نویسنده: ابومسلم خراسانی
پرسش از«عقبماندگی» و «توسعهنیافتگی» در روزگاری که توهم خودبزرگبینی و کتهتراشی و مباهات بر گذشته و فرهنگ چشمها را نابینا کرده، پرسش گمنام و بینام و نشانیست که در قلمرو اندیشهی شرقی خریداری ندار در زیر آوارهای از فخرفروشی بر دین، فرهنگ و توهم پیشرفتگی مستور و پنهان مانده است. در این پارادایم، شرق و مردمش همیشه دینمدار، متمدن، نیکسیرت، انساندوست و علمگرا بوده اند و در مقابل، غرب توحشزا، غارتگر، دینگریز و لجنزاریست که در ورطهی بداخلاقی و فساد، گیر مانده است و آینهی تمامنمایست از جامعهی« جاهلیت» در قرن بیستویکم که هیچ خوبی در آن، خود را نمینمایاند و خیر در آن نیست. همین فکر است که پرسشی از عقبماندگی را دچار گمنامی و ناشناختگی کرده است.
فکر اینکه ما در جازده ایم و سالهاست که «پسپسکی» به عقب بر میگردیم و دچار «همزمانی و ناهمزمانی » با غرب شده ایم، برای شرقی که«امریکایی که من دیدم» یا« جاهلیت قرن بیستم» را از بر دارد و گزارهی«دنیا جنت کافر است و جنهم مسلمان» را به مغزش حک کرده و دچار تقدیرزدگی مفرط است؛ ناممکن اگر نباشد سخت و دشوار است که زمان زیاد و انرژی بسیار میطلبد. چهچیز مولد این تقدیرزدگی انسان شرقی و این حس از خودراضی بودن مسلمانان در روزگار کنونیست؟ چرا و چگونه است که گزارههای نوشته شده در مراجع الهیات ما، پر از مباهات و فخرفروشی و دستکم گرفتن دیگران است؟ به گونهی که یکی از روشنفکران تاریک مغز دیار ما گفته بود: هزارن نیوتن، انشتین، دکارت و نیچه را به یک دهقانبچه مسلمان برابر نمیکنم. بنمایه این فکر از کجا برمیخیزد؟
از این نگاه، صادق زیبا کلام، از انگشتشمار شرقیهایی است که پرسش« ماچگونه ما شدیم» را با جرأت تمام مطرح میکند. گر چه او را هم متهم به « غسل تعمید استعمار» و«همنوایی با غرب» کرده اند و مهر خیانت و ناراستی را بر پیشانیاش کوبیدند؛ اما او پیوسته مینوسید و آثار چون:«ما چگونه ما شدیم؟» را خلق میکند و برای ذهنهای توهمزدهي شرقی، تلنگر میزند که ما عقبمانده ایم. من گاهی در برابر نوشتههای «صادق زیباکلام»، دچار همان توهمی میشوم که« انتونیونگری» و «مایکل هارت» در بارهی «نوام چامسکی» منتقد نامآشنا و نویسندهی برهنهگو آمریکایی شده بودند. نگری و هارت بر این باور هستند که چامسکی، بلندگوی امریکا است و حرفی که قرار است مخالفان دولت امریکا بگوید؛ دولت امریکا با زبان چامسکی میگوید واین یکی از شِگردهای سیاست و نقد، در دنیای حیله و نیرنگ امریکاست. این پرسش ذهنام را میخارد که چرا با وجود اختناقسیاسی ،ترس و دلهره، از به زندان رفتن و شکنجه شدند توسط دادگاههای مذهبی، صادق زیبا کلام با وجود خلق آثار گرانسنگ و برهنهی چون«تولد اسراییل»، «غرب چگونه غرب شد» و« ما چگونه ما شدیم» زنده است و به جای سلولهای تاریک و نمناک زندان ( اوین) هوای نه چندان تازهی تهران را نفس میکشد؟
