نویسنده: داکترصمدعلی مرادی
بخش نخست
اگر از شما بخواهند که آگاهی را با یک شکل نشان دهید، تصویر یک چراغ را خواهید کشید. چراکه آگاهی بر حقیقت روشنی میاندازد و باعث دیدن آن میشود. هرچه آگاهی بیشتر، عمق دید بیشتر. این عمق دید به آدم توان دیدن حقایق پنهان را میدهد. دیدنی که با درک کردن همراه است و نام آن را بصیرت گذاشتهاند. کافی است که گفتههای قبلی را برعکس کنیم تا معنی عدم آگاهی را بفهمیم. عدم آگاهی یعنی ندیدن حقایق آشکار. وقتی جمعیت کلانی از یک جامعه حقایق آشکار را نبینند، چه اتفاقی خواهد افتاد؟ برای ما که شاهد چنین جامعهای هستیم فهم مسئله آسان است.
البته آگاهی و ناآگاهی حد و مرزی ندارد. برای همین هم برای خوشبختی و بدبختی جامعه، حدی وجود ندارد. منظور ما از جامعهی آگاه، جامعهای در مسیر کسب آگاهی است وگرنه هیچ جامعهای کاملاً آگاه نیست. وقتی به جامعهای نسبت ناآگاه را میدهیم منظور این است که در مسیر آگاهی روان نیست.
در مورد انسان نیز چنین است. مسیر آگاهی طولانی است و راهی بیپایان است. انسان هیچگاه کاملاً بیدار و هوشیار نخواهد شد. آگاهتر شدن همانقدر سخت است که بیدار شدن از خواب عمیق صدساله. انسان در خواب، علاقهای به بیدار شدن ندارد. چرا بهدنبال آگاهی و هوشیاری روان شود وقتیکه به خواب بودن خودآگاه نیست! همانا ما همه در خوابیم ولی نه به یک اندازه! آنکه بیدارتر است وظیفه دارد تا دلسوز باشد و دیگری را با مهربانی بیدار کند و با زبان خودش هوشیار کند. چراکه دیگری این چراغ را برای دیدن حقیقت در اختیار ندارد.
رشد مغز و آگاه شدن
حتماً متوجه شدهاید که هرگونه از حیوانات رفتار مخصوص به خود را بروز میدهد؛ اما رفتار انسانها با یکدیگر بسیار متفاوت است. علم اعصاب بهخوبی دلیل این تفاوت را برای ما توضیح میدهد. مغز حیوانات از بدو تولد تا حد زیادی رشد یافته است و حیوانات از نظر ژنتیکی بهصورت برنامهریزیشده به دنیا میآیند تا رفتار مخصوص به خود را از بدو تولد بروز دهند؛ اما مغز انسان در بدو تولد رشد نیافته است. مسیرهای عصبی و ارتباطات بین حجرات عصبی محدود بوده و فقط برخی نیازهای حیاتی را پشتیبانی میکنند، مثل تنفس، گریه، شناختن چهره، مکیدن و فهم زبانی. تا ۹ ماهگی ارتباطات بین حجرات عصبی بسیار افزایش یافته و تواناییهای عصبی بیشتر میشوند. به ارتباطات یا اتصالات بین حجرات عصبی «سیناپس» میگویند. تعداد، قوام و چگونگی سیناپسها عملکردهای عصبی را شکل میدهند؛ یعنی مغز برای خود مدلهای تحلیلی و مسیرهای تفکر میسازد تا بتواند دادههای دریافتی را تحلیل کند. مسیر تفکر و رفتار ما متأثر از مسیرهای عصبی شکل یافته در طول زندگی است. تعداد سیناپسها در مغز در دوسالگی حتی از سیناپسها در مغز بالغین هم بیشتر است؛ اما این ارتباطات عصبی هنوز قوام نیافتهاند و تا سن بلوغ بهتدریج تعداد آنها کم شده و سیناپسهای باقی مانده قوام مییابند، یعنی ارتباطات بین حجرات عصبی محکم میشوند و مسیرهای عصبی تکامل مییابند.
این دانش مهم که علم اعصاب در اختیار ما قرار میدهد، یکی از اساسات علوم آموزشی و تربیتی است. همچنین به درک رفتارهای فردی و رفتارهای اجتماعی کمک میکند. چراکه تفکر و رفتار متفاوت در بین ما انسانها تا حد زیادی ناشی از تفاوت در مسیرهای عصبی و یا مدلهای عصبی است. مسیرهایی که در مغز ما متأثر از محیط خانواده، تربیت، آموزش و بستر فرهنگی جامعه شکل و قوام پیدا میکنند. به این ترتیب «آگاهی جمعی» بهعنوان عاملی که بر بستر فرهنگی، آموزش و تربیت خانوادگی تأثیرگذار است، نقش خود را در رشد مغزی ما نشان میدهد.
