
بخش سوم و پایانی
در جنگ جهانی دوم، قدرتهای جهانی از جمله امریکا، انگلیس و روسیه در برابر نازیها برای این جنگیدند که احساس از دست دادن حاکمیتهایشان به آنها چیره شده بود. ایستادن قدرتها در برابر نازیها به مفهوم استمرار قدرت متحدان و جلوگیری از تصاحب نازیها بر حاکمیتشان بود.
ارتش رایش سوم، در جنگ متمرکز تبحر خاصی داشت. به این سبب در هیچ جنگ متمرکزی، یا بهتر بگویم؛ در هیچ جبههای شکست نخورد. رایش سوم، سال ۱۹۴۵ در جبههی لنینگراد؛ جبههای که برای روسها مفهوم خاص ایدیولوژیکی بهخاطر همسانی این نام با لنین داشت، شکست خورد. پسازآن امپراتوری قشون سرخ یا شوروی شکل یافت که سرانجام به دیکتاتوری دیگری در اروپای شرقی و آسیای میانه مبدل شد.
تاریخ جنگ جهانی دوم بیشتر به متحدان -کشورهای متحد علیه نازیها- و تقابل قدرتمندان پرداخته است؛ اما پارتیزانها و چریکهایی که در کشورهای لهستان، ایتالیا، فرانسه و… در برابر نازیها جنگیدند، جنگ را از جبهههای متمرکز بیرون آوردند و نگاه تاریخ، تنها معطوف به زمینههای اجتماعیشان بود و تمرکز به جنگهای آنها نکرد.
روسها هنگامی که در جبههای لنینگراد، کنار دریای ولگا میرزمیدند، شکستشان امری حتمی به نظر میرسید؛ اما رخدادی که روسها را از شکست نجات داد، نداشتن تمرکز جبههی نازیها بود. پارتیزانها و چریکها، منسجم علیه نازیها در اکثریت کشورهای تحت سلطه نازیها جنگیدند، رخدادی که نازیها را مجبور به جنگیدن در هر کوچه و خانهی کشورهای تحت سلطهاش کرده بود.
زمانی که از هر کوچه و مخروبههای جنگ جهانی یک جبهه در برابر نازیها شکل گرفت، توان جنگ متمرکز از نازیها گرفته شده بود و در آخر، فشار متحدان و دفاع ایدیولوژیک روسها از لنینگراد، منجر به شکست نازیها شد و آنچه بیشتر از هر چیزی روی فروپاشی نازیها نقش داشت، عملکرد منسجم و غیرمتمرکز پارتیزانها بود که نازیها را دچار تشنج و عدم ثبات کرد. در غیر صورت تبحر نازیها در جنگهای جبههای و متمرکز کار را برای متحدان سخت کرده بود.
نگاه معطوف به وقایع تاریخ، مملو از استمرار، افول و استبداد حاکمیتها است و این نگاه ناظر، بیشتر به آنانی پرداخته که برای تصاحب و تداوم قدرت جنگیدهاند و کمتر تودهها را به خاطر سپرده است. تاریخ با عینک کلیت به عملکرد تودههای تأثیرگذار نگاه کرده و کوتاه به زمینههای اجتماعی آنها میپردازد. از همینرو، پارتیزانها و جنگندههایی که عامل واقعی شکست نازیها بودند تنها در روایات افسانه شدند و خاطرهنویسیها و فیلمها آنها را زنده نگه داشته است.
در برابر تاریخ
تاریخ با حذر از مردم عام، سیاهی خود را بر سپیدی کاغذها گسترش میدهد؛ این ژنرالها، دیکتاتورها، شوالیهها و رستمها هستند که در تاریخ درشت شدهاند و هیچ عامیای جای خود را در تاریخ ندارد. حتا اگر قدرتمندان رویکرد مغرضانهای نسبت به مردم داشته باشند، بازهم با خط درشت در کتابهای تاریخی نامهایشان نگاشته شده است. این رویکرد، رویکرد چارچوببندی شدهی تاریخ است که عدول از این چارچوب برای تاریخنگاران امری معمول نیست؛ تاریخنگاران با دستور و فرمان رو به نوشتن وقایع آوردهاند و فرماندهان نیز همانهایی هستند که تاریخ درشتشان کرده است.
