جامعه‌ی افغانستانی

تقی حسینی
جامعه‌ی افغانستانی

انسان موجودی است که طبیعت اجتماعی دارد، بقایش وابسته به دیگران است و شیوه‌ی بقای خود را از دیگران می‌آموزد. از طریق اجتماعی شدن هم ویژگی‌های انسانی و هم ویژگی‌های فردی پیدا می‌کند و در جامعه زندگی می‌کند. موجودی است فرهنگی که جهان را بر طبق آنچه در جامعه می‌آموزد تفسیر می‌کند؛ بنا بر این، موجودی است که طبیعتش را فقط بیولوژی تعیین نمی‌کند، بلکه بسیار گوناگون است. انسان در جهانی پر از معنا زندگی می‌کند و او استدلال می‌کند که برای درک کنش انسانی باید دریابد که مردم دنیای خود را چگونه تعریف می‌کنند، چگونه در باره‌ی آن می‌اندیشند و تفکر آنان با فرهنگی که به طور اجتماعی خلق شده است چه ارتباطی دارد. نسل‌های بعدی هم که در این اجتماع زندگی خواهند کرد، نیز بر اساس همین جامعه‌پذیری دید مشترکی خواهند داشت؛ یعنی ما همه باید با هم زندگی کنیم؛ اما در مورد جامعه‌ی افغانستانی، من می‌خواهم این موضوع را با سخنی از مارکس روشنتر کنم. مارکس تنها از دو طبقه در گفته‌های خود یاد می‌کند، سرمایه‌دار در مقابل طبقه‌ی کارگر؛ آیا واقعا دیگر طبقه‌ای وجود ندارد، دلیل نام بردن کارل مارکس از دوطبقه به جای طبقات متعدد این است که او این‌گونه استدلال می کند؛ طبقات اجتماعی کسانی استند که در مراوده و داد و ستد باهم قرار دارند و بین آن‌ها حداقل پیام‌های معناداری رد و بدل می‌شود. دیگر افراد جامعه فقط در کنار هم زندگی می‌کنند و ربط چندانی به یک‌دیگر ندارند.

درست است زندگی جمعی است و عده‌ای کنار هم زندگی می‌کنند؛ به طور مثال کشاورزانی را مد نظر بگیرد که در یک محیط در کنار هم زندگی می‌کنند؛ هر کدام از این‌ها زمینی دارند که تقریبا تمام مایحتاج شان را تأمین می‌کند، در یک جا هستند؛ ولی آیا آنان واقعا جامعه استند یا طبقه‌ی خاص؟ مارکس مثال اینان را چنان بوجی(گونی) کچالو می‌داند؛ کچالوهایی که کنار هم قرار دارند؛ ولی تاثیری بر رفتار دیگران ندارند. جامعه‌ی افغانستانی به چه اندازه فرهنگی و به چه اندازه از همین الگوی کچالویی پیروی می‌کند؟ آیا جامعه برای انسان افغانستانی مهم است تا اندازه‌ای که برای حفظ و بقای آن بکوشد و خود را جزئی از آن تلقی کند؟ آیا احساس مشترک و عاطفی که در آن فرد احساس می‌کند جز چیز بزرگتری که یک حس ما بودن را به او می‌دهد وجود دارد؟ جایی که فرد از تعلقات فردی رها شود و به ما بودن بیاندیشد. آیا این جامعه یاد گرفته که در این‌جا یک ملت وجود دارد و همه باید برای یگدیگر زندگی کنند؟ جامعه‌ی افغانستانی نمونه‌ی بارز یک جامعه‌ی غیر اخلاقی و مدنی است؛ جایی که بیشتر انسان‌ها هنوز در دوران طبیعی به سر می‌برند و گویا از قراردادهای اجتماعی چیزی نمی‌دانند و خبری هم ندارند. وضعی که جنگ همه علیه همه جریان دارد و کسی به این موضوع حتا فکر هم نمی‌کند که حیات ما در گرو زندگی با دیگران است و این دیگران مهم استند که حیات ما را تضمین می‌کنند.

عدم احساس مشترک بر پایه‌ی ناسیونالیسم و یا ملی‌گرایی، جامعه‌ی افغانستانی را به یک اجتماع مردمی بدل ساخته که چند سویه است و راه مشترکی در آن دیده نمی‌شود. فرهنگ برساخته شده از این نوع برخورد، همان سیاست حذف و از بین برردن است و ترس ایجاد شده از این نوع ذهنیت تعصب و خشونت را در رفتار اجتماعی پدیدار کرده است. این جامعه گرفتار در پوچی و بی‌معنایی و خالی از رفتارهای هدف‌دار به کشتی بی‌ناخدایی می‌ماند که در حال فرورفتن در امواج سهم‌گین نادانی و بی‌اطلاعی از رفتارهای اجتماعی است. نمود این جامعه همین چهره‌ی کریه، ناپسند و ناموزنی و است که فعلا شاهد آن استیم. جایی که در آن به طور عینی می‌توان اوج وحشی بودن انسان را به وضوح تمام لمس و درک کرد. گاهی واقعا باید کچالو بود، تا از این که خیری به دیگران نمی‌توانی برسانی، شری هم نداشته باشی. این‌جا در جامعه‌ی ما خیری نیست که هیچ، همه کوشش دارند به نوعی سد راه دیگران شوند. باید با هم زندگی کردن را آموخت.