نویسنده: رحمتالله بیگانه
در یک روز دلگیر پاییزی، هوای کابل گوارا و شهر نسبی آرام بود. در اینروز جنگی اتفاق نیفتاد و تا دم دگر همان روز، راکتی به شهر نیامد؛ در حالیکه همهروزه به این شهر، صدها راکت اصابت میکرد. آنروز، ششم میزان ۱۳۷۳ خورشیدی بود.
مردم آهستهآهسته از خانههای خود بیرون شدند و کودکان نیز، به بازیها و ساعتتیریهای کودکانهی شان آغاز کردند.
ما دلتنگ از فضا و هوای جنگی و بنبست بودیم. هرکسی در گوشهای آرمیده بود.
نزدیک غروب، قهار عاصی سراغ ما آمد-عاصی تازه از ایران برگشته بود و او به خاطر جنگهای شدید کابل و منطقهی مکرویان اول و دوم، مدتی بود که خانهی خود را در آن منطقه، ترک کرده و خانهی خسر خود در کارتهی پروان زندگی میکرد- ما هم در کارتهی پروان بودیم. روز ششم میزان، عاصی پشت خانهی ما آمد و ما را برای چکر و قدم زدن به بیرون خواست.
عاصی را به خانه دعوت کردیم، قبول نکرد.
من و برادرم- عزیزالله ایما-، با دل ناخواسته، به درخواست و پافشاری عاصی، خانه را ترک کردیم.
مردم کابل به خاطر اصابت راکت و جنگ، در خانههای شان قرنتین بودند و به جز شماری ازمردم ناچار، کسی جرأت بیرونشدن از خانه را نداشت.
وقتی عاصی از ما خواست که بیرون برویم، بیرون برای همه ترسناک بود. در آن روز، دلم گواهی بد میداد؛ اما نمیدانستم که حادثهی بزرگی در حال وقوع است.
پافشاری عاصی، ما را بیرون کشید و هنوز فاصلهی زیادی نرفته بودیم که عاصی به دکلمه شعرهای تازه اش آغاز کرد.
با عاصی گرم قصه و شعر شدیم، شعر میخواند، قصه و حکایتهای زیادی داشت؛ گویی فهمیده بود که آخرین ساعتهای عمرش است و عجله داشت تا شعرهای نو و سرودههای تازهی خود را به مخاطبان و رفیقان خود بخواند. عاصی با شوق کاغذهایی که در آن شعرهای خود را یادداشت کرده بود، یکی پی دیگری از جیب پیراهن خود میکشید و میخواند و چه زیبا دکلمه میکرد!
کابل! ای کابل!
خون فورانی گلویت را خاک بیدرد چون نگه دارد
چه کسی پارههای نعش تورا روی بر آفتاب بردارد
عاصی بیخیال شعر میخواند که صدای انفجار راکتها، کمکم از دوردستها شنیده شد، نخستینبار بود که خیلی ترسیده بودم؛ زیرا ما با صدای انفجارها خو کرده بودیم. اینبار فکر میکردم این راکتها، ما را خواهد کشت.
فاصلهی زیادی را قدم زدیم و در برگشت، از منطقهی باغبالا، صدای انفجارها نزدیکتر میشد؛ اما عاصی بدون هیچ توجهی به راکت و انفجارها با صدای حزین و گیرای خود، به ما شعر میخواند.
سخن بر سر بیداد باد پاییز است
سخن نه بر سر خرسنگهاست
سخن نه بر سر فرسایش بلندیهاست
که کوه را غم دیگر
که رود را غم دیگر
که بیشه را غم دیگر
ز پای میافگند
قصهها وعاشقانههای دلانگیز و انقلابی عاصی، دوام کرد و انفجارها نیز، ادامه داشت.
به خواهش من، در ایستگاه دهننل کارتهی پروان، راه سرک عمومی را ترک کرده و به پس کوچههای کارتهی پروان پناه بردیم، تا از شر راکتها در امان بمانیم.
