نویسنده: بایسالی موهانتی
مترجم: سید نجیبالله مصعب
با تغییر نظم سنتی لیبرال، پرسشهای نوی در بارهی امنیت بینالمللی و برقراری صلح، مطرح شده است. در شرایط کنونی، بازیگران جهانی اهمیت راهبردی بیشتری به افغانستان قائل هستند. همچنان که نیروهای ناتو مسیر شان را به درون منطقههای امن داعش باز میکنند و نگاه ایالات متحده به این کشور جدیتر میشود باید نقش چین در افغانستان را با نگاه موشکافانهتری بررسی کرد. با وجود آنکه درگیری چین در این زمینه، چه نظامی چه غیرنظامی، محدود بوده است؛ اما نقش این کشور در شکلگیری ساختار سیاست داخلی و خارجی افغانستان کاملاً قابل دید است. با توجه به همهی این شرایط، در این مقاله، «راهبردهای سازش با محیط»[۱] چین در افغانستان بررسی میشود. مفهوم «سازش با محیط»[۲] در صورت تمایل به افزایش قدرت به منظور ارتقای موقعیت و منافع مادی در سپهر منطقهای از طریق سازش با منافع دولت ضعیف، تعریف میشود. این امر به کشور دارای چنین راهبردی، امکان میدهد قدرتش را برای حفظ موقعیت حیاتی در سناریوی سیاسی منطقهای درحال تغییر، افزایش دهد.
با تبدیل افغانستان به نقطه کانونی راهبردی در حوزه منطقهای، بازیگران جهانی در فراهم کردن شرایط برای استقرار صلح و ثبات در این کشور نقش برجستهای دارند. هنوز نزدیک به ۹۵۰۰ سرباز ناتو در افغانستان باقی ماندهاند و همین امر توجه بازیگران اصلی را به کابل جلب میکند. در این سناریو، چین میتواند نقش تعیینکنندهای داشته باشد. علاقهی چین نسبت به افغانستان رو به افزایش است. این کشور در دهههای آغازین قرن اخیر روابط حداقلی با افغانستان داشته است؛ ولی با سقوط طالبان سیاست فعالی در قبال این کشور در پیش گرفته است و این توجه پس از خروج نیروهای آمریکایی از افغانستان در سال ۲۰۱۴، افزایش یافته است. راهبردهای سازش چین در قبال افغانستان در دهههای اخیر، نیازمند بررسی موشکافانهتری است.
بیشتر پژوهشها در زمینهی راهبردهای سازش، بر روابط بین قدرتهای مستقر و نوظهور متمرکز است. قدرتهای بزرگ اختلافها با دولتهای نوظهور را از طریق راهبردهای مختلفی از پذیرش مشترک گرفته تا پذیرش جایگاه و حقوق مرتبط به آن، حل میکنند. با وجود این، تاکنون در پژوهشها، به حل اختلاف میان قدرتهای نوظهور یا رویکردهای این قدرتها، به کشورهای ضعیفتر توجه کمی شده است.
در این مقاله «راهبردهای سازش»، چین در قبال افغانستان از حیث کشوری که در قلمرو جهانی به عنوان «دولتی ثانویه» تلقی شده است بررسی میشود. برای قدرت نوظهوری چون چین، افزایش چشمگیر اهمیت افغانستان در قلمرو راهبردی منطقهای به عاملی برای اتخاذ راهبردی مهم، منجر شده است که هدف آن ارتقای موقعیت قبلی این کشور است. هرچند چین مستقیماً در جنگ داخلی طولانی افغانستان دخالتی نکرد و از نظر نظامی از هیچ یک از طرفهای درگیر حمایت نکرد؛ اما بعضاً در درگیریها در افغانستان نقش مهمی ایفا کرده است.
این مقاله از ۵ بخش تشکیل شده است. در این بخش با بررسی اجمالی فرضیهها، راهبردهای سازش را در برابر نظریههای جامعتر «روابط بینالملل» توضیح میدهیم. در این بخش چین را به عنوان قدرتی نوظهور معرفی میکنیم که به دنبال وفق دادن خود با کشوری ثانویه است.
