محبوبترین واژهی فوتبال
«گول»؛ واژه، صدا و چیزی است که در فوتبال دوستش داریم؛ چون به معنای هدف است.
«متیو کِنت»، در کتاب فوتبال و فلسفه مینویسد، اگر فوتبال و ارسطو را در یک کلمه خلاصه کنید، این همان کلمه است؛ چرا که در فوتبال و فلسفهی ارسطو، همه چیز بر گول، سرانجام و بر هدف متمرکز است؛ آنچنان که خود ارسطو عنوان میکند: «هدف در همه جا مهمترین چیز است».
گول را اگر هدف ترجمه کنیم -که باید ترجمه شود-، میفهمیم که ارسطو میتوانست یک هوادار دو آتشهی فوتبال باشد؛ چون هیچ ورزش و فیلسوف دیگر، تا این اندازه درگیر این کلمهی جالب، جذاب و زیبا به نام «گول» نبوده است؛ اما فوتبال، تنها هدفش گول نیست که هدفهای دیگری نیز دارد. بگذار از زاویهی دیگری وارد شوم، آدمها موجودهای استثنایی و اجتماعی اند که دوست ندارند تنها و افسرده باشند، همین مسأله ما را وادار میکند تا به صورت مداوم در جستوجوی تعامل، مشارکت و اشتراک با دیگران باشیم. در نتیجه، اجتماع، زندگی، خانواده، شهر و کشورها شکل میگیرند؛ ما همه به یکدیگر محتاج استیم، پدر و مادرها به فرزندان، کودکان به والدین؛ حکومتها به مردم و مردم به حکومت تا فضایل و رذایل اخلاقی از یکدیگر جدا و مورد تشویق و نکوهش قرار بگیرند.
ربط اینها به فوتبال آن است که غایت فوتبال، «هدف و گول» است و در فوتبال هیچ کسی به تنهایی نمیتواند برنده یا بازنده شود، حتا اگر «مسی و رونالدو» باشد! فوتبال به عنوان یک ورزش گروهی و دستهجمعی، همسو با طبیعت بشر، در یک مسیر در حرکت است و وقتی یک تیم به صورت گروهی تلاش میکند تا با همکاری، اجرای تاکتیک، نقشه و تمرکز روی یک هدف، به گول برسد، در اصل در حال تمرین فضیلتهای اجتماعی مثل همکاری، دوستی، بخشندگی، تلاش برای یک هدف و ایجاد همبستگی است! فضیلتهایی که در بسیار ورزشهای دیگر نیست و اگر هست به اندازهی فوتبال پر رنگ و قشنگ نیست. فوتبال و ارسطو هر دو بر اهمیت علت غایی تاکید میکرد و این که: «تعریف یک شئی، فراتر از هر چیزی، از هدف آن منتج میشود»! برای همین است که هیچ ورزش دیگری را نمیتوان یافت تا هدف –گول- در آن بیشتر از فوتبال اهمیت داشته باشد.
اگر نتیجهی ۰-۰ هم در فوتبال اهمیت و یک امتیاز دارد، به دلیل سختی و مشقت غایت فوتبال یا همان گول است. همین سختیها و غایت بسیار پیچیده است که گاهی جان آدمها –طرفدار فوتبال- را در بازیها به لب میرساند و تا سر حد جنون آنها را پیش میبرد.
من طرفدارِ طرفدار فوتبالم
در لیبرال دموکراسی میگویند، افراد تا زمانی که به کسی آسیبی نرسانده اند، در پیگیری علایق شان آزاد اند. ما نیاز به لذت داریم و فوتبال یکی از ورزشهایی است که استرس افراد را تخلیه میکند و به آنها لذت و شادی میدهد. ورزشگاههای فوتبال جایی برای زدودن انرژی منفی از آدمها است، در واقع شما چه در داخل باشی یا در بیرون، فوتبال این امکان را به شما میدهد تا عقدههای درون تان را با تمام توان فریاد بزنید و راحت شوید! «تازیانو کرودلی»، گزارشگر ایتالیایی هوادار میلان را به همین خاطر دوست دارم که هر چه دارد، در استدیوی تلویزیون «۷GOLD» به نمایش میگذارد و با خودش صادق است؛ فریاد میزند، خشگمین میشود، اشک میریزد و عاشقانه گزارش میدهد.
