نباشد. «نذیر فرهنگ» که پسر بزرگ خانواده و هنوز کوچک است، مجبور است از دو خواهر، برادر و مادرش سرپرستی کند. او، نصف روز ساجق –آدامس- می‌فروشد و نصف روز مکتب می‌رود. روزهای که برادر کوچکش مختار نیز تازه وارد مکتب –دبستان- شده است.

«مختار فرهنگ»، از همان ابتدا هوش و ذکاوتش را در ایران به همه نشان داده و شروع  به درخشش و اول نمره شدن می‌کند. هژده ماه تمام آقای «عزیز الله فرهنگ»، در زندان پلچرخی می‌ماند و در بلوک زندانیان سیاسی، به خاطر تسلط بر فنون کونگ‌فو، به نام استاد «عزیز» مشهور می‌شود.

«نذیر و مختار» که هنوز بسیار کوچک اند -نذیر حدود یازده و مختار هفت ساله-، شروع به قالین‌بافی می‌کنند، شغلی که مهاجران افغان عموما با آن آشنا استند. آن‌ها با کودکان هم سن‌وسال شان فرق دارند؛ چون فرزند مرد خودساخته و درد دیده‌ی اند که حالا در پشت میله‌های زندان، هزاران کیلومتر دورتر از خانواده‌اش، در انتظار سرنوشت موهوم و نامعلومی است.

این دو کودک، هرگز فرصت نکردند، کودکی‌های شان را به آغوش گرفته و آن را لمس کنند. جنگ، مهاجرت، دوری پدر و فقر، کودکی و شادی آن‌ها را دزدید و آنان به جای بازی‌های کودکانه، عمر شان را پشت تارهای قالین سر کردند!

آن‌ها کار می‌کردند و پولش را به مادر تحویل می‌دادند تا کسی نام خانواده‌ی آقای فرهنگ را به بدی نبرد! با ورود مجاهدان به کابل، عفو عمومی اعلان و آقای فرهنگ نیز از زندان آزاد می‌شود. مردم منطقه به خاطر آن که آقای فرهنگ منصب نظامی داشت، با او رفتار مناسبی نداشتند و به او لقب کمونیست داده بودند تا مصداق کامل ضرب‌المثل «دستش از آسمان کوتاه و پایش از زمین کنده» باشد!

در زمان جنگ‌های داخلی، آقای فرهنگ دوباره با خانواده اش یک‌جا می‌شود و به کار «سنگ تیشه»، می‌پردازد، سپس شاگرد گِل‌کار –بنا- و سپس گچ‌کاری را یاد می‌گیرد. آقای فرهنگ، حالا در غربت، یک گچ‌کار ماهر است که هر دو پسرش «نذیر و مختار» نیز در کنارش کار می‌کنند.

نذیر و مختار به سختی در ایران درس خواندند، فقر و نداری را با گوشت و پوست خود حس کردند، مهم‌تر از این‌ها غم بی‌وطنی، بی‌هویتی و دوری از وطن، روح این دو کودک را مثل خوره می‌خورد. نذیر می‌گوید، سختی زیاد کشیدیم، هر کاری انجام دادیم، لباس عید مان، لباس کهنه‌ی ایرانی‌ها بود.

مختار فرهنگ، دبستان –ابتدایی- را در مکتب شهید حمید اتحادی اصفهان، راهنمای –متوسطه- را در مکتب شهدای ابهر اصفهان و دبیرستان –لیسه- را در مکتب هجرت اصفهان می‌خواند و با بالاترین معدل و نمره از رشته‌ی ریاضی- فیزیک که مختص علاقه‌مندان انجنیری است، فارغ می‌شود. نذیر می‌گوید، مختار آنقدر لایق و خوب بود که ایرانی‌ها، همیشه به او می‌گفتند: «مختار تو مُخی»!

آقای عزیز الله فرهنگ، در زمان حکومت مجاهدان، این بار به عنوان آمر تعلیم و تربیه به آذربایجان می‌رود، آن‌جا زخم بر می‌دارد و دوباره به ایران بر می‌گردد. او، تازه روی کارش مسلط شده بود که خبر شهادت برادرش می‌رسد. برادری که تازه شش ماه از عروسی اش گذشته بود. او، در جنگ‌های داخلی شهید شده بود که خبرش مدت‌ها بعد به آقای فرهنگ رسید.

سپس، برادر بزرگ‌تر آقای فرهنگ از ایران رد مرز می‌شود که تا امروز خبری ازش نیست. آن زمان دوران طالبان بود و بنا به گفته‌ی خانواده‌ی فرهنگ، ایشان در همان نزدیکی‌های مرز شهید شده است. مردی که هیچ نشان و قبری به نامش در زمین وجود ندارد!

آقای فرهنگ، برای پسرش نذیر فرهنگ، دختر برادرش را عقد می‌کند، مادرش و خانم برادر شهیدش از افغانستان به ایران می‌رسند، او به خاطر ننگ، سنت و رواج‌های زمانه، خانم برادرش را به نکاحش در می‌آورد تا نذیر و مختار، مادر کوچک هم داشته باشند. مادری که تا امروز دقیقا مثل مادر خود شان است!