نکته مهم دیگر اینکه بر اساس این دانش، بیشتر سیناپسها در دوران طفولیت ایجاد میشوند و مسیرهای عصبی تا سن بلوغ تکامل مییابند. بعد از سن بلوغ قابلیت ایجاد سیناپسهای جدید یا قوام مسیرهای عصبی کاهش مییابد. پس تربیت دوران کودکی در شکلگیری رفتار انسان نقش اساسی دارد. رفتارهایی که باعث خوشبختی یا بدبختی یک جامعه خواهند شد. انسانها با رفتارهای نامتعادل اجتماعی یا رفتارهای بیمارگونه، توانایی آموزشوپرورش اطفال را بهطور مطلوب ندارند. این چرخه معیوب یکی از دلایل وضعیت فعلی جامعه ما است.
کسانی که این دانش پایه را درک میکنند باید انرژی خود را صرف آموزش و تربیت اطفال نمایند. نهادهای آموزشی را برای تربیت معلمین و نوآوری در آموزش را ایجاد نمایند. چون آموزشوپرورش با آگاهی جمعی در تعامل است، اینگونه تلاشها در سطح کلان میتواند آگاهی جمعی را در طول یک نسل متحول کند و چرخه معیوب «انسان ناآگاه – آموزش بدوی – انسان ناآگاه» را بشکند.
عوامل مؤثر بر آگاهی
عوامل مؤثر بر آگاهی بهقدری زیادند که از حوصله این مقاله خارج است. در واقع هر چیزی که دریافت حسی شود و یا به آن فکر شود میتواند بر آگاهی مؤثر باشد. آموزشوپرورش که با تفکر، نوآوری و خلاقیت همراه شود تأثیر شگفتانگیزی بر کسب آگاهی دارد. چنانکه نور چراغ آگاهی توان روشن کردن دوردستها را پیدا میکند و انسان دوراندیش قادر به گرفتن تصمیمات نجاتبخش برای خود و بشریت میشود. البته برعکس آنهم میتواند اتفاق افتد؛ یعنی آموزشوپرورشی که با تقلید همراه شود و از عقل تجربی تهی شود، چراغ آگاهی را خاموش میکند. چنانکه انسان حتی پیش روی خود را هم نمیبیند.
تأثیر هنر، ادبیات، موسیقی، فلسفه و علوم تجربی بر کسب آگاهی بر اندیشمندان واضح است؛ اما برخی عوامل مثل «مرگ» کمتر شناخته شدهاند. لذا میخواهم از مرگاندیشی بهعنوان یک مثال چند سطری بنویسم تا ذهنمان در مسیر انکشاف آگاهی قدری پیشتر رود.
مرگ بخشی از چرخه هستی است که بدون آن زندگی معنی خود را از دست خواهد داد. یا اینکه معنی زندگی بدون مرگ بهکلی عوض خواهد شد. مرگ در طول تاریخ انسان را به جستجوی معنی کشانده است. در واقع مرگ یک عنصر قوی معنویت است. همین جستجوی معنی و معنی سازی میتواند انسان را آگاهتر کند. با مرگاندیشی ذهن انسان از زندان زمان و مکان فراتر میرود. این شیوه تفکر میتواند سطح آگاهی را نسبت به چیستی زندگی افزایش دهد.
اینکه چگونه و از چه زاویهای به مرگ بیاندیشیم تا بهتر زندگی کنیم، سوالی مهم در آموزشوپرورش است. شناختن بدن بهعنوان یک ماشین که روزی از کار خواهد افتاد، بر رفتار فردی مؤثر است. جستجوی معنی زندگی و مأنوس شدن با مرگ جسمانی بهمثابه مرحلهای از زندگی، بر رفتار اجتماعی نیز تأثیرگذار است؛ اما در دنیای آموزش به این موضوع از دید روانشناسانه پرداخته نشده است.
در برخی موقعیتها مرگ هراسی ممکن است رفتار ناآگاهانه را تشویق کند. از همین نکته، طالبان و دهشتافکنان برای ترساندن مردم و تحمیل نسخه خود بر جامعه سود میبرند. آیا بخشی از مشکلات اجتماعی ما مربوط به آموزش معنای مرگ به اطفال میشود؟ آیا باید در مرگاندیشی خود تجدیدنظر کنیم و علمیتر به این موضوع بپردازیم؟ پیشنهاد میکنم که معلمین و والدین بر اساس نظر روانشناسان به این موضوع بپردازند.