«شکوفه‌شهر»

عارف حسینی
«شکوفه‌شهر»

شهر ما آن‌قدر بزرگ نیست که خبری در آن نپیچد. قدیم‌تر که اتوبوس شرکت واحد تنها وسیله‌ی رفت‌وآمد بود، وقتی در جاده‌ی اصلی به ایستگاه می‌رسید راننده می‌گفت: «کابل، کابل.» حرفش نادرست نبود، در اطراف شهر ما شهرک‌های صنعتی بسیاری است؛ از این رو مقصد بسیاری مهاجرین و حتا خود مردم این کشور برای کار و درآمد است. پای صحبت بسیاری ایرانی‌ها و افغانستانی‌ها اگر بنشینی خواهند گفت که این شهر را افغانستانی‌ها آباد کرده‌اند، قیمت رهن و اجاره و حتا خرید و فروش خانه را نیز به خاطر آن‌ها بالا می‌دانند.

کارگاه‌های خیاطی و کفاشی مرکز تولید و انتشار خبر است؛ البته خبرهای دست اول را هم می‌شود از آن تهیه کرد و یا اگر بخواهی شایعه‌ای را پخش کنی چه جایی بهتر از آن. کافی است غروب به یکی از این کارگاه‌ها سر بزنی، بچه‌های جوان و نوجوان جمع‌شان جمع است؛ بحث فوتبال و شنا و بیلیارد و کنارش هم شاید چلیمی به راه باشد.

جدیدترین خبرهای موثق روز در همین کارگاه‌ها دهن به دهن می‌چرخد. خیلی از بچه‌‌ها که شغل‌شان جز خیاطی است پس از تعطیل کردن به این کارگاه‌ها می‌آیند تا شاید حس کنجکاوی و آگاهی داشتن خود را کامل و ارضا کنند؛ البته ناگفته نماند آن زمان بازار ویدیوهای کوتاه داغ بود که با گوشی همراه و از طریق بلوتوث به دیگری منتقل می‌کردند، انترنت آن‌چنان در ایران جا نیفتاده بود.

از جاذبه‌های بلوتوث‌بازی انتشار عکس دختران بین پسرها بود، تصاویر و ویدیوهای برهنه که جای خود را داشت. برخی از این عکس‌ها داستان و یا خبر خاص خودش را داشت که یکی از آن‌ها را می‌نویسم.

عکسی دست به دست و گوشی به گوشی پخش می‌شد، هر کس نگاهی می‌کرد، یکی می‌گفت من با او رفیق بودم، یکی می‌گفت خیلی هم خوشگل نیست، بعضی‌ها که تعدادش هم کم نبود می‌گفتند خاک بر سرش، حقش است که با ایرانی پریده است.

نامش را این‌جا می‌گذاریم شکوفه، دختر افغانستانی‎‌ای که عکس و داستانش دهن به دهن در شهر ما پیچید، شاید خواجه حافظ شیرازی هم از آن بی‌خبر نمانده باشد.

شکوفه، دختری بود که در آرایشگاه زنانه‌ای کار می‌کرد. آمار داشتن او برای پسرهای قدم‌زن خیابان‌ها کار سختی نیست، حتا بدانند که خانه‌اش کجاست و یا پدر و مادرش کیست و چه‌کاره‌اند و از کجای افغانستان استند و…

خبری از شکوفه پایه‌های اخلاق شهر ما را تکان داد اگر هنوز به اخلاق باور داشته باشیم: «تجاوز گروهی به شکوفه توسط چند نفر ایرانی.»

گویا شکوفه دوست‌پسری ایرانی داشته، به هر حقه و نیرنگی قرار با او را می‌پذیرد. دوست‌پسرش که پیش از این انگار برنامه‌ی شادی دوستانش را چیده بوده، سر قرار می‌رود شکوفه را سوار می‌کند و به مکان موردنظر می‌برد، کسی نمی‌داند شکوفه در فکر و خیالش و نیز در واقعیت چه برداشت و توقعی از این پسر داشته؛ اما گمان نمی‌کنم تجاوز جنسی ده نفره را انتظار داشته.

یکی از آن ده پسر فرزند عضو شورای شهر بود و دو نفر دیگر هم هر کدام پسر کاسب‌های بزرگ و معروف شهر کوچک ما. آن‌هایی که اگر می‌خواستند خدا و قانون و قاضی را یک‌جا می‌خریدند. خانواده‌ی شکوفه شکایت کرده بودند، قانون ظاهراً این‌گونه است که تجاوز یک نفر به یک نفر یعنی اعدام؛ اما تجاوز ‌گروهی دیه‌ی یک نفر را بین ده نفر تقسیم کردند.

پرداخت صد برابر این دیه هم کار دشواری برای آن ده نفر و پدران‌شان نبود، شاید فقط یک صفر از جلو عدد حساب بانکی‌شان کم می‌شد، همین.

فردای آن روز تمام آن ده نفر سر بالا در شهر می‌گشتند، نه شرمی داشتند و نه آبرویی از آن‌ها رفته بود. برای آن‌ها شهر همان شهر بود و انگار نه خانی آمده بود و نه خانی رفته بود.

آرایشگاهی که فرشته در آن کار می‌کرد و مال خانمی ایرانی بود بسته شد و نمی‌دانم بدنامی‌اش را کجا برد. یقینا شریک جرم اصلی او بوده است که حواسش به شکوفه نبوده و یا این‌ که اصلا چه معنایی دارد زن و دختر کار کند، آرایشگاه زنانه باید در خانه باشد، زن و دختر که پای بیرون گذاشت، سیلاب تمام فسادها به راه خواهد افتاد.

شکوفه انگار جرم بزرگی مرتکب شده بود که تمام شهر او را به چشم تحقیر نگاه می‌کردند و همه حق را برای آن ده نفر قائل بودند از عضو شورای شهر گرفته تا پولدار و کاسب و نانوا و رهگذر و هم‌وطنان افغانستانی‌اش. عکسش را در تمام گوشی‌های این شهر می‌توانستی پیدا کنی، عکسی که شاید از روی دوستی و اعتماد به همان دوست پسرش داده بود. شکوفه حق نداشت از خانه بیرون بیاید، نباید سر کار می‌رفت، نباید عاشق می‌شد، به پسری اعتماد می‌کرد و…

سال‌ها از این قضیه می‌گذرد و کسی در شهر یادی از شکوفه نمی‌کند و حتا دشنامی به او نمی‌دهد.

شکوفه و خانواده‌اش و خاطره‌اش به نقطه‌ای دیگر رفت، هیچ کس نمی‌داند حتا دوست پسرش، حتا پسران هم‌وطنش که تمام خیابان‌های شهر را پرسه می‌زنند و آمار گربه‌ها را هم دارند.

خوش به حال آن ده قهرمان، هم حالش را بردند هم کیفش را، پای بساط بعدی هم، خندیدند و خندیدند و…