مقولهی «کارد به استخوان رسیده» را شاید زیاد شنیده باشید. این عبارت قدیمی معمولاً در زمینههایی بهکار برده میشود که مشکل افراد تحت تأثیرش را نفسگیر کرده باشد. این مقوله در بیشتر موارد، نوید اعتراض و اقدام عملی اشخاص تحت تأثیر مشکلات را میدهد.
وقتی ما مشکلات فرا راهمان را تشخیص دهیم، برای حل آن اقدام میکنیم. از آنجایی که ما موجود اجتماعی هستیم، بسیاری از مشکلات ما نیز از جامعه، گروهها و اشخاص دیگری ناشی میشود. تا زمانی که میتوانیم راهحلی مسالمتآمیز برای حل مشکلات به وجود آمده پیدا کنیم، دست به اعتراض نمیزنیم؛ اما آنجا که مشکل را تشخیص و سرنخ راهحل آن را بدانیم و نتوانیم آن را بهصورت مسالمتآمیز حل کنیم، به اعتراض و ایجاد تنش پناه میبریم.
اما، اگر ما مشکل را بهدرستی تشخیص ندهیم و تبیین درستی از وضعیت دشوار خود نداشته باشیم، ممکن است اعتراضی در کار نباشد. در چنین وضعیتی تلاش ما این خواهد بود تا راه موش رو (راهچارهای) برای خود ما پیدا کرده و صرف از معرکه جان بهسلامت ببریم. حتا گاهی ممکن است، قسمتی از جان خود را فدا کنیم تا زنده بمانیم. در افغانستان و بخصوص در شهر کابل، زیادند کسانی که حتا اعضای بدنشان را میفروشند تا بر مشکلات پیشآمده در زندگیشان را حل کند. اطلاعیههای گرده فروشی را شاید گاهی دیده باشید. اشخاصی که گردههایشان را میفروشند، دقیقاً از همان طیفی از آدمهای است که زیر بار مشکلاتشان، حاضر به فروختن قسمتی از بدنشان میشوند.
مطمیناً اکثریت مطلق باشندههای کابل؛ بهشمول آنهای که اعضای بدنشان را بهفروش میرسانند، مشکلاتشان را تنها مربوط خود و ممکن جمعی کوچکی، مانند خانوادهی خود بدانند؛ اما چنین نیست. مردم فکر میکنند که بیکاری و فقر عمومی، چنین وضعیتی را به وجود آورده است. ما بهآسانی قبول میکنیم که ممکن نیست با وضعیتی که شهر ما دارد، اوضاع زندگی تمام باشندگان این شهر در حد قابلقبول بهبود یابد. با اندکی دقت درمییابیم که چنین نیست.
در شهری که من، یا تو یا فروشندهی کنار سرک مجبور میشویم برای رفع نیازهای ابتدایی، اعضای بدن خود را بفروشیم، کسانی نیز هستند که ذخیرهی پولیشان از وزن ما بیشتر است! فقری که اکنون ما در کابل مشاهده میکنیم، فقر واقعی نیست؛ بلکه فقر ناشی از نظام بازارِ لجامگسیخته (بازار آزاد) است. فکر میکنم فقر واقعی اگر دامنگیر ملتی شود، مانند وبا و طاعون خواهد بود، همه را زیر فشار قرار خواهند داد؛ در حالیکه ما آشکار میبینیم، وضعیت کابل چنین نیست. اینجا سرمایههای هنگفتی تبادله میشود؛ اما در دستان تعداد اندکی از آدمها.
در واقع سیستم اجتماع شهری ما بهگونهای است که همین پول ناچیزی که بهدست من، تو، کارگر سر چوک و یا هرکسی از طبقهی پایین میرسد، همان پولی است که ثروتمندان خواسته است، به ما برسد. آنها در مقابل اندکاندک پول ناچیزی که به شهروندان فقیر میرسد، به گونههای مختلفی منفعت به جیب میزنند.
کارل مارکس اقتصاددان و جامعهشناس آلمانی گفته بود، هر ارزشی از کار میآید و ریشهی آن در نظام سرمایهداری به پرولتاریا -طبقه کارگر- میرسد. بدون شک اگر این حرف مارکس کاملاً درست نباشد، جنبههای از واقعیت را در خود دارد و در بعضی شرایط اجتماعی سخن حق همین است که توسط مارکس گفته شده.
