دردِ خودبودگی و تقلید کور کورانه

صابره اعتبار
دردِ خودبودگی و تقلید کور کورانه

نویسنده: صابره اعتبار، دانش‌جوی مقطع دکترای جامعه‌شناسی و فلسفه در تهران

وجه تمایز انسان با سایر موجودات را گاهی سخنوری اش می‌دانند، گاه اجتماعی بودنش و گاه ابزارساز بودنش. همه‌ی این‌ها درست؛ اما شاید بشود وجه دیگری را به آن افزود که بیشتر وجودشناسانه است تا روان‌شناسانه؛ و آن غمناک بودنِ انسان است، اندوه‌ناکی اش در بین تمام موجودات. تمام موجودات عالم هستند، آنچنان که هستند، کامل و بی‌نقص؛ در این میان اما انسان نیست آنچنان که  دوست دارد، آنچنان که باید باشد، پروسه‌ی شدنش تا ابد گویا ادامه دارد. ریشه‌ی درد و رنج بشر نیز همین ناخود بودگی اوست. او هیچ وقت، خودی کامل و تمام نبوده است. آگاهیِ ناخودآگاهانه‌ای همیشه در او می‌کوبد که تو آنچه هستی نیستی و این درد آور است.  همین توضیح را می‌شود درمورد یکا یک افراد جامعه در نظر گرفت، فردیتِ ما را  دردهایی تعریف می‌کنند که داریم، به قول شاعر: همان سان که کوه با نخستین سنگ آغاز می‌شود، انسان با اولین درد… وگرنه نیازها و غرایز مشترک در جامعه وجود دارد و زندگی را به پیش می‌راند؛ اما جامعه‌ای می‌تواند واقعا یک جمع تلقی شود که دردهای فردی اش به دردی مشترک تبدیل شود.  آنچه گفتیم به همین سادگی هم نیست.

درک همین مطلب که ما خود نیستیم، بلکه نسخه‌ی بدل کسانِ دیگری هستیم، دقت و تأمل می‌طلبد. خود را یافتن و به فردیت خود رسیدن، سلوک واقعا رنج افزایی است؛ زیرا عناصر زیستن در عصر حاضر بیشتر از پیش، ما را از خود دور می‌کند. عصری که مجال تأمل و تفکر را به راحتی از ما گرفته و با تخدیر اطلاعاتیِ بی‌شمار، ذهن ما را کرخت و بی‌حس کرده است. به گفته‌ی متفکری در قرون پیش، دست یافتن به اطلاعات ثروت بود؛ اما حالا چشم‌پوشی از انبوه اطلاعات ثروت است و نعمت.

ذهن بشر بیش از هر دوره‌ای شلوغ و بی‌نظم است؛ در این آشفتگی و بی‌نظمی هیچ تأمل و درنگی بر خود او که قربانی اصلی داستان زندگیست پدید نمی‌آید. انسان زمانی انسان تر است که درد می‌کشد، دردِ جست‌وجوی خود بودن، درد رها شدن از تقلید، درد فرد بودن را. در جامعه‌ای مثل افغانستان که به شدت روح جمعی حاکم است و فرد در آنجا نمی‌تواند فردیتش را بروز دهد،   آنچه تکه پاره و متلاشی می‌شود، انسان و تفاوت‌های فردی اش است. فردیت به معنایی که از کلیشه‌ها و تقلید‌های جمعی رها شده باشد، فردی که به تمام رژیم‌های حقیقت‌ساز پوزخند بزند و آنچه را پذیرفته شده و مهر تأیید جمعی بر پیشانی‌ اش  خورده را به پرسش گیرد. آری، قطعا راه خودبودگی از پرسش‌های اصیل آغاز می‌شود. پرسش‌های اصیل، همیشه ساده اند و در عین بساطت، ظرفیت بسط پذیریِ بی‌پایانی را با خود حمل می‌کند و راز مانایی و معما گونگی همیشگی شان در همین است. -من کیستم- اصالتش نه در جواب قطعی بل‌که در پاسخ ناپذیری اش است. کسی که لحظه به لحظه این پرسش را با خود مطرح می‌کند و به آن می‌اندیشد، در سلوک دایمی طریقت خود یابی است.

آن‌که مقلد است کار آسانی در پیش دارد. الگویی معین و از پیش تعیین شده که او فقط باید تقلید کند، کپی کند. البته منظورم از الگو، نمونه‌های عالی انسانی در اینجا نیستند، زیرا تقلید از نمونه‌های عالی انسانی کاریست به غایت دشوار. آنچنان که «کی‌یرکگور»، فیلسوف دنمارکی، حضرت ابراهیم را نمونه‌ی اعلای انسانی می‌داند و می‌گوید، اگر در گوشه‌ای از جهان او را بیابم، تمام عمر خود را دو قسمت می‌کنم، اول می‌بینم او چه می‌کند و دوم تمام آنچه را او انجام می‌دهد تقلید می‌کنم. منظورم از تقلید، تحت تأثیر روحیه‌ی جمعی بودن است، روحیه‌ای که مشی‌ای گله‌وار و تبعیت کور کورانه دارد. سیر سر به زیر و سایه‌گون در پی اشباح موهوم؛ اما خودبودگی، سراسر درد کاویدنِ ناشی از حس شکفتن در آدم  است. درد خودبودگی دردی اصیل و لذت بخش است و دردهای اصیل همیشه برای عده‌ای خوش‌گوار است.  تمام بزرگان تاریخ، زاده‌ی این پرسش بزرگِ من کیستم هستند. هر که در پی این پرسش به پژوهش و پویش پرداخته، سر از گریبان خود راستینش در آورده است و چه یافتن شیرینی است این یافتن!  اندوه و دردِ ناشی از جست‌وجوی خویشتن را نباید با نوعی از افسردگی روان‌شناسانه اشتباه گرفت.

همان طور که افسردگی را سه نوع می‌دانند، نوعی از آن، برخاسته از ساختار ژنتیک فرد است که با خوردن دارو ممکن است بهبود یابد. گونه‌ی دیگر آن، ریشه در شیوه‌ی تربیت، محیط اجتماعی و فرهنگی جامعه دارد که از نوع خود قابل تأمل و اندیشه است. شاید افسردگی ما افغانستانی‌ها بیشتر از نوع دوم باشد؛ اما نوع دیگری از افسردگی هم هست که از نشکفتن استعدادهای درونی ما منشا می‌گیرد. کسی که انرژی حیاتی اش را در جهتی مفید به مصرف نمی‌رساند و خود را کشف نمی‌کند، به نوع سوم این افسردگی مبتلا می‌شود که هیچ درمانی ندارد.  تنها راه درمانش، کاویدن و کاویدن معدن وجود خودش است. جامعه‌ی عدالت‌محور، جامعه‌ای است که فرصت و امکان این کاویدن را برای افرادش مهیا کند. جامعه‌ای که فردیت افراد را سرکوب می‌کند، جای نا امنی است که نه تنها در آن استعدادها شکوفا نمی‌شوند؛ بلکه ریشه‌ای تمام استعدادها می‌خشکد و این جامعه، دیگر پویا و زنده نیست، مجموعه‌ای از تکرارها و عادت‌هاست که همه چیز در آن، رخوت انگیز و ملالت‌خیز است.