نویسنده:فاطمه صابری
از آخر برایتان قصه میکنم؛ مغازهی خودم بودم که تلفن آمد. خواهر خانمم آمده بود خانهی ما و دستور رسید بیا خانه.
از فرمانداری به باجناقم زنگ زده بودند که خانمت هر طور شده امروز باید بیاید اینجا و توضیح دهد که چرا با خبرگزاری مصاحبه و جنجال ایجاد کرده است.
راستش را بخواهید این دودها همه از کفن من بلند میشود که طاقت نمیآورم حق کسی پایمال شود؛ به ویژه که مهاجرین و بدتر اینک ه پای کودکی در میان باشد.
ترس باجناقم را میدانستم از چیست. او هم مثل بسیاری دیگر از هموطنان مهاجرم، دوست نداشت پایش به مجامع قضایی و اداری ایران باز شود؛ جالبش اینجاست که تهدید خندهداری کرده بودند او را: «اگر خانمت نیاید، کارت آمایش همهی خانواده را باطل میکنیم.»
زن جسوری بود؛ اما تحت فشار شوهرش به من پناه آورده بود. من خندهام گرفته بود از عجز دولت و مسؤولانی که همیشه فقط قصد پنهانکاری و سرپوشگذاری مسائل را دارند، به جای آن که مقصر اصلی را بازداشت و یا مؤاخذه کنند.
قرار شد با من به فرمانداری برود. در اینگونه موارد به من بیشتر اعتماد داشت تا کس دیگر حتا شوهرش؛ رفته بود از داکتری برای خودش ویزیت گرفته بود تا مدرکی داشته باشد که چرا زودتر نیامده فرمانداری و این که اصلا در محل نبوده است.
دلداری من هم حتا خیلی کارگر نبود که هیچ غلطی نمیتوانند بکنند مگر تو چهکار کردهای؟ فقط به یک خبرنگار آنچه اتفاق افتاده است را گزارش دادی. میگفت تقصیر آن خبرنگار بیشعور است که از من نام برده و این دردسر را ایجاد کرده.
به دوست وکلیم که در جریان این قضیه بود زنگ زدم؛ صدا را روی بلندگو گذاشتم تا او هم بشنود. میدانستم حرفهای او منطقیتر است و بیشتر آرامش میکند.
دوستم مثل من جلو خندهاش را نگرفت؛ وقتی فهمید از فرمانداری تماس گرفتهاند و احضار کردهاند، چند فحش جاندار هم به آنها داد که همیشه ضعیفکشی میکنند و به جای ظالم، یقهی مظلوم را میگیرند.
گفتم صدایت را خواهر خانومم دارد میشنود.
لحنش جدی و مودبانهتر شد؛ میدانستم هزار و یک پرونده را در دادگاهها بالا و پایین کرده و میداند که این مسخرهبازی، نقطه و نشانهی ضعف است برای فرمانداری و کار خاصی از دستشان برنمیآید مگر چند تهدید بیارزش.
دوست وکیلم که ایرانی بود، روی صحبتش را با خواهر خانمم کرد و گفت: «نترس، تو هیچ جرمی مرتکب نشدی و اینها هم هیچ غلطی نمیتوانند بکنند، حتی میتوانی نروی، اما به خاطر این که خیال شوهرت راحت شود برو و خیالش را راحت کن. خواستی خودت را بزن به کوچهی حسن چپ و فقط سرشان را گرم کن همین، آنها چند سوال ازت میپرسند که مثلاً چرا مصاحبه کردی و به صورت احمقانه هم تهدیدت کنند که کارتت را باطل میکنند، مگر شهر هِرت است، قاضی دادگاه هم به راحتی نمیتواند این کار را بکند، هیچ خوفی نداشته باش.»
انگار نسیمی وزیده باشد و خنکایش صورت آدم را جلا دهد. خانم مضطرب چند دقیقه پیش حالا چهرهاش باز شده بود و لبخند ریزی را هم میتوانستی در کنج لبش پیدا کنی. حالا دلش قرص شده بود .
در مسیر رفتن فرمانداری به دوستم که اهل کارهای فرهنگی بود، تماس گرفتم تا آدرس دقیقتر بگوید. نمیدانم این جماعت را چه کار کردهاند که اینقدر ترس دارند. به من گفت که اسمی از او نبرم، جا داشت گریه کنم، آخر به تو چه ربطی دارد این قضیه، من از تو آدرس فرمانداری را پرسیدم، همین.
روی صندلی راهرو نشسته بودم و خواهرخانمم داخل بود. نیمساعتی طول کشید، مثل همیشه نمیتوانستم با گوشیام سروکله بزنم، چون دم در تحویل گرفته بودند.
خواهرخانمم بیرون آمد و گفت با تو کار دارند، نیشخندی زدم و گفتم با من چه کار دارند.
در زدم و منتظر ماندم تا صدایی بشنوم. اتاق کنفرانسمانند بود و چهار نفر آنجا نشسته بودند؛ یکی پشت میز اصلی و بقیه دور میز کنفرانس نزدیک به آن.
از در که وارد شدم همانجا ایستادم. چیزی نگفتم و بیتوجه به آنها نگاهم را به جایی دیگر دوختم تا یکیشان گفت: «آقا بفرما بشین.»
گفت چه نسبتی با این خانم داری؟
«شوهر خواهرش» -«در جریان استی؟» -«در جریان چی؟» -«چرا اینجا آمدی؟» -«مهمان خانهیشان بودم، گفت کاری پیش آمده، شوهرش نیست، از من خواست با او بیایم.» -«همین؟» -«بله همین.» -«آدرس و شمارهی تلفنت را بنویس و برو.» -«چرا؟» -«اگر کاری داشتیم باهات تماس میگیریم.»
روی کاغذ آدرس پرت و پلایی را با دقت نوشتم و شمارهی تلفنی که مدتها بود خاموش بود.
کاغذ را گرفت و ازم خواست آدرس را دوباره بگویم، چون دقت کرده بودم، همان آدرس را تکرار کردم. یکی دیگرشان پرسید این شماره که خاموش است. گفتم بله گوشیام را دم در تحویل گرفتند و خواستند خاموشش کنم.
با خواهر خانمم از فرمانداری بیرون و مسیر خانهاش را پیاده آمدیم.
میدانستم و حدس میزدم از اوچه چیز پرسیدهاند و حتا حدس میزدم که باجناقم گوش او را خواهد پیچاند تا درگیر چنین مسائلی نشود.
ادامه دارد ….