خوب، سؤالی که باید از خود بپرسیم این است که آیا فوتبال ارزش این عشق را دارد یا خیر؟ ممکن است، بسیاری منتقد هواداری فوتبال باشند و این عشق را معطوف به تحریک و لذت انفعالی از یک پدیدهی بدانند که ارزش آن کاملا زیر سؤال و تردید است؛ چون هواداران فوتبال را مجبور میکند با یکدیگر درگیر شوند، شماتت کنند، حتا ممکن است بدوبیراه بگویند، زندگی شان زیر تاثیر این درگیریها، نتایج، نقلوانتقالات، مصدومیتها، بحث فوتبالی و… رفته و خراب شود. این همان چیزی است که منتقدان طرفداری از فوتبال، طرفداری از آن را مثل افیون و لذت مبتذل میدانند!
طرفداران طرفداری از فوتبال، این ورزش را روشی برای دستیابی به مهارتها و شخصیتی میدانند که برای زندگی خوب در جهان مدرن مورد نیاز است. شیوهی که متناسب با اندیشههای فیلسوف یونان باستان «ارسطو» است؛ چون به عقیدهی او، شخص برای زندگی خوب، باید رفتار خوبی با جهان اجتماعی اش داشته باشد. در کتاب فلسفه و فوتبال از «تد ریچاردز» آمده است که «فوتبال تنها راه دستیابی به این ویژگیها نیست؛ اما روشی معقول، در دسترس و پر طرفدار به شمار میرود. بر خلاف تمام انتقادهای وارده، هواداران فوتبال نه مصرفکننده و واقعیتگریز که افرادی عقلانی هستند».
جدا از همهی اینها، آدمها در زندگی ماشینی و پر فشار امروز، نیاز به آرامش، آسایش و تکیهگاه آرام دارند. مثلا در افغانستان، مردم با این همه فشار اقتصادی، امنیتی، خانوادگی، آیندهی مبهم، خبرهای ناگوار، تصاویر دلخراش، مرگ، فساد، فاشیزم، دگماندیشی، بیعدالتی، قانونگریزی، مهاجرتهای نافرجام و آیندهی موهوم، نیاز دارند تا برای ساعتی هم که شده فارغ از دغدغههای شان باشند. آدمها نیاز به پالایش یا تخلیهی هیجانی دارند؛ ولی ساختارهای اجتماعی هر روز بیشتر از دیروز، این زمینه را از آنها گرفته و دامنههایش را محدود میکند. برای همین، حتا گاهی نیاز است تا آدمها اگر نمیتوانند در واقعیت به موفقیتهایی برسند، در بازیهای کمپیوتری مثل «FIFA و PES»، به اصطلاح عامیانه، کوفت دل شانه بشانند، تا عقدهای از دنیا نروند!
دیوانهکنندهترین «ریمونتادا»ی تاریخ!
پیشتر در یک مطلب گفته بودم که برای بزرگ شدن، یک باشگاه به المانتهای مثل «شانس، استعداد، انضباط، تجربه، شخصیت، تاکتیک، تکنیک و در نهایت به شور و اشتیاق» نیاز دارد تا عناوین را فتح کند و بزرگ شود. به نظر میرسد همانگونه که هیچ کسی نام خود یا کشوری را که در آن به دنیا آمده است، انتخاب نمیکند؛ هیچ کس هم تیم محبوبش را بر نمیگزید. از آنجا که زندگی و فوتبال در کنار یکدیگر پیش میرود و به خاطری که فوتبال بیش از هر چیز دیگر، یک تجربهی احساسی است، نمیدانیم کی و چگونه هوادارش شدهایم و چرا فلان تیم و باشگاه از ابتدا در دل مان خانه کرده است!
چهار سال پیش -۸ مارچ ۲۰۱۷- اتفاقی در فوتبال افتاد که به نام ریمونتادا/ Remontada، مشهور شد و قرار است در سال ۲۰۲۱ در واژهنامهی مشهور «لاروس» فرانسه ثبت شود که به معنای بازگشت غیر منتظره نیز خواهد بود.