وقتی برج‌های دوگانه‌ی تجارت جهانی در امریکا، توسط القاعده فرو ریخت، زندگی خانواده‌ی فرهنگ در مهاجرت تازه سروسامان گرفته بود؛ اما آقای فرهنگ، دل در گروه وطن داشت و ناگهان در روزهای ابتدایی حکومت «حامد کرزی»، اعلام کرد که برای بازگشت آماده باشید!

روزهایی که «مریم» دختر کاکا و خانم «نذیر فرهنگ»، باردار بود و سفر برایش سخت و طاقت فرسا. قرار می‌شود که نذیر و خانمش هوایی به افغانستان برگردند و باقی فامیل، زمینی! آن‌ها به دلیل افغان بودن و سختی‌های مهاجرت در ایران، موفق به تهیه‌ی بلیط هواپیما نشده و مجبور می‌شوند، جدا و بی‌خبر از خانواده، زمینی به طرف مرز راه بیفتند. پسری که زیاد مسافرت نکرده و خانمی که بارداری اولش است. یک سفر سخت و همراه با ریسک بالا؛ ولی آن دو نیز که سختی زیادی در زندگی شان دیده اند، با وجودی که نامه‌ی خروجی ندارند، با همکاری تعدادی، به هرات می‌آیند. روزهای که سرک‌های افغانستان مثل جگر زلیخا تکه تکه و ده‌ها سال انفجار، مین و جنگ را تجربه کرده بودند. سفر در چنین جاده‌ها برای یک زن باردار، تلخی جان کندن بود؛ ولی آن دو عزم شان جزم کرده بودند تا برای رسیدن به آرزوهای شان، رنج سفر را به جان بخرند.

آن‌ها به قندهار، غزنی و در نهایت به کابل می‌روند.

نذیر به یاد دارد که خانه عمه اش طرف‌های کوته سنگی، در نزدیکی‌های پل داکتر مهدی است، پرسان پرسان و هی‌میدان و طی میدان، دروازه‌ی خانه‌ی عمه اش را می‌زند. عمه، هاج و واج می‌ماند که پسر برادر و خانمش از کجا آمدند!

از روزی که نذیر و خانمش از خانواده جدا شدند، دیگر خبری از هم‌دیگر ندارند. شب می‌گذرد و نذیر نگران خانواده است که آن‌ها چطور تا حالا نرسیده اند! او تصور می‌کرد، وقتی کابل می‌رسد، پدر و فامیلش را می‌بیند که حسابی خستگی در کرده و در انتظار او و خانمش استند؛ چون زمانی که نذیر آن‌ها در تهران بودند، پدرش از هرات زنگ زده بود که کجایید، چرا نمی‌آیید؟

طالبان تازه سقوط کرده اند، در کابل هنوز سیستم مخابراتی مثل امروز همه‌گیر نیست و او مجبور می‌شود، فردای آن روز به بیرون برود تا به تهران زنگ بزند که پدرش با آن‌ها تماس گرفته است یا نه؟ زنگ می‌زند و وقتی به خانه بر می‌گردد، می‌بیند که پدرش تازه از راه رسیده است.

نذیر می‌گوید، پدر که مرا دید، به آغوش گرفت و گفت، خوب شد که حد اقل شما راحت و با هواپیما آمدید. بی‌خبر از آن که ما نیز با سختی و زمینی خود را به کابل رسانده بودیم.

در کابل هم در روزهای نخست، زندگی برای خانواده‌ی فرهنگ، فرش سرخ پهن نکرده بود، روزگار بسیار به سختی می‌گذشت، در خانه چیزی نبود، آن‌ها روزها و شب‌های زیادی را با نان خشک و چای تلخ سر کردند. نذیر می‌گوید: «یادم است روزی مادرم پیاوه‌ی کچالو پخته بود که از بویش نزدیک بود دیوانه شوم».

آن‌ها دوباره قالین‌بافی را شروع می‌کنند تا این که «نذیر» با آقای «رجب‌علی اندیش‌مند» آشنا می‌شود و او، نذیر را به فردی به نام «حیات الله دیانی»، معرفی می‌کند و از همین طریق او با «مصطفا ظاهر»، پسر محمد ظاهر، شاه سابق افغانستان آشنا می‌شود تا نخستین کسی از خانواده‌ی آقای فرهنگ باشد که پس از بازگشت به کابل، به سر کار می‌رود.