آنروزها، کوچهها خامه و خانهها گلی و یکمنزله بود. آدمهای اندکی در این کوچهها، در رفتو برگشت بودند.
جنگ دوامدار درکابل، سیستم برق و آب آشامیدنی شهری را آسیب زده بود. ما در جریان هفته، تنها یک روز آب و روزهای اندکی برق داشتیم.
حرکت ما و دکلمهی عاصی ادامه داشت. درکوچه، شماری از مردان، از نل کوچه آب میگرفتند و بچههای نوجوان، در بخش فراخی کوچه، توپبازی و چند کودکی در پناه دیواری، خانهگکبازی و گودیبازی میکردند.
عاصی گرم شعر و دکلمه بود و ایما شنونده؛ اما من از تشویش زیاد، نمیدانستم عاصی عزیز چه میخواند. عاصی در وسط و ما دو برادر، در دوپهلویش، راه میرفتیم.
شمالک پاییزی، صدای عاصی را به گوشم بلند و پایین میکرد. تا خانهی ما فاصلهی کمی مانده بود، عجله داشتم که زودتر به خانه برسیم؛ اما گویی پاهای ما سنگینی و زمان همچنان ایستاده است و حرکت نداشت.
ثانیههای خطر و عقربههای ساعت، به روی سختی روزگار راه میرفتند. (تک تک تک) زمان در حال آبستن واقعهی بزرگی بود و ما سه رفیق، با پای خود به سوی این حادثه روان بودیم.
ما حرکت داشتیم؛ اما زمان ایستاده بود. با ایستایی زمان، مصیبتی که به دنبال ما بود، در میانهی «کوچهی حادثه» گیرمان کرد و در یک لحظه، زندگی ما را به دیگر روی کرد. ما دیگر آدمهای سالمی نبودیم؛ نام ما را زخمی و شهید گذاشتند.
همه چیز بههم خورده بود، عاصی خاموش شد. ما و بچهها و دخترکهای کوچه، به خاک و خون افتادیم. به نظرم آمد که صدای دکلمهی عاصی، با فریاد کودکان زخمی عجین شدند و کوچه پر از صداها شد.
بعد از چند ثانیهای که خاک و گرد کوچه از زمین بلندتر رفت، متوجه شدم که عاصی و ایما به سکوت مطلق فرورفته اند؛ اما من صدا داشتم- صدای غم، صدای درد، صدای ازهم دورشدنها، صدای ناله و صدای یاس و ناامیدی-.
هیچ نفهمیدم، چه شد؟ چه بلایی بر سر ما آمد؟ چرا از هم جدا شدیم؟ چرا اینگونه به خاک و خون افتادیم؟
واقعا منگ و مبهوت بودم!
وضعیت در این کوچه، خیلی غمانگیز و رقتبار بود؛ اما کسی نمیدانست که شاعر بلندآوازهای به خاک و خون، «دم گرفته است» و شاعر «لالایی برای کودکان» و «آزادی به روی کوچهی زندگی»، از نفس افتاده و توانایی بلندشدن ندارد، کسی دستش را نمیگیرد؛ زیرا دیگر به دستگیری کسی نیاز ندارد. هر طرف مرده و زخمی پراکنده بود و عاصی، صدای رسای آزادی نیز، از نفس زندگی افتاده و خاموش شده است.
صدای ناله و گریهی خانوادهها در کوچه بلند بود. شماری از جوانان کوچه، به کمک ما آمدند تا ما را به شفاخانه ببرند. با دیدن عاصی و ایما که آرام در کنار جویچهای خوابیده بودند، آنها فکر کردند هر دو شهید شدهاند. از آنها تقاضا کردم که برادرهایم را بردارید! گفتند: موتر دیگری به خاطر بردن آنها است، خودت زود شو که خونریزی شدید داری. ایما و عاصی با فاصلهی اندکی ازمن بدون صدا و حرکت افتاده بودند. جوانان کوچه مرا برداشته و به نزدیکترین و یگانه شفاخانهی شخصی در کابل به نام «ابوزید» در منطقهی چهارراهی کارتهی پروان، بردند.
