تا این جا ژرفساخت شکلگیری معنا به اساس فقدان تصور شد، پس مرگ را چگونه می توان با فقدان و معنا ارتباط داد و بین مرگ و فقدان و معنا، مناسبت برقرار کرد؟ زبان پارسی دری برای ما یک سرنخ یا امکان یک سوء تفاهم را میدهد که به اساس این سرنخ یا سوء تفاهم، میتوان دست به طرح و پیرنگ ایجاد مناسبت مرگ با فقدان و معنا را ریخت.
در زبان پارسی دری ما، دو واژهی نسبتا خاصی داریم: مردن و مرگ. البته واژههای دیگری مانند «میت، جنازه، مرحوم، مغفور، شادروان، متوفا، درگذشته و…» نیز داریم؛ اما معنای واژهی «مردن» و «مرگ» بسیار خاص استند. مهمتر از همه این دو واژه، خاص زبان پارسی دری است. یعنی هر دو واژه از واژههای زبان پارسی دری است. قرضی، وامی و وارداتی نیست. بررسی و تحلیل معناشناسانه و هستیشناسانهی این دو واژه میتواند صورتتفکر زبان پارسی دری را نسبت به رویداد مردن، چون واقعیت بیولوژیک و مرگ چون رویداد فرهنگی به ما نشان بدهد.
مردن واژهای است با جنبهی مصداقیای که به یک رویداد زیستشناختی اشاره میکند؛ یعنی اشاره دارد به ازهمپاشی زیستی تن و بدن یک موجود. این واژه از نظر دستور زبان، اسم فعل و فعل است که در بخش گزارهی جمله میآید و با «مُر، مُرد و میمیرد» همریشه است؛ اما واژهی «مرگ» اسم است و در بخش نهاد جمله میآید، اگر این دو واژه را در جمله به کار ببریم: «اسکندر در جوانی مرد». «مرگ اسکندر در جوانی اتفاق افتاد». «هر انسان سرانجام میمیرد». «مرگ سرانجامِ زندگی آدمی است». «انسان دلیر از مرگ نمیترسد». «مرگ نگذاشت او دیر زنده بماند، پنجهي بیرحم مرگ، گلوی او را در جوانی فشرد و زندگیاش را برباد داد». و… .
خاستگاهِ فعل و کردار مردن از مرگ صادر میشود. بنابراین، مرگ باید یک موجود زنده و جدا از انسان باشد. به این دلیل، میرسیم به خاستگاه چگونگی صورتتفکر زبان پارسی دری که فهم و دانایی اساتیری از مردن ارائه میکند. در اوستا «مهرک یا مهرکوش» نام یک دیو از دستیاران اهریمن استکه وظیفهاش میراندن آدمیان است.
اگر بخواهیم از چشمانداز زبانی و معنایی به واژهی مردن و مرگ بپردازیم، مردن واژهای است که به فقدان زندگی اشاره میکند؛ اما مرگ با کتمان این فقدان میخواهد از این فقدان معنا، روایت و نقل ارائه کند تا حقیقتی را جعل و خلق کند. بنابراین، روایت مرگ با فقدان زندگی و واقعیت زندگی شکل گرفته است. طوریکه معنا پس از غیاب و فقدان چیزها در زبان و توسط زبان ایجاد میشود، مرگ نیز پس از درک فقدان زندگی شکل میگیرد. مرگ، اتفاق و رخداد معنایی در زبان است که توسط زبان روایت می شود و بیرون از زبان به واقعیتی قابل ارجاع نیست، مرگ اسطوره و معنا است، روایتکردنی است؛ اما دستیافتنی نیست. مرگ و فهم مرگ روایتِ معنا ساز است. چگونگی فهم و دانایی فرد و جامعه از معنای مرگ تأثیرگذار بر معنای زندگی است.
چگونگی درگیری و اندیشیدن با فهم مرگ میتواند به این سه تصور در بارهی معنای زندگی بینجامد: ۱- نگاه انسان سکولار و غربی معاصر نسبت به مرگ و زندگی؛ ۲- نگاه انسان مسلمان معاصر نسبت به مرگ و زندگی؛ ۳- نگاه هندویسم به مرگ و زندگی.
