![شهر نوشت (۴)](https://subhekabul.com/wp-content/uploads/2020/03/kabul-3-1.jpg)
نکته: ممکن است مطالبی با عنوان شهر نوشت، به دلیل تراکم مطالب روزنامه، منظم نشر نشده و زمان آن دستخوش تغییر شود.
حرف از شروع آزمایشی کاهش خشونتها در افغانستان برای امضای توافقنامهی صلح طالبان با امریکا است، در ابتدای شب و پس از فرجام کار، وقتی به طرف ایستادگاه موترها میرویم، یکی از همکاران میگوید، حتا تصور این که صلح بیاید و بدون احساس خطر به هر کجای افغانستان سفر کنم، برایم خوشایند است؛ چه رسد به این که واقعا صلح بیاید: «حتا تصور صلح، در درونم آتش روشن میکند.»
سوار موتر میشویم، در چوکی پیشروی تونس یک دختر خانم نشسته است، چوکیهای دیگر و جایگاه ویژهی پشت سر راننده –روی ماشین موتر- نیز به سرعت پر میشود، فقط مانده است که یک نفر بیاید و در چوکی اول بنشیند تا موتر راه بیفتد. در آن زمان شب، حضور بانوی تنها که چوکی اول را پر کند، دور از ذهن است؛ راننده از دختر خانم میپرسد، حرکت کنیم، دختر چیزی میگوید که نمیشنوم؛ اما راننده شنیده است و میگوید اگر کرایهی دو نفر را حساب نمیکنی پیاده شو. دختر پیاده نمیشود، پسری که در جایگاه ویژه نشسته و گفتوگوی این دو را میشنود، بیمقدمه میگوید: «استاد جان حرکت کو، مه حساب میکنوم». صدای دختر این بار شنیده میشود: «تشکر بیدر، خودم کرای دو نفره میتوم». موتر راه میافتد و برای لحظههایی همه ساکت اند، صد متری که پیش میرویم، یکی که دقیقا پشت به راننده است، به دوست روبرویش که نیمه- نصفی روی چوکی نشسته و جعبهی بزرگ شیرینی در دست دارد، میگوید: «دیدی چه حال بود دَ شیرینی فروشی، چور بود، چور»، رفیقش میگوید، آره وله، بسیار بیروبار بود.
این حرف موجب میشود تا جعبههای شیرینی توجهم را جلب کند، میبینم دو نفر دیگر نیز جعبهی شیرینی روی زانوهای شان گذاشته اند. از او میپرسم چرا در شیرینی فروشی چور بود؟ میگوید برای آن که همه میخواستند شیرینی بخرند. میپرسم، آیا این چورکان روی قیمتها هم تأثیر گذاشته بود؟ جواب میدهد، بلی، «بیغیرتا قیمته زیاد کده بودن».
میدانم دلیل خرید این جعبههای شیرینی چیست؛ اما بازهم میپرسم، او پاسخ میدهد که برای روز مادر خریده است. میپرسم روز مادر در سال چند بار است؟ جوان با نگاهش مرا ورانداز کرده و میبیند که ماسک زده ام، میگوید «چه بگویم ولا، خودت احتمالن از من کده بیشتر میفامی و تجربهی بیشتر داری»؛ اما روز مادر در سال دو بار است، یک بار اصلی و دیگرش قلابی. برایم جالب است تا بدانم که منظورش دقیقا از این حرف چیست؟ میپرسم خوب متوجه نشدم، میشود کمی توضیح دهید. او که بسیار جوان به نظر میآید؛ با پختگی و احتیاط جواب میدهد چه بگویم، «میفامی که د ای وطن چه حال اس، انواع و اقسام رسم و رواجها داریم، اگر بگویم ممکن است، کسی ناراحت شوه». میگویم نه بگو میخواهم بدانم.
یکی از چوکی پشت سر، پیش دستی میکند و میگوید، منظورش این است که روز مادر یکی اش، همزمان با ولادت دختر پیامبر فاطمهی زهرا و یکی دیگرش هم روز جهانی مادر است. پسرک از جواب مسافر پشت سری راضی به نظر میرسد و میگوید، آره دقیقا همینو میخواستم بگویم. از پسر میپرسم روز مادر در سال همین دو بار است یا بیشتر هم است؟ میگوید نه، همین دوبار است. او پس از مکث کوتاه دو باره میگوید، یکی دیگرش که چیز دیگری است، «نمیفاموم روز والنتاین میگن، چه بلا میگن، اون که روز مادر نیست، روز این … است».
مدل مو، حرف زدن، لباس و قوارهی پسر نشان میدهد که نباید از روز والنتاین بیخبر بوده و با کسی کافهنشین نشده باشد؛ اما چیزی نمیگویم که به احساس «تجاهل العارفش»، خدشهی وارد نشود.
هنوز ذهنم بیشتر از جعبههای شیرینی مسافران، درگیر کرایهی دختر خانم چوکی پیشرو است و این که پسرک چرا فورا و بدون شناخت، حاضر شد تا کرایهای او را حساب کند. راستش در جامعهی پراکندهی ما که آدمها به یکدیگر اعتماد ندارند، چنین برخوردهایی، ذهن معطوف به تئوری توطئهی ما را به سمت دیگری میبرد. در همین فکر و خیال غرقم که دیگری میگوید، بهتر است به جای خریدن شیرینی در روز مادر، به صورت واقعی پدر و مادر مان را احترام کنیم، دیگری میگوید، آره حرف شما درست است، اگر در طول سال به آنها اهمیت ندهیم، یک جعبه شیرینی در روز پدر، چه فایدهای دارد؟ یکی از شیرینی بدستها میگوید، خوب، شیرینی خریدن برای روز مادر هم خوب است و کسی که شیرینی خریده، حتما در طول سال هم به مادرش توجه داشته است. یکی میگوید، آره چه اشکالی دارد، اگر وسع مالی داشته باشیم، هم شیرینی بخریم، هم لباس و هم عزت شان را کنیم.
او اضافه میکند: «ننی مه، نام خدا شش بچه داره که شش رقم ازش تجلیل میکنن». میپرسم، یعنی شش دانه کیک به خانه میبرید؟ میگوید نه، با برادرانم هماهنگ میکنم که یک نفر کیک و شیرینی بگیرد، دیگری گل، یکی تحفه و … میگویم پس خوب است و امیدوارم که مادران از ما راضی باشند؛ میگویم چون مادرم مسافرت است، از روز مادر خبر ندارم. پسر خوب نمیشنود و میگوید، خدا رحمتش کند، میگویم نه، مادرم سفر رفته است. میخندد و جواب میدهد، خدا سایه شان را نگه دارد.
در راه استیم که راننده صدا میزنند، «امو میده گگای تانه جم کنین»، هر کسی کرایهای خود را میدهد و پسر زودتر از دختر خانم، کرایهی آن یک نفر کمبود را پرداخته و پیاده میشود.