در این جستار، منظور از «آنجا» بیرون از ما است؛ یعنی بیرون از وجود. به تعبیر هایدگری شاید بتوان گفت، آنجا مرگ است. اقامتگاهیکه انسان رو به سوی آن است؛ رو به سوی مرگ. با اینکه مرگ معنادارترین مسأله در زندگی انسان است، انسان همیشه از هستی پرسیده و در پی تثبیت هستی بوده است؛ درحالیکه مرگ و مسألهی مرگ خبر از هستی نمیدهد، بلکه اقامتگاه «منفیتِ هستی» است. نمیتوان از مرگ به نام اقامتگاه یاد کرد؛ زیرا نفی نمیتواند اقامتگاه یا جایگاهی هستیدار داشته باشد. مرگ ایده و معنا است که میتواند در جنبهی زبان، جایگاه داشته باشد. بنابراین، اگر از مرگ به نام اقامتگاه یاد میشود، این اقامتگاه در زبان و روایت فرهنگی است.
نخست باید معنای هستی را مشخص کرد: هستی به معنای وجود فیزیکی و زیستی چیزی است و بهعنوان ماهیت (ورا)، چیزی دیگر. اگر قرار باشد یک چیز همیشه به مثابهی فیزیکی و زیستی وجود داشته باشد، چرا از ماهیت آن پرسیده شود؟ از آنجاییکه چیزهای زنده میرنده استند، از هستی به مثابهی ماهیت چیزها پرسیده میشود. پرسش «انسان چیست؟» پرسش از مصداق انسان و پرسش از وجود فیزیکی و زیستی انسان نیست، پرسش از ماهیت انسان به مثابهی مفهوم و ایده است؛ این ایده، افلاطونی است. ایدهی افلاطونی از انسان و تثبیت هویت انسان ورای فیزیک و زیست انسان است؛ یعنی پرسش از ماهیت انسان در جایگاه بعد از مرگ. پس، خاستگاه معنای هستی در معنای دوم، یعنی در معنای ماهیت، پرسش از چیستی مرگ است.
سخن از هستی و از وجود فیزیکی و زیستی به یک معنا نیست؛ زیرا در آن سخن از ماهیت (چیستی) و واقعیت است. پرسش این استکه آیا همهی جانوران غیر از وجود فیزیکی و زیستی خود، هستی به مثابهی ماهیت دارند، یا فقط هستی به مثابهی ماهیت در زندگی انسان معنادار است؟ بنا به برداشتی، میتوان گفت که هستی فقط امر قابل معنا برای انسان است؛ جانوران دیگر هستند (وجود دارند)؛ اما آگاهی هستیشناسانه به خود ندارند (این ابراز نظر احتمالی است؛ زیرا بنابه تصور انسان صورت میگیرد).
منظور از هستی، ماهیت و روایتهای فرهنگی و زبانی دربارهی مرگ و زندگی است. «چرا فقط انسان هستی دارد؟ هستی چرا برای انسان معنادار است؟ معنا و هستی چه رابطهای دارند؟ آیا برای معنا میتوان بیرون از زبان جایگاهی در نظر گرفت؟ نفی (مرگ) با هستی، معنا و زبان چه رابطهای دارد؟» پاسخ این پرسشها از سویی سادهاند. چرا؟ برای اینکه پاسخ ندارند؛ فقط معنا دارند؛ از سویی، دشوارند. چرا؟ برای اینکه ما را دچار اندیشیدن میکنند. اندیشیدن دربارهی مفهومها و ایدههای زبانیایکه ذهنی و انتزاعی شدهاند.
شاید بپرسیم این مفهومها و ایدهها از کجا آمدهاند که پیش از ما بودهاند و بعد از ما نیز استند؟ این ایدهها و مفهومها در زبان بودهاند و در زبان استند. بنابراین، هنگامیکه به دنیا میآییم، همینکه وارد مرحلهی زبانی میشویم دچار تداعیهای هستیشناسانهی زبان میشویم. این دچار تداعیهای هستیشناسانهی زبانشدن، فریبایی و توهمی از پیشبودگی را در ما ایجاد میکند. تصور میکنیم از قبل بودهایم، بعد از مرگ نیز هستیم.