برای انسان سکولار و غربی معاصر، مرگ نسبتاً از معنای میتافیزیکی و روایتیاش تهی شده است؛ مرگ پایان زندگی است. آن سوی زندگی این جهانی، نه جهانی است و نه زندگیای. بنابراین، معنای زندگی این است که زندگی یک فرصت زمینی است، برای یکبار اتفاق میافتد. معنای زندگی: کارکردن، عقلانی و علمی فکر کردن، خوردن، سکس کردن، ایجاد بازیها و سرگرمیها به عنوان فرهنگ شاد زیستن در زندگی، آزادی و کثرتگرایی فرهنگی و… است.
برای انسان مسلمان یا بهطور خاصتر بگویم، در تفکر دیانت سامی، جهان حقیقی مانند حقیقت مُثُل افلاطونی غیر از این جهان است که ما در آن به سر میبریم و زندگی میکنیم. این جهان، مجازی است و جهان پس از مرگ حقیقی است. بنابراین، زندگی این جهان فرصتی برای آزمایش و امتحان است که بنابه این آزمون و امتحان، وارد جهان حقیقی شویم؛ جهانی که همهچه در آن حقیقی، ابدی، ثابت و بدون تغییر است. پس، هدف و معنای زندگی نه برای زندگی این جهان، بلکه برای زندگی آن جهان است. هر کردار، رفتار و گفتاری را که انجام بدهیم باید برای زندگی آن جهان انجام بدهیم. این دنیا حیثیت یک پل را دارد که از آن به آن جهان، میگذریم. زندگی این جهان ارزشی ندارد، هرچه ارزش هست در زندگی آن جهان است.
این نگاه به زندگی به ناچیزانگاری و خوارداشت نفس و زندگی در این جهان میانجامد؛ زیرا هرچه نفس و زندگی این جهان را ناچیز بدانیم و برای غایت زندگی و معنای زندگی که زندگی آن جهان است، لذتهای این نفس و زندگی این جهان را قربان کنیم، به همان اندازه به هدف زندگی که دستیافتن به زندگی بهشتی آن جهان است، نزدیک شدهایم؛ به هر اندازهایکه به لذت نفس و لذتهای دنیایی و شادیهای دنیایی گرفتار شویم، به همان اندازه از هدف زندگی دور شدهایم و به دوزخ در آن جهان نزدیک شدهایم.
در تفکر هندویسم نیز زندگی بنابه رنجها و مشقتهاییکه دارد، امر خوار پنداشته شده است و به نوعی زندگی رنجی پنداشته میشود که انسان گرفتار آن شده است. بنابراین، با ریاضت و خوارداشت نفس میتوان از چرخهی زندگی رهایی یافت. چرخهی حیات به تعبیر هندویسم، همان تناسخ استکه در وجود جانواران و موجودات متفاوت پس از مرگ تناسخ میکنیم. تا از تناسخ رهایی نیابیم از چرخهی زندگی و رنج این جهان رهایی نمییابیم. مسأله این نیست که چگونه از زندگی لذت بریم و زندگی کنیم، مسأله این است که چگونه میتوان از چرخهی حیات نجات یافت و از رنج و مشقت زندگی رستگار شد. یک انسان تلاشش در زندگی با انجام آیینها و کردارها این باید باشد که از تناسخ رهایی یابد. رهایی از تناسخ به این معنا استکه دیگر به این جهان در وجود هیچ موجودی رجعت نمیکنیم.
بنابه تفکر مذهبی هندویسم و بودیسم، نمیتوان مطلق حکم کرد که پایان تناسخ پایان زندگی است. این حکم را نیز نمیتوان کرد که پایان تناسخ پایان زندگی نیست و پس از این پایان، جهان آخرت وجود دارد یا نه. این تعبیر را میتوان ارائه کرد که پس از پایان تناسخ از رنج تناسخ، زنده شدن و زندگی نجات مییابیم؛ به بینیازی از رنج و نیازمندی زندگی میرسیم.
این سه طرز دید نسبت به مرگ و ارائهی فهم و دانایی از مرگ بر فهم، دانایی و چگونگی برداشت ما از معنای زندگی و از چیستی زندگی تأثیر میگذارد. بنابه این برداشتها از معنای مرگ، چگونگی معنای زندگی خویش را مشخص میکنیم که هدف ما از زندگی چیست. بنابراین، مدارا و خشونتهای فرهنگی جامعههای ما بیارتباط به چگونگی برداشت ما از معنای مرگ و تشخیص هدف زندگی به اساس معنای مرگ نیست.