اصطلاح مردهی بد و زندهی خوب را بسیار شنیده ایم. انسانها وقتی بوی مرگ را حس میکنند، مهربان میشوند؛ هر آدمی، بزرگ و کوچک هم ندارد، دارا و ندار، منصبدار و بیمنصب؛ زیرا مرگ دروازهی این نهانخانه را زده است و برای همین، مرگ از مواردی است که ما را به مهربان بودن و دوست داشتن ترغیب میکند. بهتر است هر زمانی که در ذهن مان کینه و نفرت، خشونت و پرخاشگری خطور میکند، باید به یاد بیاوریم که این دنیا فانی است.
گاهی اتفاق افتاده است، کسانی که در زندگی شان برای مان عزیز بوده اند و پس از مرگ برای شان نوشته ایم، همواره این جمله تکراری را شنیده ایم که ما همه رفتنی استیم؛ همهی مان میمیریم. به مرگ تسلیم میشویم و در اعدام مجبور مان میکنند تا به مرگ خود رضایت دهیم. مرگ همان حقیقتِ تجربهپذیری است که هستیِ ما را در بر میگیرد و چیزی را از ما سلب میکند که از آنِ ما است. مرگ، یگانه چیزی است که به آن باور داریم. به قول صادق هدایت «مرگ تنها چیزی است که دروغ نمیگوید.» بگذریم از این که چه زمانی مرگ به سراغ مان میآید و میمیریم.
گاهی از مرگهای باورنکردنی میگوییم؛ اکثرا باور نمیکنیم ولی همهی ما میمیریم؛ عالیجنابها، صاحبان ژنهای خوب، زبالهجمکنها، حضرات، تجاوزکنندگان، رهبران عالیمقام، اربابان قدرت و سرمایهداران. آنچه باید انجام دهیم، این است که تا هستیم، برای جامعه و برای مردم و برای خود مان مفید باشیم. حقیقت این است یک روز همین خانهای که سقف دارد، خانهی عنکبوتها و لانهی خفاشها میشود؛ همین موتری که دوستش داریم، زیر باران در یک گورستان موتر زنگ میزند؛ همین بچههایی که نفس مان به نفس شان بند است، میروند پی زندگی شان؛ حتا نمیآیند روی سنگ قبر مان آب بریزند.
قبل از ما، میلیاردها انسان روی این کرهی خاکی راه رفته اند. مغرورانه گفته اند، مگر من اجازه بدم! مگر از روی جنازهی من رد بشوند و حالا کسی حتا نمیتواند استخوانهای جنازهی شان را پیدا کند که از روی آن رد بشود یا نشود. قبل از ما، کسانی زیسته اند که زیبا بوده اند، دلفریب؛ مثل آهو خرامان راه رفته اند. زمین زیر پای شان لرزیده است. سیبها از سرخی گونههای شان رنگ باخته است و حالا کسی حتا نام شان را به خاطر نمیآورد. قبل از ما، کسانی بوده اند که در جمجمهی دشمنان شان شراب ریخته و خورده اند. سردارانی که آدمهای فراوانی داشته اند، سرداری کرده اند؛ پنجه در پنجه شیر انداخته اند، از گلوله نترسیده اند و حالا کسی نمیداند در کجای تاریخ گم شده اند.
افغانستان کشوری است که چند امپراطور را به زانو در آورده است. ما جنگآوران نامی داشته ایم. افغانستان اما با جنگ ساخته نمیشود. ما در مرگِ خود میمیریم و بی آنکه طعمی از آن چشیده باشیم، در وادیِ مرگ سقوط میکنیم. در کرختیِ تام، مرگ بر بدنِ ما رسوخ میکند و «جان» از ما زدوده میشود؛ در وضعیتی که ما هیچ درکی از آن نداریم؛ تنها اطرافیان اند که شاهد این لحظهی پرتلاطم خواهند بود. ما هرگز بینندهی مرگ خود نیستیم و تنها میتوانیم مرگِ دیگری را تماشا کنیم و شاهد بیرونی بر آن باشیم. تماشایِ مرگ، هولناکترین تجربهی انسانها است؛ جایی که ما بیش از حد معمول به مرگ نزدیک میشویم و بی آنکه خطری را از جانبِ مرگ احساس کرده باشیم، چیزی را تجربه میکنیم که هرگز امکان لمسش را نداشته ایم.
تماشایِ مرگ، برای ما شکلِ رقیقتر شدهای از مُردن است. انسان یگانه موجودی است که نسبت به مرگِ خود آگاه است. همهی این کینهها، تلخیها، زخم زبانها، همهی این کوفت کردن دقیقهها به جان هم، همهی این زهر ریختنها، تهمت زدنها، توهین کردنها به هم… تمام میشود؛ از یاد میرود و هیچ سودی ندارد جز این که زندگی را به جان خود مان و همدیگر زهر کنیم.
اگر میتوانیم به هم حس خوب بدهیم، کنار هم بمانیم؛ اگر نه، راه مان را کج کنیم؛ دورتر بایستیم و یاد مان نرود که همهی ما میمیریم. همهی ما؛ بدون استثنا. کمی دیرتر، کمی زودتر؛ یک دفعه و ناگهانی میمیریم.