در بسیاری از واژهها، میتوان دیدگاهی را مشاهده کرد که نشاندهندهی اصالت مرد بر امور زندگی است. مردی که در نگاه امروزی، شکل نظم کلی جهان را طراحی کرده، تنها با نظام عملگرای اکنون مرتبط نیست.
مرد، از ابتدا تفکر و تصوری را خلق کرده است که بر اساس آن، بسیاری از مفاهیم امروزی نیز، ناچار به تبعیت از آن است، اساسش را از همان تصور برمیگیرد.
اکثر افکار امروز، به دلیل ناآگاهی از زبان و ریشه واژهها، ناخواسته از طرحی پیروی میکند که قبلاً توسط نگرش مردانه به هستی، قالبی واژگانی را به خود گرفته است. به نحوی، هر تفکری، خواسته یا ناخواسته در یک نظم مردانه تولید میشود؛ نظمی که با واژهها شکل گرفته است.
بهطور مثال؛ هرچه تلاش کنیم از واژه «مردم»، تفسیری همهگیر و دور از نابرابری جنسیتی ارایه دهیم، بازهم زمینهی کارمان یک زمینهی مردانه است.
نگرشی که افادهاش میکنیم، خودش را با ابزار کلامیای شرح میدهد که پیش از ایجاد نوع نگاه ما، همهچیز را تصرف کرده است.
واژهی فارسی مرد (mard) در اوستا marəta «میرا، فانی، مرد، انسان» آمده که برگرفته از «mar مُردن» دانستهاند. همچنان، واژهی فارسی مردم برگرفته از tōhm – mart به معنی «تخمه و نژاد مرد» است.
میبینیم که با همهی تلاشها برای همهگیر نشان دادن چنین واژهای برای مرد و زن، به مشکل برمیخوریم. دلیلش نیز، ریشه تفکری است که توسط مرد در زندگی بذرافشانی شده است.
این دریافت نشان میدهد که زندگی، در نظم زبانی ما، چیزی نیست جز تفسیری که مرد شارح آن است. شاید با این حرف، نتوانیم به لایههای بنیادین بحث مطرح شده پی ببریم اما؛ جالب است بدانید که زندگی در معنای کلی آن مراد من نبوده است؛ زندگی به معنای زن آن چیزی است که گفتم مرد شارح آن است.
زن، نظر به ریشه زبانی خود به معنی «زندگی بخشیدن، به دنیا آوردن» است. زن، همان زندگی است و مرد که ریشه در مرگ دارد، متضاد او است.
نگاه مردانه به زندگی؛ نگاه مردانه به زن است. این مرد است که تفسیر کرده و زن- زندگی را معنا میدهد.
ریشههای واژگانی مرد و زن، بیربط به باورهای مردمی نسبت به مرگ و زندگی نیست؛ مرگ دربردارندهی زندگی است و این یعنی زندهبودن در محدودهی مشخصی که اختیار را از انسان میگیرد، معنا پیدا میکند.
درواقع، زندگی محتوایی جز محدودیتهایی که مرگ برایش تعیین میکند، مفهوم دیگری نخواهد داشت. این برداشت، در محدودهی زندگی خانوادگی نیز وجود دارد؛ زن کسی است که رفتار و افکارش را مرد خانواده تعیین میکند.
زن با تصمیمهای مرد، کار میکند، فکر میکند و در خدمت قرار میگیرد.
رفتارهای اجتماعی مردان نسبت به زنان، ریشه در زبانی دارد که در جامعه بهعنوان سیستمعامل، عمل میکند. دستگاهی که ریشههای پنهان در تفکر جمعی یک جامعه دارد.
زبان بهعنوان یک سیستم مردانه برای برقراری ارتباط، هر چه را که زمینهسازی کند، نسبت به مرد میگیرد زیرا این مرد بوده که برای فکر کردن به زن و سپس اعمال آن بهعنوان یک معنا بر زن، دست به ساختن یک سیستم زده است.
در اسطورههای دینی نیز اشارههایی شده؛ زمانی که «اسما»، به آدم یاد داده شد، او بود که نامگذاری را روی اشیا آغاز کرد. حوا، بعد از آدم و بهواسطه آدم، وارد سیستم زبانی شد.
موریس بلانشو، عقیدهی جالبی نسبت به نامگذاری دارد؛ او میگوید، نام نهادن، کشتن شی است. به باور او، وقتی بر چیزی نامی میگذاریم، آن چیز در قید نام درآمده و از دلالتهای مختلفی که ممکن است، باز میماند.
این نوعی از مرگ است؛ مرگی که با اسیر گرفتن چیزی در یک مفهوم به وجود میآید و نمیگذارد، آزادانه با جهان رابطهای را برقرار کند.
نامگذاری، هم نظر به علاقهی مرد به قید درآوردن و تسلط، هم بهخاطر رابطهاش با مرگ که دربرگیرنده زندگی است و هم به لحاظ اسطورهای- یاد گرفتن اسمها- یک عمل مردانه است.
زبانها یا لااقل، خانوادهای از زبانها که فارسی نیز عضوی از آن است- هندواروپایی- نمیتواند، همزمان با ریشههای مردانهای که دارد، تفکری زنانه یا برابرانه را تعریف کند.
زن، زبان ندارد؛ زن، به دلیل احاطهشدن با ابزار مردانه-زبان- قادر به سخن گفتن در مورد هستی خود نیست. هرچه بگوید، دیدگاهی از سوی مرد است که به او آموزش داده است. زنان، جزیی از چیزهای نام نهاده شده، توسط دانش مردانهای است که به او اعطا گردید. مرد-مرگ- با فرا گرفتن زن-زندگی- توانست او را در برگرفته و حد و حدودی برایش تعیین کند.
واژه مردم که به معنی تخم مرد است، فقط افادهگر این معنا نیست که هرچه انسان است، هستهی مردانه دارد. درواقع، زبان که در اسطوره، واژگان است؛ بذرهایی بود که خدا به مرد سپرد تا در زمین، آن را بیافشاند.
درنتیجه، تمام افکاری که وجود دارد و انسان بر اساس آن به زندگی میاندیشد، هسته، نطفه و ریشه مردانه دارد.
«مردم»، اگرچه واژهای برای اطلاق به افراد جامعه است اما؛ نمیتواند کامل و دور از نابرابری جنسیتی، زنان را در بر بگیرد. معنای مردم، اشاره به اصالت مرد دارد و زنان را تابع این اصل میپندارد. زن، اگر جزیی از مردم باشد؛ برابر با مرد که اصلی در امور زندگی است، قرار نمیگیرد.
به باور من، برابری جنسیتی، راهی جز برهم زدن زبان نخواهد داشت و این توانایی را با ادبیات که برخلاف قواعد تعریفشده، قادر به ایجاد خلاقیت و زاییدن است، به دست خواهد آورد.
هرچند، حتا در ادبیات، چنین چیزی، شاید با ریشههای مردانه و موافق با زبان-سیستم بردهساز مردانه- بر بخورد؛ زنان، ضد زباناند؛ اما مردان زبانساز!