وقتی ایما وعاصی به شفاخانهی جمهوریت انتقال داده شدند، کارمندان شفاخانه، به فکر اینکه آنها زنده نیستند، آنها در بخش مردهها حساب کرده بودند.
من نسبت به آنها حال بهتری داشتم. یک چرهی بزرگ در پای راستم اصابت کرده بود و استخوان پای راستم از ساق، شکسته بود.
در شفاخانه، داکتری پایم را با بنداژ بست تا از خونریزی بیشتر پیشگیری شود. داکتر گفت: «ما دگه کاری کرده نمیتانیم، شما زخمی تان را به شفاخانههای دولتی انتقال دهید».
هوا تاریک شده بود؛ اما صدای اصابت راکتها هنوز ادامه داشت. با آمبولانسی به شفاخانهی جمهوریت انتقال داده شدم؛ شفاخانهای که از آنجا خاطرههای زیادی از مریضی و مرگ مادرم داشتم.
شفاخانهای که نخستینبار، احمدظاهر -آوازخوان مشهور افغانستان- را آنجا دیدم، روزها در اتاقها و دهلیزهای آن، انتظار بهبودی مادرم را میکشیدم؛ اما اینبار مصیبت دیگر مرا به اینجا کشانده بود. در حالیکه خودم وضع خوبی نداشتم، چشمانم ایما و عاصی را در بسترها و در میان زخمیها میپالید.
وقتی درون سالون بزرگی که روزگاری از آن به عنوان دهلیز رفتوآمد استفاده میشد، شدم، چپرکتهای بیشماری پر از زخمی و مرده بودند.
داکتر جوانی که چهرهی آشنایی داشت، به کسانی که مرا آورده بودند گفت: «اینجا هیچجا برای بستر وجود ندارد، شما مریض تان را به شفاخانهی وزیر اکبرخان ببرید.»
داکتر که به نظرم آشنا آمد، پرسیدم که عاصی و برادرم در میان این زخمیها نیست؟ او که مرا شناخته بود، با مهربانی روجایی سفید را از تن برهنهی برادرم برداشت وگفت ناراحت نباشید، حالا مداوا میشود. با دیدن روی برادرم، کمی آرام شدم و دیگر فرصت پرسش را به من ندادند. هنوز هم نگرانی ام برطرف نشده بود. چشمانم، عاصی را میپالید. بار دیگر، با آمبولانسی به شفاخانهی وزیراکبرخان، با شماری از زخمیها روان شدیم. در راه رفتن به وزیراکبرخان، دخترکی که چشمانش بسته بود، خاموشانه جان داد و بچههای دیگر از درد مینالیدند. یکی از این نوجوانان، همواره میگفت: «خدایا ما چهگناهی کرده بودیم که اینگونه پارهپاره شدیم؟»
سرکها خالی بود، به سرعت به شفاخانه رسیدیم، از موتر پایینم کردند. وقتی به تذکره دراز کشیدم، نگرانیهای زیادی به ذهنم رسید. با خود گفتم که چه خواهد شد، عاصی و ایما تداوی خواهند شد؟
درد پایم تازه آغاز شده بود. با احتیاط، پای شکسته ام را با دو دست محکم گرفته و به سرویس عملیات جراحی شفاخانه انتقال شده و ساعت نه شب، به میز عملیات جراحی، در حالیکه هیچکسی از خانوادهی ما حضور نداشت؛ زیر عملیات رفتم.
پیش از اینکه از هوش بروم؛ در حالیکه داکتری مصروف جراحی مریضی بود، از همکار خود، پرسید: «داکتر صاحب خبرهای ساعت ۸ چه بود؟»
داکتر دومی گفت: «غیر از قصهی درد و غم، در این کشور چیز دیگری است؟ خبر شدی، همان شاعر جوان- قهار عاصی را میگویم-، به اثر اصابت راکتی، امروز شهید شد؟ انالله و اناالیه راجعون».