دادههای این کتاب به ریشههای تاریخی عقبماندگی در ایران اشاره دارد؛ اما دو فصل آن را میشود بر تمام مشرقزمین تعمیم داد و از این روزنه، نظر دیگری بر شرق و مسألهی عقبماندگی افگند. اهمیت این اثر از آنجا ناشی میشود که نویسنده به جای توهم خودبزرگبینی و تیوریهای توطیهباورانه، به خود نگاه کرده و ریشههای ما شدن شرق را در آب و خاک و مردمش جستوجو میکند. زیباکلام به جای اینکه توجه به غرب کند، به ریشههای فکر قبیلهی و زندگی ایلنشینی، در شرق اشاره کرده و اینها را یکی از علل عقبماندگی شرق میپنداردکه تأثیر بزرگ در اندیشهي شرقی و انسان شرقی داشته دارد. او در صورت مسأله، پرسش جاندار و درشتِ را به اینصورت مطرح میکند:« چه شد که غربیها ما را استعمار کردند و ما حتا یکبار نتوانستیم یک کشور غربی را مستعمرهي خود کنیم؟ چه شد که تمام زمامداران شرق، خیانتپیشه و مزدور از آب درآمدند؛ ولی درغرب با این مزدور پیشگی حکام مواجه نیستیم؟ »
جدیترین بخش این اثر، «خاموشی چراغ علم» است. فصلی که به باور من نسبت به تمام کتاب سنگینی میکند و ارزش و اهمیت بسزای برای شرقیان دارد. نویسنده تصویر روشن از سیر تکوین اندیشه، تفکر ، علمگرایی و خردورزی در تمدن اسلامی ارائه کرده است و چگونه روزگار دنیای اسلام و تمدن متعلق به مسلمان، سرآمد اندیشه و تفکر بوده و با سوارگی بر بالهای مطمین و سریعالسیر علم واندیشه، قلههای بلند را پیمود و چگونه مسلمانان با گشادهروی و تساهل و مدارا، اندیشمندان و متفکران را از سراسر جهان بدون در نظر داشت مذهب و باورشان، گردهم آورده بودند و یک دورهی ایدهال در تاریخ بشریت را رقم زدند؛ اما چه شد که سیر صعود اندیشه و تفکر در قلمرو اسلام خاموش شد و بنیاد اندشیدن، پرسشگری، فلسفهورزی و علماندوزی، جای خود را به سنتگرایی، جزماندیشی، خشکمغزی و تقدیرگرایی مفرط داد. بعد از قرن یازدهي هجری و بعد از به قدرت رسیدن متوکل، خلیفهی عباسی سرآغاز «ما شدن شرق» رقم خورد. سرآغازی که ما را به سراشیب پسماندگی انداخت و شرق آن زمان را، به شرق اینروز تبدیل کرد.
همین بود که از شکوه و بزرگی تمدن اسلامی، تنها خرابههای خونبوی کوچههای بغداد، دیوارهای ویران رقه و حلب، تاکستانهای سوختهی استالف و شمالی و هزاران مهاجر گرسنه که در پشت سیمهای خاردار، منتظر رفتن به غرب اند ، مانده است.
از تساهل و مدارای هارونالرشید و مامون که به بهای ترجمه هر کتاب؛ به وزن همان اثر زر و طلا میدادند، ابوبکر بغدادی مانده که تنها سر بریدن را میداند و به جای علم و حکمت، بر خون و کشتار باورمند است. این سرنوشت تمدنیست که روزگاری، ابنرشد و علیسینا و جلالالدین بلخی را تقدیم جامعهی علمی جهان کرده بود؛ ولی اکنون به خون و کشتار و انفجار ویرانی شناخته میشود و با شمشر معنا مییابد و از مردهریگ عالمانبزرگ چون؛ ابوحنیفه و غزالی و سهرودی، مردانی به جا مانده که به جای فکر بزرگ «لنگیهای»بزرگ بر سرپیچیدند و به جای اندیشهورزی و تعقل، درهای علم و حکمت را بر روی سرزمینهای اسلامی بستند.
تا آخرین رمق اندیشه و علم در این «کویر بیآکسیجن»، نفسهای آخرش را بکشد و نیست شود. شرق که اکنون در نیستیی علم مرده است. یک مرده در دنیا اطلاعات چه نقشی دارد؟