نویسنده: مهدی هزاره
همواره جنگ را نکوهش و آن را نفرین میکند. با آنکه ابوالفضل زیاد اهل شعر و ادبیات نیست؛ اما این بیت را بهخوبی از بر کرده: سیاهیلشکر نیاید به کار/ یکی مرد جنگی به از صد هزار.
هنگامی که به ابوالفضل و سنوسالش نگاه میکنیم، اصلاً گمان نمیرود که به این اندازه متین و خوشگفتار باشد؛ اما او همواره صبور و درونگرا است.
من، ابوالفضل و پیرمرد مغازهدار در سایهای نشسته بودیم. آفتاب بدون تبعیض، بدون آنکه بگوید که کدامیک ترک و کدام افغان است، جهان را برای ما روشن کرده بود. گوشهایمان را به خبری که از رادیو پخش شد، تیزتر کردیم؛ «دیشب ۳۶ سرباز ترک در سوریه کشته شده است.» خبر مؤثق بود. مرد مغازهدار شروع کرد به ناسزا گفتن؛ به زمین و زمان و دولت و ملت فحش میداد.
ابوالفضل از روی چوکی برخاست و دستش را روی رانش گذاشت و جای زخم قدیمی و عمیقش را کمی مالید. قبلاً به من گفته بود که زخمش نتیجهی گلولهی خودیهاست. از همین رو، نمیتواند نه مدت زیادی بنشیند و نه زمان طولانیای را بایستد. او حالا که حرف از سوریه و جنگ هم شده قطعاً میل به نشستناش کمتر شده است.
میگفت که آن روز پس از اسیر کردن و کشتن تعداد زیادی داعشی، حاضر نشده بود به کودکی شلیک کند. آنقدر در این عمل سرپیچی کرد که بین شلیک به کودک و تنبیه از طرف فرمانده، تنبیه را انتخاب کرد و جای تیر و طرد، تنها خاطرهای است که جنگ و لشکر خدا – مدافعین حرم- را برایش طوری دیگر معنا کرده است.
ابوالفضل دوباره مینشیند و با صبوری ناسزا گفتن پیرمرد را گوش میدهد و من هم با دقت بیشتری سعی میکنم کلمات تازهای را از مرد ترک یاد بگیرم. پیرمرد که آرامتر شد، ابوالفضل چند ضربه آرام به پشت پیرمرد زد و گفت: سرت سلامت باشد؛ اما دو دقیقه به حرفهای من هم گوش کن! جنگ همین است و با اشاره کوچک به زخم پایش ادامه داد؛ در کشور من، زن، بچه و حتا کودکی که هنوز به دنیا نیامده از دست جنگ و طالبان روز خوش ندارند. سربازهای کشورم در سوریه سپر انسانی و هدف اصلی داعش هستند. باز خدا خیر مردم شما را بدهد که اعتراض میکنید.
دروغ نیست اگر بگویم که از ما روزی ۳۶ تن کشته میشوند چه در اردوی ملی، چه در سوریه و تقریباً در ۴۰ سال پیش. جنگ ایران و عراق هزاران نفر را در کشور ما کشت. همینطور در کشورهای بیشماری ما جنگیدهایم. در ختم جنگ، ما میمانیم و اینکه قرار است دوباره سپر انسانی کدام جنگ بشویم و با کدام بهانهی جنگ مذهبی یا ملی بمیریم.
پیرمرد مغازهدار در حالی که چای مینوشید، با دقت به حرفهای ابوالفضل گوش میداد. گمان میکنم که حرفهای او را فهمیده باشد. چای که تمام شد پیرمرد ما را بلافاصله داخل مغازه برد و چند عکس را که جلوی پیشخوان و زیر شیشه بود نشانمان داد و گفت؛ اینجا «چاناکاله» است. تقریباً ۱۰۰ سال پیش در اینجا جنگی میان یونان و ترکیه درگرفت. سپس، عکس مردی را نشان داد که بهتنهایی یک توپ جنگی را سر شانهاش گرفته بود و گفت؛ این «سید اُن باشی» است؛ سیدی که بهاندازه ده نفر میرزمد.
عکس دیگری را نشان داد که چند سرباز بر روی تخته سنگی بزرگ نشسته بودند و میان سربازها به سربازی اشاره کرد که بهوضوح سنش بیشتر از بقیه است. او ادامه داد و گفت: این پدربزرگ من است. پدربزرگ من خاطرات زیادی از جنگ و انقلابیون داشت. یکی از خاطراتش این بود که در جنگ چاناکاله اگر افغانستانیها نبودند امکان نداشت ما پیروز شویم. آنها برادران ما هستند و در قبرستان چاناکاله شانهبهشانه ما خوابیدهاند.
در ادامه با خواندن قسمتی از سرود انقلابیها گفت نام افغانستان بر روی قلب ما همچون حک کردن روی سنگ خواهد ماند!