تفکرِ بی‌عشق؛ بازتولید دوزخ هم‌سانی

صابره اعتبار
تفکرِ بی‌عشق؛ بازتولید دوزخ هم‌سانی

در جهان آشفته‌ی معاصر آنچه بیش از همه تهدید می‌شود عشق است، یا احتمالا عشق، همین حالا هم مرده باشد یا به شدت بیمار است. این پرسش را متفکران زیادی مطرح کرده اند که چه کس یا عوامل موجب شدند عشق تا این حد نزول کند؟ چه کسی هم‌دست این جنایت می‌تواند باشد، جز دنیای معاصر سرمایه‌داری! کتاب «تقلای اِروس – The agony of eros» کتابی است به غایت عمیق و پرسش‌گر در باب عشق. این کتاب نوشته‌ی «بیونگ چول هان»  فیلسوف آلمانی-کوریایی است که تأملات جدی و فلسفی در باب عشق دارد. عشق از پذیرش هنجارهای دنیای معاصر سر باز می‌زند؛ چون عشق قرارداد ساده‌ی سرخوشانه‌ی مشترک بین دو فرد نیست؛ به عکس تجربه‌ای است رادیکال؛ احتمالا بشود اسمش را دورترین نقطه برای درک وجود دیگری گذاشت. از منظر بیونگ، حداقل شرایط برای عشق واقعی نیازمند داشتن میزان مشخصی از شجاعتِ پذیرش خویش‌انکاری برای کشف دیگری است. ماهیت عشق در دنیایی که فقط به دنبال سازگاری، مطلوبیت و ارضای خودشیفتگی است، زیر سؤال رفته است.

درسال‌های اخیر، بارها اعلام شده که عمر عشق به پایان رسیده است. ادعا چنین است که عشق به خاطر آزادی انتخاب، وفور گزینه‌ها و اجبارِ کمال‌گرایی از پا افتاده است. در واقع در جهان احتمالات بی‌نهایت، عشق امری غیر ممکن شده است؛ می‌گویند شور و شوق هم دارد سرد می‌شود. اروس که به گفته‌ی «پارمندیس»، کهن ترین خدا، یا خدای خدایان است، به شدت «دیگری» را مهم می‌شمرد و آن را چیزی می‌داند که نمی‌شود مصرفش کرد یا زیر سلطه کشید، باید فقط عشق ورزید. به همین علت، عشق به دور از تجربه‌ی اروتیک، خود را در ورای آن، در ورای دوزخ هم‌سانی تجربه‌ی جنسی باز می‌یابد. دوزخ هم‌سانی تجربه‌ی اروتیک، اتفاقی است که در جامعه‌ی معاصر، به شدت در حال رقم خوردن است. به همین دلیل، سقراط معشوق را ناکجا نامیده. دیگری‌ای که هوسش را دارم و به شورم می‌آورد، بی‌مکان است. او -زن یا مرد- از دایره‌ی لغات همسان‌ها حذف است و نسبت دادن هر چیزی به آن اشتباه، رنج آور، غلط و غریب است. دنیای معاصر ما اتمسفری از خودشیفتگی است، سوژه‌ی خودشیفته به ناکجای دیگری راه ندارد و دنیا برای او خلاصه‌ای از خویشِ خودشیفته است. او، از فهم دیگری به منزله‌ی دیگری بودگی اش ناتوان است. برای سوژه‌ی خودشیفته، معنا وقتی وجود دارد که به چشم او بیاید و افسردگیِ گسترده‌ی دنیای معاصر، مرض خودشیفتگی است که از دل خود ارجاعی بیمارگونه و وامانده‌ای می‌آید؛ اما اروس و افسردگی در تقابل هم قرار دارند. اروس، سوژه را از خود بیرون می‌آورد و به سمت دیگری می‌برد. افسردگی در عوض سوژه را در خود تنها می‌گذارد. در دنیای معاصر ما بهترین و کامل‌ترین سوژه، سوژه‌ای است که موفق باشد و بتواند. توانستن و موفقیت به او معنا و وجود می‌دهند؛ اما در گفتمان عشق، توانایی در ناتوانی است. رنج و اندوه ستایش می‌شوند، شور و رنج جای‌شان را به احساسات خوب و برانگیخته شدن‌های بی‌ارزش نمی‌دهد. در عشق چیزی مصرف شدنی نیست، تجربه‌ای ناب از وجود است که مراتب وجودی سوژه را ارتقا می‌دهد.

اروس یا همان عشق، افراط است، تخطی‌ای که نظم زندگی تک خطی را به هم می‌زند. نظمی که سوژه‌ی موفق و کامیاب به دنبال آن است.  سوژه‌ی کامیاب همان معادل برده‌ی هگلی است. فقط با این فرق که برای ارباب کار نمی‌کند و خودش کار آفرین شاید باشد؛ اما خود استثماری، بدتر از استثمار به وسیله‌ی دیگری است. بنابراین، اروس در برابر عریانی عصر حاضر تمام قد می‌ایستد. عریانی‌ای که حتا شهوانیت را بی‌ارج کرده است. عریانی‌ای که هیچ رازآلودگی یا شور ندارد، فقط نمایش تهی از راز است. نمایش برهنگی هرزه‌نگارانه. در اینجاست که چهره‌ی عریان یا هرزه‌نگارانه، حرفی برای گفتن ندارد. نه آب و تابی دارد، نه راز و رمزی؛ اما در برابر «چهره»،  «رخسار» است که پر از رازآلودگی و هوس است. اروس، انرژی محض است که تمام صورت‌های کلیشه‌ای را منحل می‌کند و در اینجاست که دیگری از ناکجا ابراز وجود می‌کند.

