عشق در دوران کرونا

امین وحیدی
عشق در دوران کرونا

 (قسمت سوم و آخر)

بازگشت دلنشین

شبی که اعلام کردند سر از فردایش عبور و مرور آزاد می‌شود و آن دو دیگر می‌توانستند به شهر شان برگردند، هر دو تقریبا تا دم صبح بیدار ماندند؛ هرچند باید زود می‌خوابیدند تا سفر برگشت را با آرامش خاطر انجام دهند؛ اما از هیجانی که داشتند، اصلا خواب شان نمی‌آمد. شب تا صبح این طرف و آن طرف روی تخت غلطک زدند و هر کدام وانمود می‌کرد خواب است؛ در حالی که هر دو بیدار بودند. فقط چشمان شان را می‌بستند، ولی شوق بازگشت و کمی تشویش، جلوِ خواب شان را گرفته بود. گرچند آن شب با هم‌دیگر سخن نگفتند؛ اما دل هر دو به هم راه داشت و با سکوت در واقع با هم‌دیگر شان صحبت می‌کردند. تقریبا دم صبح بود که هر دو به خواب رفتند و برای چند ساعتی خوابیدند.

آن دو تقریبا آماده‌ی برگشت بودند. از یک سو خوش‌حال بودند که دوباره به زندگی شان در شهر برمی‌گشتند و از سوی دیگر در این دو ماه اینجا هم عادت کرده بودند و به سختی می‌توانستند از این شرایط هرچند محدود در حصار خانه در دل طبیعت، دل بکنند.

در این مدت بین شان هماهنگی عجیبی به وجود آمده بود. هر آن چیزی که به ذهن او می‌آمد، عین چیز را (او) هم فکر می‌کرد. هر دو به این فکر می‌کردند از این پس وقتی به زندگی عادی شان برگشتند، چگونه با خاطرات این‌جا کنار بیایند. اوضاع هنوز هم نامعلوم بود. گرچند آن‌ها می‌توانستند به خانه‌ی شان برگردند؛ اما این که چه وقت اوضاع کاملا آرام و عادی خواهد شد که تمام کاروبار، درس و گشت‌وگذار همه عادی خواهد شد، هنوز هیچ کس چیزی نمی‌دانست. هم او و هم (او) زمانی شنیده بودند برای عادت کردن به کاری یا به چیزی، به چهل و پنج روز وقت نیاز است. آن دو این‌جا بیش از چهل و پنج روز گذرانده بودند و به چیزهایی تقریبا عادت کرده بودند. این که او روزها تا دیروقت می‌خوابید؛ چون شب‌ها تا دیروقت بیدار بود. (او) اما چون کارش را از خانه ادامه می‌داد، روزها مجبور بود زوتر بیدار شود. به همین منوال عادت کرده بود در همین شرایط هم کارش را ادامه دهد. او اما در این اواخر، از بس زیاد خوابیده بود کمی وزن انداخته بود و از سنگینی‌اش گاه گاه احساس کمردردی می‌کرد.

چند روز قبل از این که زمان مشخص آزاد شدن عبور و مرور بین شهرها را اعلام کنند، «سالروز جشن آزادی کشور» بود که هر دو با هم جشن گرفته بودند. (او) که خوش‌حال بود و در باره‌ی این روز مهم از دست فاشیستان به او معلومات می‌داد، او به (او) گفته بود، «روزی که دوباره بتوانیم از خانه بیرون شویم، به شهر برگردیم و آزادانه سفر کنیم را هم مثل امروز جشن می‌گیریم.»

*******

روز بعد وقتی که از خواب برخاستند، در واقع چاشت شده بود. آن دو با صدای عبور و مرور موترهای خرد و کلان بی‌شمار در ‌جاده‌ی کنار خانه از خواب بیدار شدند. امروز چهچه‌ی مرغکان نه، بله غرغر موترها و گشت‌وگذار انسان‌ها در جاده‌ی اصلی پیش روی خانه بود که آن‌ها را از خواب بیدارکرده بود. این شروع اولین روز آزادی عبور و مرور بود.