در بخش دوم، تحلیلی از رابطهی چین و افغانستان تا انتهای حکومت شوروی بر کابل ارائه میدهیم. در این مقاله استدلال میشود که طی این دوره، چین در پاسخ به اقدامهای بازیگران اصلی مثل شوروی و آمریکا موقعیتی دوجانبه داشت. در بخش سوم مقاله، دوره زمانی میان سالهای ۱۹۹۰ تا ۲۰۰۱ بررسی میشود. دورههایی که چین به تدریج «دکترین امنیتی جدیدی» تدوین کرد.
در بخش چهارم به تغییر تدریجی در سیاست چین پرداخته میشود. در همین بازه زمانی بود که چین با استفاده از وقایع پس از جنگ سرد، دنبال یافتن جای پایی در این منطقه بود و همین موضوع راهبرد چین در قبال افغانستان را شکل داد. در اینجا، چین راهبرد سازش حسابشدهای در پیش گرفت که برای منافعش در منطقه کاملاً مناسب بود.
در بخش نهایی به سیاستهای امروزی چین میپردازیم. با توجه به علاقهی زیاد بیجینگ به کابل، این راهبرد سازش به دنبال ارتقای موقعیت چین در منطقه و همچنین در سپهر ژئواستراتژیک جهانی است.
در این مقاله از تحلیل کیفی منابع دستدوم و همچنین بررسی بیانیههای دولتی رهبران چین و افغانستان استفاده شده است. گزارشهای رسانهها و اسناد رسمی، منابع مهم دیگری است که برای بررسی سیاستهای خارجی دولتهای درگیر به کار میرود.
هدف از این مقاله، کمک به درک رفتار چین و افغانستان در سپهر منطقهای و فهم بهتر نگرانیهای امنیتی و ژئواستراتژیک چین است. این مقاله میتواند به دانشگاهیان و سیاستگذاران در فهم رویکرد چین به عنوان یکی از اصلیترین رقبای منطقهای هند در قبال افغانستان، هم از نظر مادی و هم از نظر جایگاه کمک کند.
در حوزهی روابط بینالملل، سازش تا جایی که به قدرتهای اصلی مربوط میشود شامل پذیرش و سازگاری متقابل قدرتهای مستقر و نوظهور و حذف یا کاهش خصومت بین آنها است؛ این حوزه تا حدی شامل تعدیل موقعیت و به اشتراکگذاری نقشهای رهبری از طریق اعطای امتیازات و همچنین پذیرش تأثیرگذاری کشور نوظهور است؛ چیزی که قدرتهای مستقر به ندرت به بازیگران جدید پیشنهاد میدهند.
فرایند سازش میتواند به صورت جزئی یا نمادین باشد. سازش در نظر برخی به عنوان ایجاد «صلحی پایدار» میان بازیگران اصلی مطرح است؛ چیزی شبیه «صلح گرم» که «کنت بولدینگ»[۳] برای نخستین بار توصیف کرد.
از گذشته، جنگها عامل ایجاد تغییر ساختاری و تعیین موقعیت در سیستم بینالمللی بودهاند. به علاوه، نظریههای «انتقال قدرت» و «ثبات هژمونیک» بیان میکنند که جنگ عامل اصلی ایجاد تغییرهای سیستماتیک در سیاستهای بینالمللی است که از طریق آن رهبران جهانی جایگزین یکدیگر میشوند. با وجود این به تغییرهای ساختاری که شامل قدرتهای نوظهور یا میان قدرتهای نوظهور و کشورهای ضعیفتر است توجه بسیار کمی شده است.
