نویسنده: فرحت زيبا
فرداي حادثهی وحشتناك حمله به درمسال سیکهـها، وقتي از خواب بيدار شدم، طبق معمول سراغ صفحهی فيسبوكم رفتم. نخستين ويديو بالا آمد و من هم با وجود كه نوشته بود انفجار ديروز، از سرِ كنجكاوي ويديو را باز كرده و دستم را جلو دهنم گرفتم؛ پدري زار میزد كه دخترك کوچکش را يكي از مهاجمان با گلوله به سرش فير كرده؛ ديگر نتوانستم جلو اشكهايم را بگيرم، دستانم ميلرزيدند و فقط به اين فكر ميكردم كه تروریستها چگونه این همه سرشار از شقاوت و کینه اند؟ آدمها چقدر باید بیرحم شود تا بتواند چنین کارهایی بکنند!
زندگی در عمق وحشت و ترور سخت است و نمیشود از آن چشم پوشی کرد و تاثیر نپذیرفت، اما ما سالها است که هنوز نفس میکشیم، به تصور این که زنده هستیم. یکی از سربازانی که در عملیات حادثهی درمسال هندوباوران شرکت داشت، رفیقم است. او گفت:دیروز هندوباوران ما را کشتند و من که یک سرباز و دائم در عملیات بوده و در سنگر مبارزه با تروریزم استیم، چنین بیرحمی که در درمسال دیدم، ندیده بودم. داشتم دیوانه میشدم از آن همه وحشتی که به نام انسان در آنجا شده بود. سرباز وطن ادامه میدهد که در جریان عملیات مدام به چرایی این کشتار فکر میکردم و این که آیا تروریستها برای ایدئولوژی این کار را میکنند یا برای لذت!
در نهایت و به تجربه برایم ثابت شده است که آنها برای فرو نشاندن سادیسم و لذت این کار را میکنند؛ چون نه خدا را میشناسند و نه پیامبرش و کتابش را.
در روز حمله به درمسال هندوباوران کابل، پسری که خانه اش نزدیک درمسال بود، مثل مرغ پر کنده پروبال میزد، بیقرار و آشفته بود؛ چون دیده بود که معشوقهاش در خون دست و پا میزند.
او مدام اشک میریخت، نزدیکش رفتم و دیدم که دردی دارد او را شکنجه میکند. از من پرسید که چارهی کار چیست؟ گفتم این را دقیقا نمیدانم؛ اما مبارزه و ایستادگی ما واقعیت و حقیقت ناب است، ما از کشتن لذت نمیبریم؛ ولی میتوانیم مانع کشتار انسانهای بیگناهی شویم که هیچ وقت طرفدار جنگ نبوده اند.
یکی از هندوباوران میگفت، ببخشید که در یک مکان مقدس با کفشهایم داخل شدم، پیش از این حتا با جورابهایم نیز وارد نمیشدم. دیگری که خشم و عصبانیت از چهرهاش هویدا بود، فریاد زد، ما خانههای خود را فروختیم و به مسلمانها لباس و غذا دادیم؛ اما مسلمانان با ما چه کردند! میبینی، این از صحرای محشر هم بدتر است، نیست؟
صحنهی کودکان نجات یافته را که دنبال بستگان کشته شدهی خود بودند، از یاد نمیبرم؛ آنها که نمیدانستند با پای برهنه، به کدام طرف بدوند، اول یقهی چه کسی را بگیرند و از کی بپرسند که پدر، مادر، برادر و خواهرشان کجا استند! آن روز کابل و کرهی زمین شاهد اوج وحشیگری افراد وحشی در پوست انسان بود. دلم به حال مردمان این سرزمین میسوزد و گاهی به خودم میگویم، مردمان کشورهای دیگر در روی همین کرهی خاکی وقتی به طرف ما میبینند، چه میگویند، حس شان چیست و چرا باید انسانی که مثل یک خاطره در زمین میگذرد، این قدر وحشی و عصیانگر باشد و چرا انسانها تا این اندازه مرزهای خودساخته را محکم میبندند تا انسانی که زیر ظلم و ستم اند، توان فرار را از دست داده و در درون آتش بمانند!
چرا انسانهای که در مقام رهبر و بزرگ قرار میگیرند برای برخورداری بیشتر، جوانان مردم را با ساختن ایدئولوژیهای جنگافروز رو در روی یکدیگر قرار میدهند تا آنها یکدیگر را بکشند و اصلا چرا باید انسان به سینهی انسان دیگر، فقط به دلیل این که مثل یکدیگر لباس نمیپوشند، فکر نمیکنند و باورهای شبیه ندارند، شلیک کند؟
این اوج خودخواهی است که من ترا بکشم؛ چون مثل من فکر نمیکنی!