از منظر افلاطون، اروس راهنمای روح است. اروس بر تمام اجزای روح احاطه دارد: هوس‌های لذت محور (epithumia)، دلیری یا شجاعت (epithumia) و خِرد (logos)، هر کدام از اجزای روح حالت لذت خودشان را دارند و زیبایی را به شیوه‌ی خویش تفسیر می‌کنند؛ اما امروزه به نظر می‌رسد، هوس (epithumia) ، تجربه‌ی روح از لذت را تحت سلطه گرفته است. اروس را نباید با هوس‌های بدنی اشتباه گرفت؛ اروس یک قدم بالاتر از هوس و شجاعت می‌ایستد. اروس، بانیِ پیش کش کردن کنشی زیبا به کمک شجاعت است. شجاعت این‌گونه به نقطه‌ی تلاقی سیاست و اروس تبدیل می‌شود. برای همین، سیاست امروز نه تنها از شجاعت تهی است؛ بلکه از اروس هم تهی است. اروس روح را از خواب بیدار می‌کند و باعث سر حال آمدن روح می‌شود. روحی اروس محور چیزهای زیبا  تولید می‌کند و بیش از هر چیزی، به کنش زیبا منجر می‌شود. کنشی که ارزش عالم گیر شدن را دارد، این دکترین اروس از دید افلاطون بود .

هایدگر اما در نامه‌ای به همسرش می‌نویسد: وقتی چیزی مدتها است درونم حالت شهودی به خود گرفته و می‌خواهد به قلمرو گفتار بیاید. بدون اغوای دیگری‌ای از ناکجا که با خود رگه‌هایی از هوس جنسی همراه دارد، به گفتار نخواهد آمد. بدون این اغوا، تفکر تبدیل به کاری صرف می‌شود که پژمرده شده، کاری که همیشه به بازتولید هم‌سان می‌انجامد، یعنی تکرار و تکرار و ملالت و رخوت. وقتی ضربِ بال‌های اروس با او برخورد می‌کند، تفکر قدرت‌مند تر و جدی تر می‌شود. آن هم در وضعیتی که تفکر به دنبال ترجمه‌ی زبان ِ بی‌کلمه‌ی دیگری از ناکجاست.

از دید هایدگر، تفکر داده‌محورِ حساب‌گر به طور کامل تهی از مقاومتی است که دیگری از ناکجا ارائه اش می‌کند. بدون اروس یا همان عشق، تفکر چیزی نیست جز تکرار و جمع پذیری مداوم. امروزه حجم داده و اطلاعات، که به شکل بی‌پایان در حال تکثیر است، دارد به صورت گسترده‌ای علم را از تفکر جدا می‌کند. از دید طرفداران «علوم گوگِلی»، تئوری‌ها دیگر وجودشان ضرورتی ندارد؛ اما این همه اطلاعات، جهان را بیش از پیش بی‌نظم و پر هیاهو کرده است. تفکر اما نیازمند آرامش، در سکوت و آرامش است که تفکر شروع می‌شود. این بحرانِ انبوه اطلاعات و تهدید تئوری‌ها در ادبیات و هنر هم وجود دارد. «میشل بوتور» که نماینده‌ی رمان نو در فرانسه بود، این موضوع را به عنوان یک بحران معنوی می‌بیند، ما نه تنها در بحرانی اقتصادی، بلکه در بحران ادبی هم زندگی می‌کنیم. او می‌گوید، در ده یا بیست سال گذشته، تقریبا هیچ اتفاقی در ادبیات نیفتاده است. موجی از کتاب‌ها انتشار یافته اند؛ اما تفکر سر جایش مانده است. اطلاعاتِ انبوه و فراوان سر و صدایی کر کننده‌ی تولید کرده اند. روح که در معنای اصلی اش به مفهوم ناآرامی و بی‌قراری است، سر از سکوت و آرامش در می‌آورد. دانش داده‌محور، نه عمقی تولید می‌کند و نه افقی جدید برای انسان خسته‌ی معاصر. نه بار منفی دارد نه بار مثبت، خنثا است؛ اما این تفکر است که به آن معنا و جهت می‌دهد. بنابراین، جامعه‌ی تهی از اروس، جامعه‌ی تهی از تفکر است. خرد یا لوگوس، بدون نیروی اروس یا عشق بی‌قدرت است. هایدگر، پی‌گیر تئوری اروس افلاطون بود، افلاطون اروس را «philosophos» می‌نامد و این یعنی دوست‌دار حکمت.  فیلسوف، دوست است، معشوق است. اینجا معشوق شخصیتی متکی بر وضعیت تجربی ندارد؛ بلکه حضوری دارد که نهادِ تفکر است. تفکر به معنای اخص کلمه با اروس شروع می‌شود. برای این‌که بتوانیم فکر کنیم، ابتدا باید دوست داشته باشیم و عشق بورزیم. بدون اروس، تفکر تمامِ سرزندگی و پریشانی و شوریدگی  خود را از دست می‌دهد و تبدیل به چیزی تکراری و انفعالی می‌شود. اروس، هوسِ داشتن دیگری‌ای از ناکجا را در ما می‌دمد. «دلوز و گاتاری» در کتاب فلسفه چیست؟ اروس را به عنوان وضعیت استعلایی‌ای برای ایجاد امکان تفکر می‌ستایند. فلسفه یعنی ترجمه‌ی اروس به لوگوس ترجمه‌ی عشق به خرد. دوست چه معنایی دارد، وقتی به وضعیتی برای امتحان تفکر تبدیل نشود؟ یا این که باید بگوییم این شرایط معشوق داشتن نیست که دوست کارش باز تعریف تعمقیِ دوباره در باب رابطه‌ای جان بخش با دیگری است که بنا بوده از تفکر محض حذف شود؟