بارسلونا بازی رفت را در پاریس، ۰-۴ باخته بود، فاتحهی «CL» خوانده شده بود، آریگو ساچی، بارسا را پادشاه مرده خوانده بود، بنگاههای شرطبندی تنها ۷% شانس صعود به این تیم داده بودند، پیش از آن هیچ تیمی نتوانسته بود، ۰-۴ را برگرداند، تا دقیقهی ۸۷، بارساییها به سه گول دیگر نیاز داشتند؛ اما با وجود همهی اینها، ریمونتادا اتفاق افتاد!
پس از «ریمونتادا» بارسا به ترتیب ۰-۳ و ۰-۴، در دو سال از رُم و لیورپول کامبک خورد تا نام «آلیسون بکر» به «آلیسون کامبکر» تغییر کند؛ ولی هیچ کدام آن کامبکها، شور و هیجان ریمونتادای کمپنو را نداشت!
آن شب برای ما افغانها نیز به یادماندنی بود؛ چون به تازگی در غم عمیق حمله به شفاخانهی «چارصد بستر» کابل غرق شده بودیم، دل مان بد رقم گرفته بود، نای راه رفتن و نفس کشیدن نداشتیم؛ اما ریمونتادا آمد و گفت که زندگی ادامه دارد، باید برای زندگی و پیروزی نیکی بر شر مبارزه کرد و این که فقط غیر ممکن، غیر ممکن است. این که اگر خواست همه یکی باشد، شعار آن شب کمپنو «Yes, we can»، برای همیشه و در هر سرزمینی، حتا در افغانستان قابل تفسیر است. آن شب وقتی بازی ۱-۳ شد، آنخل دیماریا، بازیکن «پاریسن جرمن»، به همه علامت «هیس» داد؛ ولی شاگردان انریکه مثل ما که از متن هیولای مرگ و تراژدی «چارصد بستر» فرار میکردیم، از مرگ در «CL»، فرار کردند تا دیماریا تا آخر عمرش شرمنده باشد!
آن شب، فوتبال واقعا مسؤولیت بازتولید درامهای زندگی را به عهده گرفته بود و کاری کرد که تا سالها و شاید برای همیشه، در یاد و خاطر تیفوسیهای مستطیلسبز بماند! یکی از بزرگترین رویدادهای ورزشی دههی گذشته حداقل در لیگ قهرمانان!
شبی که البته آغاز بد بختیهای بارسلونا نیز بود؛ چون درست زمانی که پاریسیها حذف میشدند، رییس شان در جایگاه ویژه داشت به ستارههایی از اردوی پیروز فکر میکرد که در برابر دالرهای نفتی، توان ایستادن ندارند.
آن شب به هواداران فوتبال ثابت شد که درست در لحظهی که هیچ امیدی نیست، همیشه امیدی هست و نباید هیچ وقت جادو و جذابیت فوتبال را دست کم گرفت! سرخی روبرتو، آن شب، آخرین و دیرهنگامترین گل بازی را زد، گلی که وزن کرهی زمین را برای ثانیههای کم کرد. گلی که روبرتو تا آخر عمرش با آن شناخته خواهد شد.
وقتی سر همهی بارساییها به سقف خورد
آن شب را خوب به خاطر دارم، در جایی که بازی را تماشا میکردم، دو کودک نیز کنارم خوابیده بودند، صدای تلویزیون صفر بود و پس از گل روبرتو، حیران بودم که چه واکنشی نسبت به زیبایی فوتبال داشته و کودک درونم را چطور مهار کنم. باشگاه بارسلونا به سرعت ویدیوی واکنشهای طرفدارنش را در سراسر دنیا نشر کرد که پس از این همه سال، هنوز هم جذاب، جالب و دیدنی است. این فوتبال است که کرهی زمین را به جوش میآورد. آدمهای که در تاریکی شب یا روشنی روز، نمیدانند از خوشحالی چه کار کنند. آن شب یا آن روز، واکنشها متفاوت بود؛ ولی داستان در همه جا یکی بود؛ ریمونتادای کمپنو! قصهی که تمام بارساییها و شاید هواداران فوتبال را در تمام قارهها چنان به نقطهی مشترک وصل کرده بود که اگر همه کنار یکدیگر بودند، در لحظهی خاص، بدون آن که به رنگ، جنس، مذهب، دین، کشور و جغرافیای محل زندگی نگاه کنند، یکدیگر را سخت به آغوش گرفته و میبوسیدند. چه چیزی بهتر از این؟
حتا همین حالا نیز اگر این ویدیوها را ببینند، حس میشود با وجودی که آنها یکدیگر را ندیده اند؛ اما آشناترین، آشنایان زمین استند. این فوتبال است که به شما اجازه میدهد، گاهی کودک درون تان، کنترل امور را به دست گرفته و شما را مجبور کند، مثل دیوانهها به بالا و پایین بپرید. در تصویر نخست، وقتی بزرگترها همه سر از پا نمیشناسند و خود را به در و دیوار میکوبند، کودکی نیز از دور میآید و با دیگران همراه میشود، برایش جالب است که چرا همه چیز اینهمه کودکانه و بیآلایش است.