مدت یک سال و چند ماه به عنوان سوپروایزر، ناظر ساخت، عکاس و… با دفتر محمدظاهر شاه در کابل کار می‌کند. او پله‌ها را به سرعت پشت سر می‌گذارد، با رفتار خوب و خُلق خوش، راهش را باز می‌کند. «نذیر فرهنگ»، هم زمان با کار، لیسانس و ماستری جامعه شناسی از دانشگاه کاتب می‌گیرد و به عنوان کمپیوترکار، وارد اداره‌ی محیط زیست شده و تا منصب سکرتر رییس عمومی آن‌جا پیش می‌رود؛ سپس به وزارت انکشاف دهات می‌رود، کارمند ارشد هماهنگی، آمر ارتباط عامه‌ی انیستیتوت انکشاف دهات و در پست‌های دیگر کار می‌کند. او، در دانشگاه استقلال به عنوان استاد استخدام می‌شود، در کارهای فرهنگی پیش‌قدم و از موسسان شبکه‌ی هم‌دلِ هم‌دلی است و در جشن‌های صد سالگی استقلال، ریاست این کمیته را به عهده می‌گیرد!

آقای عزیز الله فرهنگ نیز که سابقه‌ی منصب نظامی دارد، در بازگشت به کشور جذب ریاست مالی و بودجه‌ی وزارت دفاع ملی می‌شود و تا رتبه‌ی دگروالی پیش می‌رود. دگروال فرهنگ که حالا بازنشسته –تقاعد- شده است.

«مختار فرهنگ» که ۴ سال از نذیر کوچک‌تر است، پس از درخشش در محیط‌های آکادمیک و آموزشی ایران، در کابل مشغول یادگیری زبان انگلیسی و کمپیوتر و سپس تدریس زبان انگلیسی در مرکز آموزشی زبان ستاره می‌شود، هم‌زمان با آن، کمپیوتر هم درس می‌دهد، از دانشکده‌ی ساینس دانشگاه کابل لیسانس می‌گیرد، سپس در رشته‌ی اقتصاد توسعه، از دانشگاه کاتب سند ماستری می‌گیرد و در دانشگاه غرجستان، اقتصاد درس می‌دهد. او همان‌گونه که در دوره‌ی مکتب نمره اول بود، مرحله‌ی لیسانس را نیز با رتبه‌ی نخست به فرجام می‌رساند. کسی که انگار نافش را با نمره اول بودن، سخت‌کوشی و عبور از گردنه‌های بسیار دشوار بریده اند.

نذیر می‌گوید، او با وجودی که از من کوچک‌تر است؛ ولی به عنوان یک قهرمان در زندگی‌ام، نمونه‌ی برجسته‌ی از تلاش و داشتن همت بلند است که همیشه ازش انرژی مثبت می‌گیرم. من قالین می‌بافتم و مختار با بایسکل، کورس به کورس، انگلیسی و کمپیوتر می‌آموخت. بزرگ‌ترین تفریح من و مختار، به حمام عمومی رفتن روزهای جمعه در کابل بود. در مسیر راه می‌گفتیم و می‌خندیدیم، آن‌قدر با یک‌دیگر صمیمی بودیم که مردم فکر می‌کردند ما دوگانگی- دوقولو- استیم.

«مختار فرهنگ»، ابتدا در بخش ملکی ریاست مالی وزارت دفاع ملی، به عنوان کمپیوتر کار و همکار موقت استخدام می‌شود؛ چون سخت‌کوشی، صداقت و لیاقت در ذاتش است، کارش رسمیت می‌یابد، سپس بست‌های ملکی به نظامی تغییر می‌کند، او با پشتکار و ایمان‌داری محکم، -به گفته‌ی برادرش «نذیر فرهنگ»-، به غیر از تلاش و همت، واسطه‌ی دیگری نداشت، شروع می‌کند و رتبه اش به ترتیب از  بریدمن، تورن، جگرن، دگرمن و دگروال، حالا به برید جنرال ارتقاء یافته و به عنوان معاون نظامی ریاست عمومی مالی و بودجه‌ی وزارت دفاع ملی برگزیده شده است.

پسر دگروال عزیز الله فرهنگ که نخستین صاحب منصب قومش بود؛ دو روز پیش، به نخستین جنرال قومش بدل می‌شود. یکی از جوان‌ترین و لایق‌ترین جنرال‌های کشور با ۳۷ سال سن.

«نذیر فرهنگ»، با شور و شعف زیاد می‌گوید، امروز تمام داستان زندگی ام یکی یکی از پیش چشم‌هایم رژه می‌رود، انگار همین دیروز بود که من و جنرال مختار فرهنگ، بر تارهای قالین، شانه می‌کوبیدیم و برای یک لقمه نان، آواره‌ی این کشور و آن کشور بودیم.

او می‌گوید، امروز واژه‌ها را فراموش کرده ام که چگونه اند، چطور می‌شود آن‌ها را کنار هم بچینم تا همان چیزی باشند که دوستش دارم، همان چیزی که لایق این همه تلاش جنرال مختار باشد تا شرمنده‌اش نشوند و کم نیاورند. برای همین، از شما می‌خواهم که زحمتش را بکشید!

من‌هم به خانواده‌ی «فرهنگ»، این موفقیت‌ها را تبریک می‌گویم و مطمئنم که لیاقت و توانایی آن‌ها، بسیار بیشتر از این‌ها است! به امید روزهای روشن و آفتابی‌تر!

توضیح: شعر «محمدکاظم کاظمی».