در فیلم پیانیست اما واقعیت و رخدادها، از چشمانداز تاریخنویس و فرماندهانشان روایت نمیشود. وقایعنگار مردی است که شاهد روی دیگر تاریخ است؛ جدا از تاریخی که چارچوببندی مشخص شدهای دارد؛ یعنی رخدادهای کلان بر محور تاریخ فرمالیته روایت نمیشود.
کارگردان فیلم پیانیست؛ شخصیت اشپیلمن را در جایگاه ناظر و یا دانای کل فیلم میآورد. با حضور او تمام فیلم را روایت میکند و هیچ صحنهای در فیلم نیست که از نگاه اشپیلمن بهدور بماند؛ یعنی هر آنچه را اشپیلمن میبیند قابل روایت است. اگر اتفاقات کلان در چشمانداز اشپیملن نیست، شبیه خبر در زندگی او تزریق میشود، چنانکه زندگی یک انسان عادی به دور از محوریت وقایع، اما تحت تأثیر وقایع است.
اینگونه است که کلان روایتهای مرسوم تاریخی در زندگی عادم معمولی در این فیلم به خبر تبدیل میشود، در واقعیت امر نیز، کلان روایتها برای آدمهای عادی که در متن قضایا نیستند، اما زندگیشان در گرو قضایا است، بیشتر از خبر نیست؛ زیرا تصمیم در جای دیگری گرفته میشود و قضایا واقعیت خبرگونهای برایشان دارد که برای آدمهای عادی بهعنوان اصل ماجرا حتا دروغ گفته میشود. رابطهی انسان عادی با متن قضایا رابطهای واقعی نیست؛ رابطهای انسان معمولی با وقایع، رابطهی انسان با خبر است، نه رابطهی انسان با اصل ماجرا. از همینرو در زندگی انسان عادی تاریخ مفهوم خبری دارد که صادقانه نیست.
اشپیلمن، آمدن نازیها را از رادیو میشنود، روایت فیلم نیز، جنگ نازیها را در لهستان واضح نشان نمیدهد، تنها نشان میدهد که سربازان نازی وارد لهستان شدهاند. اشپیلمن خبر آمدن روسها را از افسر نازی میشنود. همینکه اشپیلمن از پناهگاه خود بیرون میشود، با سربازان روسی روبهرو میشود که لهستان را از نازیها تصفیه کردهاند.
اما اشپیلمن به هیچیک از این خبرها وقعی نمیگذارد. در آغاز فیلم، زمانی که آمدن نازیها را از رادیو میشنود، خبر دیگری نیز از رادیو روایت میشود و آن اینکه انگلیسیها در برابر نازیها میجنگند و قرار نیست نازیها لهستان را تسخیر کنند. خبری را که از رادیو شنید به حقیقت نپیوست و برای او دیگر وقایعی که شبیه خبر به او میرسید، قابل درنگ نبود.
آوردن اشپیلمن به این مقام، علیه روایت چارچوببندی شده تاریخ است؛ تاریخی که نگاه معطوف به اتفاقات و قدرتها دارد و از کلان روایتهای تاریخی بحث میکند. این فیلم اما وارونهسازی روایت تاریخی است، یا تاریخ مردمان عادی و تودهها.
فیلم پیانیست در کلیت خود، اشپیلمن را ناظر تاریخی و یا دانای کل قلمداد میکند. او میبیند که پارتیزانها از نازیها تمرکز را در جبهه میگیرند. او میبیند که چطور خانوادهاش بهسوی کورههای آتشسوزی میرود. او میبیند که چطور مقاومت در لهستان کلید میخورد. انسان عادی که روایتگر تاریخ مردمان عادی، اما واقعی است.
اشپیلمن در آخر فیلم با نازیای روبهرو میشود که بهخاطر پیانیست بودنش او را نمیکشد؛ برایش غذا میآورد، لباس گرم تنش را میدهد، از هنر او لذت میبرد. او این افسر نازی را آدمی نشان میدهد که در گرو تفکر هیتلر نیست، شاید مجبور به خدمت شده است و آن افسر نیز در زندان روسها، کشته میشود. آن افسر قطعیت بد بودن از کسانی را که مجبور به جنگ شدهاند، میگیرد.