صبور بیات
من همین کوچهی زخمی و در بدر کابلم؛ پیکرم زخمیست. نمیدانم چه نسبتی میانِ من و کوچهی شوربازار کابل وجود دارد؟ من یک روستاییام و از دلِ دشت و صحرا خاطراتم تداعی میکنم؛ اما یک نسبتی میبینم. چرا این دالانها همواره خاطراتِ کسی که دیگر نیست را به خود الصاق میکنند. مگر در این گذرگاهِ تنگ و تاریک، در آن غروبِ بارانی چه گذشته است؟ چه کسی خاطراتش را در این کوچه و آن کوچه جا گذاشته که اینگونه غربتِ فراگیری در آن جاری شده است.
این بیتکلیفی و سرگشتگی، هنگامِ عبور از کوچهی شوربازار از کجا میآید؟ گویی کسی دستانِ دیگری را در این کوچه رها کرده باشد و امروز کوچهی شورابازار، حضور مأنوسِ قدمهای او را میطلبد. پنج نفرند و هر کس به راهِ خودش میرود، اینجا یک نفر تنهاست؛ همان ولگردِ کوچهها. او که در این گذرگاهِ بارانخورده، خودش را به کورانِ بیقرارِ بادها میسپارد و همچون مسافری آواره، چشم به راهِ آن گمشده در انتهای کوچه میماند. آن غریبه که بیتوجه به عبورِ عابران، در تاریکیِ این کوچه محو میشود، گویی تکههایی از یک دلدادگی را در این گذرگاهِ ماتمزده گم کرده باشد.
چه نسبتی عجیبی است میان من و کوچه. پیکرِ این دیوارها زخمی است، پنجرهها حیرانند؛ آن درخت که از گریبانِ متروکهای بیرون زده، همچنان مراقب است تا باران، غبارِ خاطراتِ غریبه را از سنگفرشهای این کوچه نشوید. هنوز ردپایِ آن بوسهی پنهانی بر کاهگلِ دیوارِ همسایه باقیست. در دورترین کوچهی شهرم و در دلگیرترین لحظهی دوران، چه آرام کلاغی بر بلندای آن بام، سر در گریبانِ خود فرو برده و در سکوتی غمناک، خبر از مرگِ اقاقیا میدهد و کسی چه میداند در دلِ لبریزِ آن جوی، چه چیزی جاریست؟ این صدایِ گنگ از کجا میآید؟ صدایی که به آرامی تو را به آغوش میکشد، به تو خیره میماند و در حالی که به دیوار فرسودهای در انتهایِ کوچه تکیه زده ای، از تو جدا شده و دلتنگیِ آن غریبه را از نو نجوا میکند.
آدم به آدم حمله میکند؛ مثل این که در ناسیونالیسم، قبیلهای بر قبیلهای تجاوز میکند و نفی شان میکند، زایندهی یک احساس، یک سنتز دیالکتیکی که اتفاق میافتد. نمیدانم چرا هرچند گاهی فکر میکنم؟ و احتمالا عکسالعمل نفیام وجود تجلیام میشود. آدمها همواره پیش از داخل منفجر شدن شان برای دفاع خصوصا در کشورهایی جهان سومی، به قوم، زبان، سمت و گروه… تکیه میکنند و برای استحکام موقعیت خود شان در برابر خطر -به اصطلاح خارجی- دنبال همپیمان کششی مشترک میشوند.
من اما کوشش میکنم استقلال نیمبند درونگرایی حفظ شود و این رویکرد تا حال سازنده و مفیدتر بودهاست. «عالمالغیب و الشهاده» همان پنهان و شهادت؛ یعنی آشکار را هرچندگاهی شنیده و خوانده ایم. زندگی فردی را با ارزشهایی که برای خیلیها پوچی محسوب میشود و با معیارهایی که خودم فکر میکنم، گاهی تعمیم میدهم. آدمها هرقدر از اصالت و ارزشهای انسانی فاصله بگیرند و به آنچه ارزش نیست نزدیک شوند، دچار دشواری و چالش میشوند و این رویکرد در میآید به حرکت ماشینی؛
حرکتی که خودش از ارزش انسانی آگاهی ندارد و از خارج به آن آگاهی داده میشود. جهانبینیها فرق میکند؛ گاهی جهانبینی تصویری، از جامعهای که در آن زندگی میکنیم، ناشی میشود در جامعهای که زر به زور، قدرت و پول به آدمها شخصیت و هویت میدهد. ارزش، همان تصویری است که از آن داریم. من گاهی به جهانبینی و نگرش شمار زیادی از تحصیلیافتگان جامعهی افغانستانی که تمام جهان را به جز هیچ نمیدانند و هر چیز دیگر را اینها عبث و بیسر و ته تعریف میکنند، مات و مبهوت میمانم و دچار گیچی و نفستنگی میشوم. یکی از تصویرهایی تکامل و پیشرفت خود مان را حمله بر دیگران میپنداریم تا ضعیفش کنیم و جایگاهی خود مان از این مجرا بلندتر شود. خیلیها را میشناسم که رشد شان را در ناتوان شدن دیگران میبینند و هیچ سعی نمیکنند تا خود شان را از طریق روشهایی خوب انسانی بارور کنند.
در کابل غریبان زیادند مثلِ همین نثر و کوچه و آدمهایی که مینویسند، همه کوچه شده اند و کوچهها غریب اند، درمانده اند؛ آنها به دور از هیاهو و در خلوتِ پاییزی شان، خاطراتِ متروکِ کسی را زمزمه میکنند که در گذرگاهِ زمان و زیر خروارها خیال دفن شده است. امروز خبری از شیطنت کودکان و تیلهبازی شان در کوچه شوربازار نیست. به راستی زنانِ کوچهنشین را چه شد؟ گویی در این غروبِ بارانی، زیر تیرِ چراغ برق هیچکس در انتظار دیداری دوباره نیست. نه پیرمردی که نانی بر دست گرفته باشد و نه دخترکی که از پشتِ آن پنجره، آمد و شدِ عابران را به نظاره نشسته باشد. و این قاصدک چه سرگشته در سوگِ آن عشقِ بارانی، مذبوحانه به این سو آن سو میخزد. اینگونه است که ولگرد کوچهها چنان بیبازگشت و غرق در خاطراتِ بارانخورده در انتهای این معبرِ جدایی محو و ناپدید میشود؛ گویی از همان ابتدا، اشتباه آمده باشیم، کوچه محلِ گذر بود و نه ماندن.