
سرم بیاندازه درد میکند، توانایی شنیدن صدای بلندگوهایی را ندارم که پیهم “یک کیلو بادرنگ، بیست روپه، دو کیلو، سی روپه… تربوز جلالآباد تربوز، تربوز، سیر نود روپه…. ترکاری دستهی پنج روپه، پنچ روپه، پنج روپه… “صدا میزنند. تندتر حرکت میکنم، تا سروقت به قراری که دارم برسم. پیادهروهای مزدحم پلسرخ، سرو صداها و شلوغی، سرم را بیشتر به درد میآورد. همینکه به ایستگاه موترهای شهری خود را میرسانم، دو راننده، سر نوبت دعوای شان میشوند و بالاخره مجموع رانندهها، مرد مسن تر را پیروز نبرد معمول ایستگاه، اعلام میکنند. پلسرخ، مکان بیشتر فرهنگی محسوب میشود، جوانهای نسبتا کتابخوان و روشنفکر در کافههای بیشمارش قرار و مدار میگذارند و پلسرخ را شانزهلیزهی افغانستان خطاب میکنند. باز هم اینجا افغانستان است و در قلب فرهنگیترین خیابانش، دعواهای رانندهها، دستفروشها، قصابها، میوهفروشها و سرو صداهای بلندگوهای فروشندهها بسیار معمول است. موتر به آرامی پر میشود و آهسته به راه میافتد؛ در سیت اول دو پسر جوان و به ظاهر آراسته و مرتب، نشسته اند. مردی که کنار راننده است در اول راه، با رسیدن دیوارهای امنیتی حوزه سوم، به صحبت میآید ” پولیس کت ای دیوال امنیت خوده می گیره، باز امنیت مردمه چه رقم خاد گرفت” راننده: “خدا خودش اگه رحم نکنه، ای پولیسه خو برده هیچی نمیتانه”.
مرد کنار راننده: “هی هی ماما جان، او روز تلفون مره از سر سرک با موتر سایلکل آمده چور کدن، اگه خود شان دست نمیداشتن، چارتا دزد کی ایقه جرات پیدا میکد” مرد دیگری که در سیت اول نشسته است، با خاریدن سرش میافزاید ” برو خوب شد که خودته نکشتن، سه چار روز پیش، ده کوچه قلای وزیر یک بچه جوانه به خاطر تلفون، چاقو زده بودند” راننده زیر لب چیزی زمزمه میکند و هر سهشان، با تکان دادن سر خاموش میشوند. در سمت راستم، یک مرد ضعیف و لاغراندام، لب به سخن میگشاید: “چند روز پیش از بامیان میمادیم، ده پوسته طالبو برابر شدیم. طالبو یک بچه عسلفروش ره از موتر پاین کده او ره تلاشی کد؛ فامیدن که او دولتی نیسته. بچه ره ایله کدن؛ اما ایقدر زدود که مجبور شدیم او ره ده میدانشار، ده شفاخانه بِیلیم و خود مو باییم کابل.” راننده چون نقش مدیریت کنندهی بحث را دارد، خاطرهی یکی از آشنایانش را تعریف میکند که سالها پیش، در جلریز کشته شده بود و مادرش از فراق فرزندش هر روز گریه میکند و خدا را شکر میکند که مرد عسل فروش را نکشتند. مردی که تازه از هزارهجات آمده است: اَلی ده جلریز هر روز یکی ره موکوشه کس پرسو نموکنه” مردی سمت چپم،غرق در درون خودش است و احساس میکنم که وقعی به سخنان داخل موتر نمیگذارد. صحبتهای راننده دو جوانی که در سیت کنار راننده نشسته اند و مردی بامیانی را گوش میکنم. از سخنهای شان هویدا است که از ناامنیها، خسته شده اند. متوجه میشوم که تمام سرنشینان موتر از ناامنیها، دزدهایی که در داخل و یا بیرون از کابل اتفاق میافتد، داغدار استند. وقتی خاطرات خود را بررسی میکنم، چندین خاطرهی همسان، با خاطرات سرنشینان موتر دارم. گفتوگو میان راننده، مرد لاغراندام بامیانی و دو سرنشین سیت اول موتر، داغ است و از هر چمن سمنی میبافند. از قضا یکی از دوستانم تماس میگیرد که سالهاست، احوالی ازش ندارم. با صدای زنگ گوشی، قصههای داغ داخل موتر فروکش میکند. چند دقیقه بعد در راهبندان جوی شیر میرسیم و راننده، دوباره گلایه را از راههای نه چندان معیاری سر میکند. من که راهبندان را بررسی میکنم، پیاده شدن را به نفع خودم میسنجم و تلاش میکنم، سریعتر به ایستگاه موترهای شهر نو برسم، تا قرارم را از دست ندهم.