در پی پاسخ نیستم، در پی ارجاع پرسشها به معنا استم. چگونه این پرسشها معنا پیدا کردهاند؟ خاستگاه معنای این پرسشها را باید به زبان و به برداشت روانی انسان از مرگ ارجاع داد. با این ارجاع است که میتوان دربارهی «نیستیشناسیِ هستی» اندیشید؛ یعنی دربارهی «هستی» طور دیگری باید اندیشید. این اندیشیدن، اندیشیدن به منفیت هستی است؛ یعنی به جنبهی خالی و نیستیِ هستی.
بحث انگار جالبانگیزناک میشود، چون وارد مغالطه و فرافکنی میشویم: جنبهی خالی و نیستیِ هستی! همان گزارهی هایدگری را به یاد ما میآورد: «نیستی مینیستد». گزارهایکه از نظر فیلسوفان علم و فیلسوفان پوزیتویست معنا ندارد. نیستی چگونه بِنیستد؟ بحث و درگیری اندیشهگرانه، اینجا است؛ جاییکه تارهایی به نام معنا دور ما تنیدهاند. برخورد فیلسوفان علم به معنای تقلیلگرایانه و علمی است؛ اما درگیری هایدگر از معنا علمی نیست، بلکه فلسفی، عقلی و هستیشناسانه در جنبههای زبان، فرهنگ و چگونگی شیوهی اندیشهی زیستهی انسان در جهان است.
بحث علمی و عقلی-فلسفی باهم مرزهای مشترکی دارند؛ اما کاملاً تقلیلپذیر بههم نیستند. اگر قرار باشد بحثهای عقلی-فلسفی را به علم تقلیل بدهیم، به همهچه بایستی نگاه ابژکتیف داشته باشیم. درحالیکه پرسشهای عقلی-فلسفی دربارهی جهان و انسان، سوژهمحور است. اینکه هایدگر میگوید نیستی مینیستد، منظور از پریشانی و نگرانیهای هستیشناسانهی انسان است که سرچشمه در احساس و درک انسان از «نیستی» دارد؛ یعنی پریشانیهاییکه از نیستی میآیند. این پریشانیها و نگرانیها از نظر وجودی بسیار معنا دارند؛ اما اثباتپذیر نیستند. علم میتواند این نگرانیها را به فعالیتهای شیمیایی بدن تقلیل بدهد. این تقلیلبخشی در محدودهی علم میتواند درست باشد؛ اما در داناییهای هستیشناسانه، فرهنگی و اجتماعی فراتر از فعالیتهای شیمیایی بدن به یک کلیت گشتالتی هوشیار و متفکر بهنام انسان رو بهروییم که رفتار و نگرانیهایش فراتر از فعالیت شیمیایی بدن و اجزای بدنش معنادار است.
اگر مانند علم خاستگاه این نگرانیها را فعالیتهای شیمایی بدن ندانیم، به فعالیتهای شیمایی بدن تقلیل ندهیم، پس از کجا بدانیم؟ در اندیشهی عقلی-فلسفی، این نگرانیها و پریشانیها به چگونگی برقراری روابط انسان با زندگی، چیزها و جهان ارتباط میگیرد که انسان میتواند این روابط را به یاد آورد، با این روابط، مناسبات پیچیده و چندپهلو ایجاد کند، این مناسبات را روایت کند، معنامند، اندیشیدنی و درکپذیر بسازد؛ اما انسان چگونه به این مناسبات معنامند دست یافته است، خاستگاه این مناسبات معنامند کجا است؟ هستی یا هستیشناسی، در کل همین مناسبات معنامند بشری است. مرکزیترین نرمابزاریکه این مناسبات را روایتکردنی و بیانگرانه میسازد، زبان است.