دست و روی شان را که شستند، از منزل بالا پایین شدند تا صبحانه‌ی شان را بخورند. در ظاهر هر دو می‌کوشیدند آرام وخون‌سرد باشند و این روز را با تمام هیجانی که داشتند، با آرامی و خاطرجمعی شروع کنند؛ اما باز هم هیجان را می‌شد در برق چشمان هر دوی شان دید. امروز هم، مثل روزهای قبل، وقتی از زینه‌های چوبی منزل بالا به سوی آشپزخانه پایین می‌شدند، هر دوی شان آهنگی را زمزمه می‌کردند؛ اما با غریچ غریچ چوب‌های زینه یک‌جا می‌‎شد و درست فهمیده نمی‌شد.

پس از صبحانه زود دست به کار شدند. اول باید خانه را تمیز و جمع و جور می‌کردند. از منزل سوم تا پایین زینه را جارو کردند، در پیش روی خانه برگ‌های زرد شده‌ی زمستانی که هنوز جمع بودند را جارو زدند. سپس جاهای دیگری که به تمیزکاری بیشتر نیاز داشت، مثل آشپزخانه، تشناب‌ها، حمام‌ها و سالن نشیمن را تمیز کردند. آشغال‌های کمی که جمع شده بود را دور ریختند. دیگر نیازی نبود به بهانه‌ی دورریختن شیشه که در کوچه دورتر بود، در امتداد آن کوچه قدم بزنند. آنان سر از امروز می‌توانستند از خانه تا هرکجا بخواهند دورتر بروند. لباس‌های شان را که شُسته بودند، از روی تناب‌ها جمع‌آوری کردند. لباس‌های گرم زمستانی را که در هنگام آمدن به تن داشتند و آن‌هایی را هم که با خود آورده بودند، همه را در بیک‌های سفری شان جابه‌جا کردند. کتاب‌ها و سایر وسائل خود را در بیک‌های سفری شان جمع کردند. این بار از این طرف، خریطه‌های پر از مواد غذایی که با خود از شهر آورده بودند، دیگر وجود نداشت و از آن جهت بار شان سبک‌تر شده بود. آنان کارهای شان را طوری برنامه‌ریزی کردند که درست زمان غروب آفتاب در مسیر راه و در بزرگ‌راه باشند تا غروب آفتاب را نظاره کننده و باز هم انعکاس تصویر عشق شان را در آن ببینند.

پس از تمیزکاری‌ها و ختم کار، هر دو یک‌جا مانند روزهای گذشته به حمام درآمدند تا هم از حضور تن بی‌پرده‌ی هم‌دیگر لذت ببرند و هم گرد و خاک تمیزکاری سرو ته خانه را از سر و تن شان پاک کنند. چون وقت کافی نبود که شمع روشن کنند و فضا را رومانتیک کنند، وقتی زیر دوش حمام، آب ملایمی تن شان را نوازش می‌داد، آهنگ دل‌نشینی را در موبایل شان گذاشتند که با شُرشُر آب دوش، صدای آن درست شنیده نمی‌شد، خود شان به زمزمه‌ی آن پرداختند و هم‌زمان اندکی تن به آب دادند و…

*******

در ابتدا، خروج از منزل کمی برای شان غیرعادی معلوم می‌شد و حسی که در این دو ماه در خانه بندی ماندن برای شان خلق شده بود، جرأت شان را از آن‌ها گرفته بود؛ ولی این که موترهای زیادی در سرک عبور و مرور می‌کرد، به آن‌ها جرأت می‌بخشید. (او) به شوخی گفت: «در این دو ماه موتر نراندن فکر کنم رانندگی را فراموش کرده باشم» و او هم به شوخی جواب داد : «پس کلید را به من بده که من موتر برانم»، هر دو خندیدند؛ چون او هرگز در عمرش موتر نرانده بود.

اول وسائل شان را خوب بررسی کردند تا چیزی جای شان نماند و وقتی تمامی وسائل شان در موتر جابه‌جا شد، به خانه برگشتند و همه جا را چک کردند تا کدام چراغی روشن نمانده باشد، گاز آشپزخانه بازنمانده باشد یا درها همه قفل شده باشند و خلاصه همه چیز سر جایش باشد.

وقتی هر دو سوار موتر شدند و (او) کلید را فرو برد، با صدای غرش روشن شدن موتر، سکوت آخرین لحظات بودن شان در کوهستان شکسته شد و سفر بازگشت به شهرکلید خورد. (او) به رانندگی شروع کرد و موتر را به جاده‌ی اصلی برد.