در فضای امروز جهانی، تغییر تعادل قدرت باعث ایجاد نابرابری در سیستم بینالمللی شده است. در این سناریو، بررسی موشکافانهی راهبردهای سازش قدرتهای نوظهور در ارتباط با کشورهای رقیب و ضعیفتر ارزش خود را دارد. در میان نظریههای اصلی روابط بینالملل که به تغییرهای ساختاری و تطبیق موقعیت میپردازند، «ساختارگرایی» بیشتر بر ایدهها و جوامع امنیتی تمرکز دارد. برای مثال در منابع مربوط به جوامع امنیتی، مسیری که در آن، مناطق به جوامعی صلحجو بدل شدهاند بررسی میشود؛ همچنین منابع ایجاد چنین تغییرهایی هم به بحث گذاشته میشود. برای نمونه، تبدیل اروپای غربی به جامعهی امن و تکثرگرا در منطقهای که برای قرنها شاهد جنگ انتقال قدرت بوده است، امیدی برای ایجاد تغییرهای بدون جنگ و خونریزی به وجود میآورد. با در نظرداشت این امر، از نظر ساختارگرایان یا منابع موجود در زمینهی جوامع امنیتی، مشکل اصلی این است که در صورت عدم وجود هنجارهای صلحجویانهی مشترک میان قدرت نوظهور و قدرت مستقر یا تضاد هنجارهای قدرت مستقر با هژمونی قدرت نوظهور، دو کشور باید چه راهکاری در پیش گیرند. همانتور که ملادا بوکووانسکی[۴] اذعان میکند؛ در دیدگاه ساختارگرایی، سازش موفقیتآمیز باید موقعیت دلخواه قدرتها را برآورده کند.
این مقاله با اتخاذ نگاهی ساختارگرایانه و با تأکید بر نگرانیهای موقعیتی قدرت نوظهور و در نظر گرفتن تملکهای مادی و روابط دیپلماتیک به عنوان ابزارهای سازش، سازش را به عنوان پذیرش نیازها و تقاضاهای کشور ضعیفتر (افغانستان) از جانب قدرت نوظهور (چین) تعریف میکند. در چنین سناریویی، تطبیق میان دو قدرت نابرابر اتفاق میافتد و در نتیجه در این مورد شاهد سازش جزئی یا یکطرفه هستیم.
در اینجا میل قدرت نوظهور برای ارتقای موقعیتش در منطقه از طریق تعریف نقشی حیاتی در سناریوی سیاسی منطقهای که شامل استقرار صلح و ثبات در دولتهای ضعیفتر است، تعریف میشود. سازش قدرت نوظهور در یک دولت نیمه شکستخورده و کشور ضعیفتر، پرسشهای مهمی دربارهی نیت قدرت نوظهور مطرح میکند. دربارهی چین و افغانستان، عاملهای گوناگونی در درازای سالها مانع از اجرای راهبرد سازش چین در قبال افغانستان شدهاند.
افزایش اهمیت راهبردی و نگرانیهای قدرت نوظهوری مثل چین باعث تحریک این کشور برای سازش با کشورهای مهم و کشورهای ضعیفتر مثل افغانستان شده است؛ در حالی که در قرن آخر روابط چین – افغانستان پیشرفت چشمگیر دیپلماتیک نداشته است. چین در مواجهه با نیروهای شوروی در افغانستان به دنبال «سازش ضد و نقیض» بوده است. چین در پاسخ به کمکهای شوروی و آمریکا به افغانستان، روابط بعضاً نمادین دیپلماتیک و اقتصادی با افغانستان داشته است. رویکرد «ضد و نقیض» چین با افغانستان از هیچ راهبرد مشخصی پیروی نمیکرد؛ ولی هدف آن مقابله با محاصرهی افغانستان در بحبوحهی تسلط شوروی بر این کشور بود. آغاز سیطرهی شوروی بر افغانستان باعث محدود شدن نقش چین در امور افغانستان شد. بر اساس دکترین امنیتی جدید مطرح شده در فضای پس از جنگ سرد و فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی، چین روابط اقتصادیاش با افغانستان را بسیار گسترش داد. با وجود این، این کشور تعاملهایش با افغانستان را تا زمان بازسازی روابط در سال ۲۰۰۱، محدود نگه داشت.
طی این دوره، چین از ترس عواقب عدم ارتباط با افغانستان، با تغییر موقعیت «ضد و نقیض» خود به دنبال ایجاد روابط حسابشده با کابل بود. افغانستان در این مرحله به عنوان مرکزی راهبردی ظهور یافته بود که توجه همه قدرتهای عمده در منطقه را به خود جلب کرده بود. این کار بنیانی برای راهبردهای سازش چین فراهم کرد تا از طریق آن موقعیت مهمی برای خود در امور افغانستان ایجاد کند.
[۱]– Accommodation Strategies
[۲]– بعد از این واژه «سازش» بدیل اصطلاح «راهبرد سازش با محیط» خواهد بود.
[۳]– Kenneth Boulding
[۴]– Mlada Bukovansky