مسأله این است که آیا هستی غایتی دارد؟ آیا هستی قابل ارجاع به ماهیت و ذاتی است که ابدی-ازلی و مطلق و ثابت باشد؛ یعنی جوهر باشد؟ چنین هستیای قابل تصور است، روایت و بیان شده است. اینگونه تصور از هستی، از امکانهای اندیشهی ذهنی انسان استکه بیمناسبتِ معنادار، روایتکردنی و بیانشدنی توسط زبان نیست. اگر قرار باشد بگوییم بیرون از تداعیهای ذهنی-زبانی، انسان هستی، ذات و ماهیتی ندارد؛ بازهم پرتاب میشویم به این پرسش که خاستگاه هستی همچون مناسبات معنامند کجاست؟ درست استکه این پرسش اثباتشدنی نیست. اگر قرار باشد بخواهیم این پرسش را به پاسخ تقلیل بدهیم، شاید دچار برخورد علم یا فلسفهی علم به مناسبات معنادار شویم؛ اما میتوانیم این پرسش را به مناسبت معنادار دیگر ارجاع بدهیم؛ اینکه خاستگاهِ هستی، «نیستی» است.
هستی، جایگاه منفیت دارد. از هستیشناسی به نیستیِ هستیشناسی میرسیم. انسان از موقعیکه به چگونگی دانایی و فهمی از مردن و نابودشدن خود و چیزها رسیده است، در پی ایجاد مناسبات معنادار شده است. چرا و چگونه این مناسبات معنادار را ایجاد کرده است؟ به این دلیلکه بتواند مردن و نیستی را کتمان کند. بنابراین، همهی تلاش هستیشناسانهی ما از روایتها تا برگزاری آیینها و کردارهای فرهنگی، برای کتمان درک و فهم نیستی است؛ زیرا میخواهیم این درک آزاردهنده را دور بزنیم تا در جهان میرا و فانی، بقای هستیشناسانهی خود را تضمین کنیم. این تضمین هستیشناسانه، نیستی را کتمان میکند. تداعی در جهانبودگی را جعل/خلق میکند که ما از پیش بودهایم، بعد از مرگ نیز خواهیم بود؛ زیرا در روایت و زبان چنین درکی بیانشدنی است.
درست استکه خاستگاهِ هستیشناسی، نیستی است؛ یعنی اندیشه دربارهی نیستی. انسان کوشیده است که پریشانیها و نگرانیهای خویش را نسبت به درک نیستی بهنوعی با مناسبات معنامند و هستیشناسانه روپوش بگذارد و با روایت، برگزاری آیینها، روایتهای اساطیری و دینی و خواندن وردها و… پریشانی و نگرانیاش را از نیستی فراموش و فرافکنی کند. درست استکه چنین رویکردی، کارسازی فرهنگی و هستیشناسانه دارد، اما در درازمدت انسان را از اندیشیدن بازمیدارد و انسان دچار تکرار تقلید برگزاری آیین و روایت مشخصی میشود.
انسان در نخستین درک خویش از نیستی اندیشیده استکه بنا به این اندیشیدن به مناسبات معنامند در زبان، فرهنگ و آیین رسیده است. این مناسبات، بیانگر رابطهی تأویلپذیر و اندیشیدنی انسان در درک انسان از نیستی است. انسان توانسته احساس مستقیم خویش را از نیستی و مردن، دچار مناسبات معنامند بسازد که این مناسبات معنامند، احساس سادهی انسان را از نیستی به اندیشه، تأویل، روایت، زبان، معنا، آیین، اسطوره و فرهنگ منتقل کرده است. سرانجام، این اندیشیدن به تقلید تقلیل یافته است. این تقلید موجب شده تا خلاقیت و پویایی ذهن تأویلگر، تداعیگر و ایهامساز انسان کنترول و نظارت شود. در این نظارت استکه معناهای خلاق لحظهای ذهنهای بدوی انسان به ساختارهای اساطیری، آیینی و رفتارها و روایتهای دینی ثابت و مطلقِ قابل تقلید تقلیل یافته است.
ادامه دارد…