او که در این مدت بیش‌تر در خیالات غرق بود تا از آن خیالات و چشم‌دید‌هایش در نوشته‌هایش استفاده کند، از یک سو سروصدای جاده که مردمان بی‌شماری با خوش‌حالی این‌طرف و آ‌ن‌طرف در حرکت بودند، تمرکزش را به هم می‌ریخت، از سویی هم خود در این لحظات سرنوشت‌ساز شریک بود و باید این لحظات را به خوبی با چشم‌های باز میدید تا بعد در باره‌ی آن بنویسید.

موتر آنان آهسته و پیوسته جاده‌های دور کوه را به سمت پایین طی می‌کرد و این بار او با همه شورخوردن‌های همیشگی، بالا نیاورد. (او) هم که از حساسیت و دل‌بدی او در خبر بود، در پیچ وخم کوه‌ها کمی کندتر موتر می‌راند. این بار درخت‌ها، جنگل‌ها و حتا سنگ‌های کوهساران رنگ دیگری داشتند. لوحه‌هایی که جلوِ چشمان شان می‌آمد، او با چشمان گشادتر آن‌ها را می‌دید. وجود آهوبره‌های بی‌احتیاط که همیشه در فکر شان بود، امروز از ذهن شان خارج بود. از بین بوی‌های بیرون، بوی دود چری و بخاری دیگر آن حس ماه‌های قبل را برای شان نداشت؛ چون خود شان در این دو ماه چوب زیاد در داده بودند و با بوی آتش چوب خو گرفته بودند. بین موترهایی که از پیش شان عبور می‌کرد، تنها تفاوت با ماه‌های قبل این بود که همه سرنشینان همه موترهای دیگر مثل خود آن‌ها نقاب بر رخ کشیده بودند. موتر شان از پیچاپیچ کوهستان پایین شد و به بزرگ‌راه پیوست.

********

این بار لباس‌های سبُک بهاری به تن داشتند. حالا دیگر رسما بهار شده بود و حتا بیش از یک ماه از آن گذشته بود. وقتی (او) شیشه‌اش را کمی پایین کرد، بادی که به رخ هر دوی شان می‌خورد، تازه‌تر از هر وقت دیگر بود و گونه‌های شان را نوازش سردی می‌کرد. به خوبی حس می‌شد در مدت زندانی شدن انسان‌ها هوا خوب صاف شده بود. پرنده‌های خرد و کلان زیادی این‌طرف و آن‌طرف در هوا دیده می‌شد. اصلا آسمان رنگ دیگری داشت، انگار صورتش تازه‌تر به نظر می‌رسید. طبیعت در حال نفس کشیدن بود و از استراحت انسان‌ها در خانه، به اندازه‌ی کافی نفع برده بود. این اوضاع تناسب معکوسی را نشان می‌داد. به همان اندازه‌ای که او و (او) و صدها هزار انسان دیگر از وضعیت در بند خانه بودن رنج می‌بردند، طبیعت چقدر از این مسئله احساس خوشی می‌کرده است که در این مدت دست تخریب‌گران به او نمی‌رسیده است.

پس از یک ساعت پیمایش راه، آن دو دوباره زیر غروب نور نارنجی‌رنگ خورشید قرار گرفتند؛ نوری که همیشه فضای آن‌ها را رومانتیک‌تر می‌ساخت؛ ولی این بار با وجود رومانتیکی آن نور جادویی، هیچ سخن خاص بین شان رد و بدل نشد. حالا دیگر عشق آن‌ها از گذشته‌ها پخته‌تر شده بود و به مرحله‌ی جدیدی رسیده بود. حالا حتا با سکوت هم بین شان رابطه برقرار می‌شد. این سکوت شاید به خاطری بود که این دو ماهی را که در این‌جا گذرانده بودند، به درک دیگری رسیده بودند. وقتی او خواست چیزی بگوید (او) گفت «ششششش هیچ نگو!»

آن دو این بار بدون به زبان آوردن کلام، فقط باید با دیده‌ها، با احساس شان، با لمس کردن دستان هم‌دیگر، حرف‌های دل شان را می‌گفتند و می‌شنیدند. آن دو دیگر به جایی رسیده بودند که به آسانی بتوانند با نگاه‌ها و با چشم‌های شان، یا قراردادن دست در دست دیگری، حرف‌های طولانی هم بگویند و یک‌دیگر را بفهمانند؛ حتا بدون یک کلمه.

