
به هر اندازهای که افراد جامعه به اطلاعات دسترسی داشته باشند، به همان پیمانه جامعهی مقاوم و استوار خواهیم داشت. این طور فهمیدهام که در یک نظام پیشرفته، یک مدیر حکومتیِ هوشمند، دسترسی آزادِ مردمش به اطلاعات را محدود نمیکند. او میداند که «جریان اطلاعات» مثل هوا است؛ بالاخره وارد میشود. از همان سوراخ جاکلیدی جامعه بینیاش را به تلاقی همانجا میگیرد. حتا اگر کمر خم کند و ذره ذره نفس بکشد.
چنین مدیر باهوشی میداند وقتی مردم را از چیزی منع کند، آنها را قانع نکرده، بلکه آنها را محروم کرده است. آزادی و شعور شان را تحقیر کرده و بردهی ترسهایش ساخته است. این ترسها لزوما و همیشه به دشمن سوء استفادهگر ربط داشته و به کم کاریهای خود سیستم نیز گره خورده است. در افغانستان بیشترین اطلاعات به مردم از طریق رسانهها میرسد. مدیر یک نظام پیشرفته، تاریخ را میداند، تاریخ را میخواند. از گذشته درس گرفته و میداند که جامعهی امروز DNA اش جهش یافته و در مقابل محروم شدن مقاوم است؛ مثل جامعهی دیروز، سرسپرده نیست. عادت نمیکند، بشکهی باروتی میشود ساکت؛ اما آمادهی انفجار. این یک واقعیت است.
وقتی تصمیمگیرندگان یک حکومت، از نسل جامعهی امروز نباشند، تصور شان از عکسالعمل جامعه در مقابل سانسور یا محرومیت همان است که با خاطرات ذهنی فسیلی خود شان میسنجند. وقتی تصمیمگیران یک حکومت، اهل فرهنگسازی و صبوری برای جاانداختن فرهنگ تشخیص سره از ناسره (شایستهسالاری) نباشند، مدیران «میانبر» میشوند.
افغانستان جهان سوم است و حکومتهای جهان سوم، کلکسیونی از مدیران میانبر دارد. اینها مشکلات و بحرانهای شان را با استراتیژی بلندمدت و فرهنگسازی حل نمیکنند. اغلب دوست دارند به صورت ناگهانی، با زور و با دستپاچگی مسائل را جمع کنند.
در غرب به وضوح سانسور را میبینیم. درکشورهای خاورمیانهای هم اتفاقا میبینیم؛ اما میبینیم که غربیها یاد گرفته اند اگر هم میخواهند سانسور کنند، با موچین این کار را انجام دهند. ظریف، ماهرانه، با کمترین درد؛ اما در افغانستان همین کار را با ساطور میکنند! هله هله گویان با قمه انجام میدهند! تفاوت در ظرافت است، در حساسیت ایجادکردن و نکردن است.
اگر نظام حکومتی، روزی به این نتیجه رسید که به جای محروم کردن مردمش از رسانه و جریان اطلاعات، وقت بگذارد، انرژی بگذارد، صبوری و آقایی کند و روی بالا بردن «سواد رسانهای» آن جامعه کار کند، میتواند خیالش راحت باشد که هرکس، خودش روزی یاد میگیرد تا سره را از ناسره جدا کند؛ تمیزتر و سریعتر. به وضوح میبینم که حکومتهای غرب، مبدل به حکومتهای آموزگار شده اند؛ اما حکومتهای شرقی خصوصا کشورهایی مثل افغانستان هنوز حکومتهای ناظم مانده اند.
ریشهی این مسأله در کجاست؟ این میشود داستان معلمی که بلد نیست درس بدهد، میداند آن قدر دوستداشتنی نیست که دانشآموز همواره از او انگیزه و یاد بگیرد؛ پس لتوکوب میکند و نمره کم میکند و یا از کلاس دانشآموز را میاندازد بیرون. به این امید که میانگین نمرات کلاسش در مقایسه با معلم کلاس دیگر پایینتر نباشد. همهی این منبرها را رفتم که برسم به این جا. یکی این که خیال میکنم در یک دورهی گذار استیم. غرب هم ۶۵ سال پیش در این دوره بود. دورهای که باید این ریسک را کرد و اجازه داد مردم «آزادی شنیدن»، «آزادی دیدن» و «آزادی انتخاب رسانه» داشته باشند. باید صبوری کرد و اجازه داد که بیمحدودیت و کمسانسور، در جریان مسایل باشند. نباید تنها ناظم و عقل کلِ مردم بود. مثل پدری دلسوز، از دور تنها مراقب بود. این شرایط برای حکومت درد دارد، دردسر دارد، هزینه و استرس دارد؛ اما فکر میکنم در طول سالها همین مسأله باعث میشود آن قدر سواد رسانهای مردم بالا برود که دیگر به سادگی تحت تأثیر هر خبر و موجی قرار نگیرند. خود به خود نسبت به تأثیر مخرب اطلاعات و رسانهها واکسینه شوند. باید گذاشت مردم به این بلوغ برسند.
اما اگر قصه غیر از این باشد، نتیجه ساده است. دری را میبندید، هزار دَرِ دیگر باز میشود. پنجرهای را پرده میکشید، آفتاب از نورگیر سقف میتابد. خلاصه این که این سیاستها، سیاستهایِ الاکلنگی است. شما میدهید پایین، آنسو میرود بالا، آن طرف ماجرا پایین میآید، شما میروید بالا. نتیجه؟ زمان خریدن؛ اما به راه حل درست نرسیدن است. ما باید برای دسترسی به اطلاعات دقت کنیم. اطلاعاتی که از رسانههای خارجی به عنوان اطلاعات دست اول از افغانستان بیرون و به ما میرسد، خیلی نگرانکننده است؟ چرا مثلا همان اطلاعات به رسانههای داخلی داده نشود؟