
در اوايل قرن هفدهم و يا شايد هجدهم در اروپا ديوانگان را بر كشتي سوار و در دريا رها ميكردند. مسير و سرنوشتي نامعلوم در انتظار آنها بود؛ هركدام از مسافران اين كشتي خود را در قالب فردي دانشمند و صاحبکمال ميديد؛ كسي سقراط بوده و ديگري افلاطون و ديگري خود را در قامت هراكليتوس و کسی هم خود را هرکول تصور ميكرد؛ همين دانشمندان و فرهیختگان و نخبگان نميتوانستند كاري براي سرنوشت خود انجام دهند و در دریای سرگردانی تا نیستی به پیش میرفتند و راه نجاتی برای آنان هویدا نبود.
وضعيت اكنون افغانستان به همان كشتي میماند؛ مسافرانی از تاریخ بازمانده و گمشده در تاریکی جهل و ناامیدی و قرار گرفته در برشی از تاریخ که گویا هیچ کسی آنان را نه میبیند و نه میشود. افغانستان و جامعهی افغانستانی در نقطهاي از تاريخ، در وضعيت تراژيكي كه هم باني تاريخ است و هم نافي آن گير مانده است. كشتيای که مردم افغانستانی بر آن سوار استند كشتي جنون است، سوء تفاهم در آن خودنمایی میکند و توهمي در آن موج ميزند كه در گسترهی تخيل نميگنجد. جنون، چون رهبري بلامنازع بر سياسيون اين سرزمين حكم ميراند؛ گویا اصلا این جنون است که حکمرانی میکند، خرد در غرقاب نيستي فرو رفته و حلول شبي ظلمانيتر در انتظار همگان است.
نه مسير مشخصی داريم و نه ناخدايي كه توان سكان به دست گرفتن داشته باشد و بتواند کشتی را به سوی خشکی و مسیر امنتری هدایت کند. همه در بالاترين و عاليترين درجات خرد قرار دارند؛ تمام انتصابها به جا و شایسته است و جامعه پر شده است از افراد تحصیلکرده با عنوانهای آنچنانی دانشگاهی و غیر دانشگاهی، سطح علم و تحصیل و مؤسسات تحصیلات عالی به شدت در حال رشد است و همه و همه با سواد و پژوهشگر و نویسنده استند؛ ولي معلوم نيست چرا چراغ به دست در روز روشن به دنبال چيزي ميگردند. از لحاظ ظاهری سالم استند؛ اما به چوب دستیای تکیه دارند که در اين سرزمين جنون غوغا میکند. جنون به اوج کمال خود رسیده و اینجا میتوان انسانهای جنزدهای را دید که از حالت طبیعی خارج استند و برای ارضای هوسهای خود دست به هر کاری میزنند و از آن هیچ شرم و پشیمانی هم ندارند. جنون، نابترين و كاملترين شكل سوء تعبير از حوادث روزانه و واقعیتهای اجتماعی است. حقيقت، مرگ را حيات و مرد را زن ميپندارد. راه راست را نمیبیند و بیشتر از این که خود را در آیینهی درستکاری برانداز کند دیگران و گذشتگان را میبیند. جنون تار عنكبوت را از ريسمان نجات تميز داده نميتواند و به ریسمانی چنگ میزند که خود به بادی بند است و توان نگهداری از خود را ندارد.
نميدانم چرا بايد سرنوشت جمعي به دست اين موجودات رقم زده شود. تا چه زمانی باید بر این وضعیت اسفناک گریست و دم نزد، انسان افغانستانی با دیگر انسانها در چه چیزی متمایز است. پردهی اوهام را باید درید و پا به دنیای واقعیت گذاشت.
هر زمانی که وضعیت فعلی کشور به صورت مسأله برای همه درآمد و این سوال به صورت جدی مطرح شد که چرا وضعیت اینگونه است؛ آن زمان است که میتوان برای برونرفت از این وضعیت غمانگیز کاری کرد و مادامی که افراد خود را در قامت اندیشمندان زمین و زمان بدانند و هرگونه نقد و نظر را به مثابهی دشمنی و کینهتوزی تصور کنند؛ در همان توهم دانایی بمانند؛ راهی جز پذیرش وضعیت اکنون و سوختن و ساختن با جامعهی طاعونزده خود نداریم.