شاید این بار نیاز داشتند یاد و خاطرات و درس‌های این دو ماه را هضم کنند. شاید به اندیشیدن بیش‌تر نیاز داشتند. شاید به سکوت بیش‌تر نیاز داشتند، شاید به تعمق بیش‌تر. از فیلم‌هایی که در این مدت دیده بودند یا کتاب‌هایی که در این زمان خوانده بودند و چیزهایی که انجام داده بودند و چیزهایی جدیدی که آموخته بودند، حالا باید در زندگی عادی شان که هنوز هم به صورت کامل عادی نشده بود، استفاده می‌کردند و از همین حالا و همین لحظه شروع می‌کردند.

********

در سرک اصلی موترها سریع حرکت می‌کردند و سرنشنان آن‌ها شادمانی می‌کردند؛ بعضی‌ها پرچم‌های کشور را از پنجره‌های شان بیرون کرده بودند و به صورت غیرعادی، نیم‌تنه از موتر به بیرون، رقص و شادمانی می‌کردند. در کشوری که صدای هارن موتر و این چنین شادمانی فقط به زمان قهرمانی تیم ملی در جام جهانی فوتبال به چشم می‌خورد و دیگر وقت‌ها به ندرت دیده می‌شود، امروز بعضی‌ها به دیگران هارن می‌زدند؛ انگار می‌خواستند خوش‌حالی شان را با همه شریک کنند. خوش‌حالی آزادی که مثل «جشن آزادی» باید جشن گرفته می‌شد. بین تفکر و هیجان، اوضاع عجیبی به وجود آمده بود. آن دو گرچند خاموش بودند، ولی فکر می‌کردند مردم حق داشتند از رهایی نسبی از شر دشمن نامرئی شان شادی کنند. شادمانی و رقص و پایکوبی، مسلم‌ترین حق ابتدایی مردم بود. این شادمانی آن‌ها را به روزهایی می‌برد که آن دو در برنامه‌های شاد همراه با رقص و آواز می‌رفتند و وقت شان را با خوشی سپری می‌کردند، آن‌گاه که همه چیزعادی بود، ولی وقتی یک‌شبه جسم کوچک و نامرئی‌ای آمد، وجود انسان‌ها را تهدید به نابودی و همه را مثل موش در قفس کرد، پس از رهایی از آن چه توقعی می‌توان ازمردم داشت؟!

عکس العمل (او) و او به مردم شادمان، اهدای لب‌خند گرمی بود که خود را هم‌سرنوشت همه مردم می‌دانستند و در شادی آن‌ها شریک احساس می‌کردند.

*********

در راه برگشت، گرچند هم سرک همان سرک بود و فاصله هم همان فاصله‌ی قدیمی؛ اما برای آن‌ها نه سرک آن سرک قدیمی بود و نه فاصله آن فاصله‌ی قدیمی؛ چون هردوی شان در این مدت تغییر کرده بودند و در زندگی شان پخته‌تر شده بودند. (او) هم‌چنان او را از صدق دل دوست می‌داشت؛ حتا بیش‌تر از پیش و او هم برای (او) نه دل که جان هم می‌داد. این بار عشق شان عمیق‌تر از گذشته‌ها شده بود. در این دوران دوماهه، ماندن در این خانه‌ی کوهستانی، آن‌ها بیش‌تر به هم‌دیگر شان نزدیک شده بودند. آن دو فاصله‌ی باریک مرگ و زندگی را به خوبی حس کرده بودند و به ارزش استفاده از هر لحظه زندگی و هر نفسی که درتن است، پی برده بودند و فهمیده بودند که زندگی را باید به خوبی گذراند. کسی را اگر بتوان کمک کرد، دست کسی را اگر بتوان گرفت، دل شکسته‌ای را اگر بتوان شاد کرد، باید همه این کارها را انجام داد. این اوضاع  به آن‌ها انگیزه‌ی بیش‌تر داده بود تا از هر فرصت با هم بودن استفاده کنند و بیش‌تر با هم به سفر بروند. با این اوضاع بود که آنان به تشیکل خانواده و فرزند به دنیا آوردن هم جدی‌تر فکر می‌کردند. گرچند شرایط پس از بازگشت چندان عادی نبود؛ اما شاید این برگشت شان آغاز یک شروع جدید و بهتری برای شان بود.

پایان