با شنیدن این خبر، سراپایم لرزید، یاس و ناامیدی، چنان بر من سنگینی کرد که به جز سکوت و فروخوردن غم، چارهای نداشتم. قصهها وخندههای عاصی، شور و سرشاری عاصی، زندگی عاصی، شعر عاصی، در ذهنم تداعی شد و در عالم خیال، با همه وداع گفتم و گمان نمیکردم که من نیز از این معرکهی سخت زندگی، بیرون شوم. ثانیههای بعد، از هوش رفتم.
پس از پایان عملیات، به قول داکتر موظف که نزدیک به دو ساعت را گرفت، به نسبت کمخونی شدید، به آسانی به هوش نیامدم. ساعتها با مرگ، پنجه در پنجه بودم، فکر میکردم که از پا در سقفی آویزانم.
جنگم میان مرگ و زندگی، بیشتر از هفت ساعت دوام کرد، تا اینکه اندکی وضعم بهبود یافت.
زمانی که چشمم را باز کردم، صبح شده بود؛ اما اتاق تاریک بود و از پشت پردهی اتاق، سپیدهدم صبح دمیده بود. هیچ چیز، به یادم نمانده بود. لحظههایی فکر کردم که چرا در چنین موقعیتی استم؛ اما به آسانی نفهمیدم، دردی حس نمیکردم. نسبت کمخونی شدید، هنوز دوای بیهوشی برمن غلبه داشت. واژهها، کندهکنده به زبانم جاری میشد.
حس کردم کسانی بالای سرم ایستاده اند؛ اما تشخیص آنها برایم دشوار بود؛ زیرا چشمانم به آسانی نمیدید. همهچیز در نظرم، درهمو برهم شده بود، نمیدانستم کجا استم؟
سکوت اتاق برایم پرسشبرانگیز بود. دقت کردم در نور خفیفی که از بیرون تابیده بود، چراغهای خاموش شفاخانه را تشخیص دادم.
اطرافم را نگریستم، همهچیز به نظرم خیره و سیاه و میآمد؛ با دیدن پایههای سیرم، دانستم که در شفاخانه استم؛ اما از همسفرانم در آمبولانس، دخترکها و بچههای کوچه ( برادرهایم، ایما و عاصی)، کسی در این اتاق حضور نداشت.
روزها به شفاخانه ماندم. پسانترها که کمی بهبود یافتم، از بستر شفاخانه به دیدار مادر عاصی رفتم. با دیدنم، درد مادر عاصی دوباره تازه شد. مادر عاصی، زن نکتهدان و مهربانی است. او مرا نشانی فرزند گمشدهی خود، فرزند جوانمرگ – به قول پنجشیریها، فرزند «تر مرگ»- خود میداند. مادر عاصی هنوز که بیستوشش سال از کشتهشدن عاصی میگذرد، مانند روزهای نخست مرگ عاصی، سوگوار است و گریه میکند.
با دیدنم، مادر عاصی تحمل خود را از دست داد و فریادهای سوزناکی سرداد. لحظههایی غم بزرگ شاعر، دوباره در خانهی شان تازه شد. گفتم: «مادر کاش به جای عاصی، من میمردم، ما دو، برادر بودیم.»
«بچیم تو یادگار فرزندم استی و ازتو، بوی عاصی میآید، خداوند بزرگ به پیری و کمالی برسانید.»
از مادرعاصی پرسیدم: شعرهای روز حادثهی عاصی چه شد؟
مبین، برادر عاصی که با مادر خود نشسته بود، در پاسخ گفت: «عاصی را با پیراهن، پتلون و شعرهایش، دفن کردیم»
یاد یار و رفیق گرامی وعزیزم، قهار عاصی گرامی باد!