در هرجایی به شمول شهر کابل، ثروتمندان با مدیریت بازار، در دست داشتن وسایل تولید و به جیب زدن ارزش اضافی کار مردم، به وزن طلا و مقدار پولشان میافزاید. آنها کار نمیکنند، بلکه مدیریت میکنند. اگر فرض مارکس مبنی بر اینکه «هر ارزشی از کار میآید» را قبول داشته باشیم، درمییابیم که ثروتمندان با استفاده از ارزشهای که توسط دیگران انجام میشود، نفع میبرند.
در اروپای دوران مارکس، افراد کارگر جامعه در کارخانهها مصروف کار بودند. بهعنوانمثال، یک کارگر با کار کردن در یک کارخانهی کفش سازی، روزانه ۱۰ جوره کفش میساخت؛ اما تنخواه او در نهایت بهاندازه یکجوره کفش به او پرداخت میشد. به این صورت میبینیم که ۹ جوره کفش، ارزش کار اضافی او مستقیم به جیب صاحب کارخانه میرفت. کارخانهدار با اندوختن سرمایه بیشتر، کارگران بیشتری را استخدام کرده و تولیداتشان را افزایش میدادند. این یک قسمت واقعیت سرمایهداری دوران مارکس بود؛ جانب دیگر این قضیه بهگونهای بود که سرمایهدار با استفاده از ارزش اضافی کار کارگران هم پولدارتر شده میرفت و هم زندگی مرفهی برای خودش دستوپا میکرد؛ درحالیکه تولیدکنندگان واقعی -کارگران- با معاش بخورونمیری زندگیشان را سر میکردند.
کابل نیز چنین است، با این تفاوت که بیشتر افراد در اینجا مصروف تجارتهای کوچکی هستند. هرچند بخشی قابلتوجهی از کارگران مصروف کار در کارخانهها است که بیشترین سود آن به جیب صاحب وسایل تولید میرود؛ اما اغلب کارگران شهر ما به تجارتهای کوچک مصروف هستند. مثلاً تاجر با وارد کردن چندین تُن میوه به شهر کابل، آن را به دکانداران و کراچیداران میفروشند. اینجا فروشنده است که از صبح تا شام، به انتظار فروختن چند کیلو میوه مینشیند تا درآمد ناچیزی از سود فروش میوه کسب کند.
فروشنده به سبب تجارت کوچکی که دارد و قیمتی که میوه یا جنس دیگری را از تاجر خریداری میکند، نمیتواند سود دندانگیری را نصیب شود. در این شهر فروشندههای کوچک، همان کارگرانی است که ارزش کار اضافیشان به جیبهای تاجران بزرگ سرازیر میشوند. تازه این یک بخش واقعیت است.
بخش دیگر واقعیت این است که تعداد زیادی از مردمان این شهر بیکارند و یا در کارهای بسیار پیشپاافتاده مصروف هستند. مثلاً بعضی از باشندههای شهر کابل جمعآوری زبالههای قابل بازیافت مصروف هستند. سختترین و نامناسبترین کارهای بازیافت را همین گروه انجام میدهند، در حالیکه سود اضافی کار آنها به جیبهای کارخانهدارها میرود.
در این شهر نفس مردم زیر فشار تاجران، سیستم بازار آزاد، لجامگسیخته و صاحبان سرمایه گرفته میشود. به دلیل زیاد بودن نیروی کار، کمترین حد ممکن ارزش اقتصادی به کارگر که بنیه و اساس پاشان شدهی ارزشها به دستشان به وجود میآید، تعلق میگیرد.
این وضعیت بدون شک، بیشتر از این نیز خواهد شد؛ چون ماهیت نظام سرمایهداری بهگونهای است که در سایهای آن شرکتها و کارخانههای کوچک توسط شرکتها و کارخانههای بزرگ بلعیده خواهد شد. در نهایت ارزشهای اضافی کار مردمان یک شهر و حتا یک کشور به خزانهی آنها ریخته خواهد شد.
