در عصر نبوسیدن، عاشق شده بود

صبح کابل
در عصر نبوسیدن، عاشق شده بود

نویسنده: مهدی فرهمند

صدای باران و شُرشُر ناودان، از خواب بیدارش می‌کند. بلند ‌می‌شود، دروازه و پنجره‌ی اتاقش را باز می‌ماند. دوباره روی بسترش دراز می‌کشد و به آهنگ قشنگ باران و شُرشُر ناودان گوش می‌دهد. دلش طاقت نمی‌آورد. دم پنجره ایستاد می‌شود، باران را تماشا می‌کند که چقدر زیبا، روی بالکن خانه، می‌افتد و موج می‌زند. حالت به‌هم‌ریخته دارد. می‌آید لب‌تابش را روشن می‌کند و می‌خواهد از حالت به‌هم‌ریخته و وضعیت بد قرنطینه‌اش بنویسد. می‌نویسد و پاک می‌کند. واژه‌ها انگار یار نیست و با درد دلش کنار نمی‌آید. سراغ قطی سیگارش را می‌گیرد. می‌بیند که سیگارش فقط یک ‌نخ باقی مانده است. این ‌را به پای بخت بدش می‌ماند. دست به جیب می‌شود، پولش را ببیند. تمام پول داخل جیبش، هشتاد کلدار پاکستانی است. بلند می‎‌شود به طرف نزدیک‌ترین مغازه‌‌ی باز به خانه‌اش می‌رود. یک قطی سیگار هشتادوهشت می‌گیرد، برمی‌گردد و دوباره می‌خواهد بنویسد. انگار هنوز واژه‌ها یاری نمی‌دهد. سیگارش را روشن می‌کند. چند باری کش و پس‌کش می‌کند و خاگسترش را در جاسیگاری می‌تکاند؛ تا تمام شود. این ‌بار جدی‌تر است. از کجا بنویسد؟ از جیب خالی؛ قرنطینه؛ کرونا و یا از ششمین نامه‌ای که قرار است به معشوقه‌اش بنویسد. معشوقه‌ای که بلخ را مزارش ساخته است و می‌خواهد به زیارتش برود.

کم‌کم دیوانه می‌شد و نمی‌فهمید چی بکند. حق داشت. هیچ کسی حالت او را نداشت. عصر کرونا است و عشقش در زمان کرونا رقم خورده است. شاید مزخرف‌ترین کارش نوشتن و یاداشت کردنش است. به سراغ یاداشت‌هایش می‌رود. یاداشت‌های پراکنده‌اش که طی دو ماه در پاکستان نوشته است. می‌بیند قناعت‌بخش نیست. آنچه را درگیری دارد مرور می‎کند. دوباره به بی‌پولی، تنهایی و عصر کرونایی برمی‌خورد. نظم جهان به ‌هم خورده و همه در خانه‌های ‌شان قرنطین اند؛ نه، جفا است به این حالت قرنطین بگوید؛ همه در خانه‌ی شان زندانی اند. آره واژه‌ی زندان پاسخ خوب‌تری است و قناعتش می‌دهد. دنیا بدون اجتماع و تنهایی چقدر بی‌ارزش است و انسان چقدر ناتوان.

در عصر ندیدن، دوری، طردشدن و نبوسیدن زندگی می‌کند. نمی‌داند طبیعت چی بازی‌ای را با جهان می‌کند. می‌ماند که انسان تابع طبیعت است و یا طبیعت تابع انسان. طاقتش تاق می‌شود؛ مجال فکر کردن ندارد؛ لب‌تابش را بسته می‌کند و می‌خوابد. شاید دو دقیقه‌ای می‌گذرد، خواب می‌رود.

رو به روی معشوقه‌اش نشسته، چشمانش را می‌مالد. از بی‌خوابی‌اش قصه می‌کند. پرتو کوچکی از نور خورشید، میز را دو قسمت کرده بود. او در روشنایی بود و معشوقه‌اش در سایه؛ سایه‌ای خاگستری. شمع‌دان خاک‌خورده و گل‌دانی از گل رز، روی میز بود. بیرون، یکی خیابان و دکان‌ها را ضد عفونی می‌کرد؛ صدای فش‌فش پمپ ضد عفونی به گوش می‌رسید. میان ‌شان به اندازه‌ی یک متر و نیم فاصله بود. نمی‌توانستند هم‌دیگر را لمس کنند و یا حداقل با گیسوان یارش بازی ‌کند. ماسک زده بودند و سکوت را اهمیت داده بودند. نگاه می‌کردند و در یک‌دیگر محو می‌شدند. در عصر نبوسیدن عاشق شده بود و می‌فهمیدند، بوسیدن ممکن است به یکی از آن‌ها ضرر برساند.

دروازه باز می‌شود و صدای باز کردن کمد، از خواب بیدارش می‌کند. بلند می‌شود، می‌بیند هم‌اتاقی‌اش پشت لباسش می‌گردد. برق روشن است. طرف تلفون ‌همراهش می‌بیند؛ ساعت پنج صبح است. از هم‌اتاقی‌اش می‌پرسد، ساعت چند است. می‌گوید: پنج. باورش نمی‌شود و دوباره می‌پرسد.

_ جدی؟

_ آره!

_ چقدر وقت است، خوابم؟

_ نزدیک به بیست ساعت.

آره! احساس گرسنگی می‌کند. از جا بلند می‌شود و به طرف آشپزخانه می‌رود. داخل دیگ، برنج نیم‌سوخته را می‌بیند. روی اجاق گرم می‌کند و با قاشق، داخل آشپزخانه نوش جان می‌کند. برمی‌گردد به اتاق و لب‌تابش را روشن می‌کند. دوباره می‌خواهد بنویسد؛ اما نوشتن برایش، کوه بیستون است و همت فرهاد. اشاره به هم‌اتاقی‌اش می‌گوید، من می‌میرم. سینه‌ام درد دارد؛ نفسم تنگ می‌آید و تب دارم. به پدرم، برادرم و همه بگو خیلی دوست شان داشتم و برای معشوقه‌ام پیام بگذار تو را دوست نداشت. نمی‌خواهم بعد از من؛ با خودش کنار نیاید و نگوید که دلی را شکستاندم. در اخیر نوشت: درد نویسنده را مرگ مداوا کند. لب‌تابش را بست و دوباره خوابید.