
نویسنده: پرویز غنیزاده
«هنوز چشمهای مادرم خواب نگرفته بود که پدرم زن دیگر گرفت، بالای من چوپانی میکرد تا لقمهی نانی برای شان پیدا کنم.»
احمد -نام مستعار-، کودکی است که در یک خانوادهی متوسط زاده شده؛ اما پس از مرگ مادرش که پدر زن دیگر میگیرد، زندگی آن سوی چهره اش را به احمد نشان میدهد؛ چهرهای از نامهربانی و خشم که باعث میشود احمد کوچک، از سمنگان فرار و به برادزش که در کابل زندگی میکند، پناهنده ببرد؛ برادری که بر خلاف انتظار احمد، همان چهرهی دیگر پدر است و نامهربانی بیشتری به احمد نشان میدهد.
ساعت یازدهی پیش از چاشت را نشان میدهد. آفتاب، عنقریب در زاویهی نود درجهی روز ایستاده است؛ در موقعیتی که احمد، نمیتواند هنگام جابهجاکردن و آب پاشیدن به گلهایش از آن فرار کند.
احمد که سنوسالاش را پانزده حدس میزند، نوجوانی است که از سمنگان راهی کابل شده تا به برادرش پناه ببرد و برادر، او را راهی خیابان کرده است تا کاری دستوپا کند و پولی برای برادر بدهد. این در حالی است که برادر او، دادستان است و معاش و امکانات کافی از دولت دریافت میکند.
میگویند، جوامع جنگزده و فقیر، بیعاطفه است و احمد، نوجوانی است که در جنگزدهترین و فقیرترین کشور جهان به دنیا آمده است؛ کشوری که در آن، روزانه دهها نفر به خاکوخون میغلتند و صدها نفر برای یافتن لقمهنان و گوشهی امنی، فرار را بر قرار ترجیح میدهند.
احمد یکی از آن فراریها است؛ اما، او به کشورهای دیگر نه، به برادرش پناه برده. برادری که سن احمد را برایش چند سال بزرگتر گفته تا از او کار بیشتری بکشد. «برادرم میگوید تو ۲۰ساله شدی؛ اما فکر نمیکنم آن قدر بزرگ شده باشم.»
بیشتر از دو میلیون کودک کار در افغانستان وجود دارد و احمد، یکی از آنها است که یا به چشم دیده نمیشوند و یا در گزارشهای حقوقبشری، بنمایهای میشوند به خاطر جلب دونرها و پولهای هنگفتی که بیشتر به پروژهبگیرها میرسد؛ نه کسانی که به خاطر آنها پروژه گرفته میشود.
بیشتر این کودکان، دنبال کاری استند تا بتوانند لقمهنانی برای خانوادههای شان درآورند و عدهای هم مانند احمد، از سوی خانواده یا بستگان اجیر گرفته میشوند؛ تا تبدیل به منبع درآمد اضافی و مخارج اضافی شوند.
«برادرم میگوید؛ اگر میخوایی همرای من در کابل زندگی کنی، باید کار کنی و برایم خرچی پیدا کنی؛ اگرنی تو را پیش پدرم در سمنگان روان میکنم تا بالایت گوسفندچرانی کنه.»
این جملههایی از برادر احمد است که برای او تبدیل به تهدید شده؛ احمدی که دیگر نمیتواند زیر دست نامادری اش –مادراندر- زندگی کند و شاهد نامهربانیهای پدری باشد که تا زندهبودن مادرش، با او مهربان بود.
او، از ترس این که پیش پدر و نامهربانی اش برنگردد، تن به تهدیدهای برادر داده و در گلفروشیای در شمال کابل، هفتهی نزدیک به ۵۰۰ افغانی کار میکند.
احمد، مکتب نرفته است؛ چون برادرش گفته که تو برای مکتب ساخته نشدی و باید کار کنی. احمد حتا خودش هم نمیداند که برای مکتب ساخته شده یا نه! «برادرم برایم میگوید؛ تو برای مکتب ساخته نشدی، کار کو برایم، برادر به درد برادر نمیخورد، از دیگرهایت کجا خیر دیدم که از تو خیر ببینم.»
جنگهای پیدرپی و آسیبی که اقتصاد کشور دیده است، بیشتر از ۷۰ درصد مردم افغانستان را زیر خط فقر قرار داده است. طبق یک گزارش که هفتهی گذشته در روزنامهی صبح کابل، به نشر رسیده، از ۱۵ ماه سرطان تا ۳۱ سرطان بیشتر از شش هزار خانواده به اثر جنگ از خانههای شان بیجاشده اند؛ آماری که تنها دو هفته را نشان میدهند.
بیشتر این بیجاشدگان که در مناطق روستایی زندگی میکنند، با کشیدهشدن جنگ به مناطق شان، تمام داروندار شان را گذاشته و به شهرها پناه میبرند؛ شهرهایی که حالوروز بهتر از روستاها ندارد.
احمد، از روزهای خوشی یاد میکند که مادرش زنده است و پدرش که تجارت طلا میکند، زندگی خوب و آرامی را برای آنها فراهم کرده است. زندگی با آن چهرهی مهربان نمیماند و مرگی که از راه رسیده تا یکی را با خود ببرد، مادر احمد را انتخاب میکند؛ احمدی که پس از رفتن مادر، زندگی اش دگرگون شده و نمیتواند روزهای خوشش را درست به خاطر بیاورد.
«مادرم چشمهاییش هنوز خواب نگرفته بود که پدرم زن دیگر گرفت، هر روز رویه و رفتار پدرم با من تغیر میکرد. من را چوپان ساخته بود.»
بعد از مرگ مادر، احمد میماند و چند رأس گوسفند که مجبور است صبح وقت به کوههای سمنگان به چراندن ببرد و نزدیکهای شام، دوباره به خانه برگردد. او، سرانجام از این زندگی به تنگ میآید و تن کوچک را از جبر زندگی در سمنگان، به جبر زندگی زیر سایهی برادر در کابل انتقال میدهد؛ سفر از جبری به جبری دیگر!
احمد، اکنون تنها چیزی که دارد، شبهای تنهایی است و بالشتی که به جای مادر، اشکهایش را روی شانهی آن میریزد.
«زمانی که مادرم فوت کرد، من هیچ اشک نریختم؛ اما حالا که شبها به خوابم میآید، برایش نماز میخوانم، قرآن میخوانم و دعا میکنم! زیاد گریه میکنم.»
احمد، حتا این را نیز نمیداند که روزی میتواند بزرگ شود و از زیر جبر برادر، فرار کند.
«اگر برادرم اجازه دهد، درس میخوانم تا معلم شوم؛ اما چه بدانم! شاید که تا آخر زندگی برای برادرم کار کنم و نتوانم به آرزویم برسم.»