سخنان بالا تنها میتواند بخشی از بیان وضعیت و کارکرد سرمایهداری با توجه به وضعیت شهر کابل باشد. نکتهی اصلی، اما این است که باشندگان شهر چنین چیزی را بدیهی پنداشته و همواره در تلاش و رقابت هستند تا سهم بیشتری از خزانهی ثروتمندان نصیب شوند. ثروتمندان هم که تا مفادی در میان نباشد، چیزی به کسی نمیبخشد. در واقع مفادی که او برای خود کمایی میکند، همان ارزش اضافی کار کارگر است که بیشترین زحمت را متقبل میشود. در چنین وضعیتی بازهم طبقه کارگر این شهر قربانیان اصلی خواهد بود.
مارکس میگوید: «سرمایهداران، اغلب کارگران را به جنگ (رقابت) میاندازند؛ تا ببینند چه کسی با کمترین هزینه، بیشترین تولید را داشته باشد (مبانی نظریهی جامعهشناختی معاصر و ریشههای کلاسیک آن، ۱۳۸۹، ص:۶۰).» این مسئله میتواند، در خصوص تاجرانی که از فروشندگان کوچک بهرهکشی میکنند نیز معنا شود.
ثروتمندان همهچیز؛ منابع ثروت، وسایل تولید و قابلیتهای تجارت را به دست دارند که توسط آن نیروی کارگر را نیز به خدمت میگیرند. کنار آمدن کارگران با چنین وضعیتی را، مارکس در قالب مفهوم «بیگانگی» توضیح میدهد.
در این وضعیت با آنکه طبقهی کارگر جامعه در وضعیت مشابهی زندگی میکنند؛ اما به این تشابه اهمیتی نمیدهند و چهبسا که بسیاری از آنها چنین چیزی را نمیدانند.
در واقع مردم در این حالت، «طبقهای در خود» است. مارکس میگوید برای اینکه روحیه اعتراضی و اتفاق آنها در برابر نابرابریهای طبقاتی شکل بگیرد، باید آنها از بیگانگی رهایی یافته و «طبقهای برای خود»شان شوند.
همانگونه که قبلاً نیز یادآوری شد، ادعاهای مارکس از جهتی با اهمیت است؛ اما بهنظر میرسد، در کابل با آنکه وضعیت طبقهای کارگر این جامعه اسفبار است؛ اما آنها هنوز از «طبقه برای خود» شدن بسیار فاصله دارند و این فاصله هزینههای زیادی خواهد داشت.
اکنون همهی ما میدانیم که در همین شهر کابل ثروتمندان، چیزهای که برای ما شاید داشتن رویای آن سنگین تمام شود، آنها در خدمت دارد. سرمایهدارها حتا با استفاده از ابزار مشروعشان (پول)، اعضای بدن ما را در خدمت میگیرند.
جورج زیمیل نظری دارد که میگوید: «در جامعه آنچه کمیابترین باشد؛ نه نایاب، بالاترین ارزش را خواهد داشت (همان، ص: ۱۰۳). او گاز اکسیژن را که همهی ما تنفس میکنیم، مثال آورده، میگوید که این ماده با آنکه حیاتی است؛ اما چون زیاد است، کسی ارزش خاصی به آن قایل نمیشود.
در افغانستان و بخصوص شهر کابل، ثروت موجود، بیشتر در دستان تعداد اندکی آدمها تمرکز یافته است. به این صورت، برای آنها همهچیز دستیافتنی است؛ اما برای ما پیشپاافتادهترین چیزها، دستنیافتنی مینماید. به این صورت همهچیز برای ما مهم است؛ اما برای آنها کمتر چیزی مهم است.
چون کابلیان زیادی بیکارند؛ پس حتا زمینهی عرضه کردن نیروی کار، در این شهر محیا نیست. اگر چنین چیزی محیا هم باشد، این نیرو تا آنجا ارزان فروخته میشود که نمیتواند بهخوبی نیازمندیهای اساسی ما را رفع کند. این وضعیت، باشندگان شهر را تا آنجا در تنگنا قرار داده است که اکنون بسیاریها به فروش اعضای بدنشان رو آورده است. ظاهراً گرده تنها چیزی کمیاب است که بهخاطر کمیاب بودن آن، مقداری پول نصیب فروشنده میشود.
چنین وضعیتی، هم از لحاظ اجتماعی و هم از لحاظ اخلاقی، وحشتناک است. از آنجایی که موانع زیادی بر سر متحدشدن تهیدستان این شهر و این کشور وجود دارد؛ امکان بروز هر پیامدی از درون چنین وضعیتی است؛ اما هیچ پیامد مثبتی نخواهد بود.