
نویسنده: ولادیمیر ناباکوف
منبع: The Kafka Project
برگردان: مرتضا نیکزاد
سکانس پنجم: گریگور دروازه را باز میکند. «با صندلی، آهسته خودش را به طرف در کشانید. آن جا، صندلی را رها کرد، خودش را به طرف در انداخت و به کمک چوب ایستاد؛ زیرا از نوک پاهایش مایع چسبندهای تراوش میکرد. لحظهای از تقلا آسود، بعد سعی کرد قفل در را با دهنش باز کند؛ اما چه گونه کلید را بگیرد؟ اگر دارای دندان حقیقی نبود، در عوض آروارههای بسیار قوی داشت و بالاخره با تحمل دردی که در اثر این کار تولید میشد، مؤفق شد که کلید را تکان بدهد. از لبهایش، مایع قهوهایرنگی روی قفل میریخت و بعد روی قالیچه میچکید… این طریقه که تنها وسیلهی ممکن بود، مانع شد که حتا پس از بازشدن در، پدرومادر تا چند لحظه او را ببینند. لازم بود که یکی از لنگههای در را بگرداند، آن هم با مراعات کامل تا ورود آنها، باعث نشود که به پشت بیفتد. هنوز در گیرودار بود و همهی توجهش را به این کار مصروف داشت، ناگهان صدای مافوقش را شنید که «اوه!» بلندی گفت مثل صدایی که وزش شدید باد تولید بکند و او را که از همه به در نزدیکتر بود دید که دستش را روی دهن بازش فشار میداد و به آرامی عقب میرفت، مثل این که نیرویی نامرئی با قوتی ثابت او را از جای خود عقب میراند. مادر که با وجود حضور معاون با موهای ژولیده، ایستاده بود، دستها را به هم متصل کرده به پدر نگاه کرد؛ بعد دو قدم به سوی گریگور رفت و در میان حلقهی خانواده، زمین خورد، دامن لباس دورش پهن شد؛ در حالی که صورتش میان پستانهایش فرو رفت و به گونهی کامل مخفی شد. پدر با حرکت شریرانه، مشتهای خود را گره کرد؛ مثل این که میخواست گریگور را به اتاق عقب براند. با حالت بهت به اتاق غذاخوری نگاه کرد و با دست، چشمش را گرفت و با هق و هق بلندی چنان به گریه افتاد که سینهی پهنش تکان خورد.»
سکانس ششم: گریگور میکوشد که معاون را آرام کند؛ تا او را از کار بیرون نکند. «گریگور دانست که در آن میانه، تنها کسی است که آرامش خود را حفظ کرده است. «من الان لباس میپوشم، نمونههایم را جور میکنم و راه میافتم. آیا میخواهی که حرکت کنم؟ میخواهید؟ حضرت آقای معاون، ملاحظه میفرمایید که لجوج نیستم. بیشک، مسافرت دشوار است؛ اما من نمیتوانم از آن چشم بپوشم. حضرت آقای معاون، شما کجا تشریف میبرید؟ به تجارتخانه؟ بله؟ آیا مطابق واقع، گزارش خواهید کرد؟ برای هرکسی ممکن است اتفاق بیفتد که در انجام مقررههای اداری غفلت بکند؛ ولی این مناسبترین موقع است؛ برای این که خدمات سابق او را در نظر بگیرند و به خاطر بیاورند که پس از رفع مهلکه، بیش از پیش، به کار خود علاقهمندی نشان میدهد.» معاون اما، هنوز در وحشت سیر میکند و گویا در خلسه باشد؛ تلوتلوخوران به سوی زینه میرود که بگریزد. گریگور با جفت پاهای پشتی اش -شاهد قطعهی زیبایی در این جا استیم-، به سوی معاون قدم برمیدارد. «بیهوده تکیهگاهی را جستوجو میکرد، بالاخره روی پاهای نازکش افتاد و نالهی ضعیفی کرد. برای نخستین بار، طی صبحگاهان، ناگهان یک نوع احساس استراحت جسمانی کرد، پایش روی زمین محکم بود و با خوشحالی متوجه شد که پاهایش از او اطاعت میکردند و حاضر بودند او را به هر کجا که مایل باشد، ببرند و از همان دم گمان کرد که پایان رنجهایش فرا رسیده.» مادرش از جا برمیخیزد و از او فاصله میگیرد که به قهوهجوش میخورد و قهوه روی قالی میریزد. «پسر نگاهی به بالا کرد و نفسزنان گفت: مادر جان! مادر جان!» معاون را به کلی فراموش کرده بود و قهوه را میدید که میریزد.» این کار باعث شد که مادر گریگور دوباره جیغوداد بزند. گریگور که حالا دنبال معاون بود، «قوایش را جمع کرد، برای این که سعی کند دوباره او را بیاورد. معاون که بیشک مظنون بود به یک جست از چندین پله پرید و ناپدید شد و فریاد کشید: «اوه!… اوه!» به طوری که مدام صدایش در همهی راهپله پیچید.»
سکانس هفتم: پدر با بیمروتی میکوشد گریگور را به اتاقش براند، پا بر زمین میکوبد؛ در یک دستش روزنامه است در دست دیگرش عصا. گریگور به سختی میتواند از دروازهی نیمهباز وارد شود؛ اما، با زور پدرش، تلاش میکند این کار را بکند تا این که در وسط دروازه گیر میکند. «بدنش از یک طرف بالا مانده بود و پهلویش از چهارچوب در که رنگ سفید آن، از لکههای بدننما، رنگ قهوهای گرفته بود، خراشید. گریگور گیر کرده بود و به تنهایی، نمیتوانست خودش را نجات بدهد. از یک طرف، پاهایش در هوا موج میزد و در میان هوا پیچوتاب میخورد. از طرف دیگر، به طرز دردناکی پاهای زیر بدنش، بیحرکت مانده بود. در این وقت، پدر از پشت یک اردنگ محکم زد و این بار، باعث تسلیت خاطر گریگور شد. او خطسیر طویلی را طی کرد و میان اتاق به زمین خورد؛ خون ازش رفت. در با یک ضربت عصا بسته شد و سرانجام سکوت برقرار شد.
ادامه دارد.
پایان پارهی نخست