در ویدیوی دوم، دو نفر چنان یکدیگر را به آغوش میگیرند که انگار میخواهند از همدیگر عبور کنند. پدری که با کودک در بغل به اینطرف و آنطرف میدود و جیغ میزند.
تصویرهای بعدی از عربهای هوادار بارسلونا است که نفر اول، با پروازهایش جاذبهی زمین را به چالش میکشد و دستهی دومی، هماهنگی و آمادگی ریتمیک گروه را نشان میدهد که فورا شروع میکنند به رقصیدن با ریتم «اِه، اِه، اِه،»! تصویر بعدی نیز مربوط به جوانان مسلمان –احتمالا عرب- است که یکی در میان دود و آتش، با صدای بلند فریاد میزند: «الله، الله».
در کمپنو اما قیامتی بر پا است، تماشاگران، آدمهای اتوکشیده، گزارشگران و مردم نمیدانند چه کار کنند، فریاد بزنند، گریه کنند و یا خود شان را به دیوار بکوبند؛ اما یک چیز مشترک است، هیجان، اشک و فریاد! یکی از گزارشگران که از حرکتهایش مشخص است، مدام از خدا و روبرتو تشکر میکند تا ریمونتادای باور نکردنی کمپنو شکل بگیرد، در نهایت مایکش را گذاشته و گریه میکند. گزارشگران اطراف او نیز حال و روز بهتری ندارند؛ در بیرون از ورزشگاه نیز غوغا است، غریو کارناوالهای شاد، گوش آسمان را کر کرده است. آخرین تصویر گویا از داخل موتر لیونل مسی است که میخواهد پس از ریمونتادا به خانه اش برود، مردم هجوم آورده و با سبک خاص کاتالانها –دو دست را به علامت تعظیم بالا برده و پایین میآورند- با صدای نام «مسی، مسی» از او قدردانی میکنند.
حرف آخر
وقتی پپ گواردیولا هدایت آبیاناریها را عهدهدار شد، تیمی ساخت که دیگران را مجبور به ابراز واکنشهای خشمآلود کرد. همان اتفاقی که برای فرگوسن و ونگر افتاد و شاید در آیندهی نزدیک، با یورگن کلوپ نیز چنین شود. به گفتهی دکتر «حمیدرضا صدر»، محقق و نویسندهی فوتبال، بارسلونا را باید در طول تاریخش ارزیابی کرد، دگرگونی در فوتبال طبیعی است؛ ولی ماندگاری چیزی در بطن باشگاه بارسلونا است، جایی که فرهنگ لاماسیا بخشی از تاریخ فوتبال شده است.
همیشه سؤال از بهترین تیم تاریخ است، مثلا از آجاکس دههی ۸۰، میلان دههی ۹۰ یا بارسلونای دوران گواردیولا. آقای صدر، در یک مصاحبه میگوید، دیر نباشد، روزی که حتا مخالفان گواردیولا و تیمش او و کار بزرگش را ستایش کنند. برای بسیاری از مردم دنیا –کارشناس و یا غیر کارشناس-، فوتبال و نمایش بازیکنان، مجزا و جدا از شخصیت بازیکنان ارزش ندارد و بهتر است ستارهها در قالبهای ورزشی- اخلاقی بررسی و سنجیده شوند. بازیکنانی که نزاکت، ادب و اخلاق را از یاد نبرده و خودش با تماشاگران مثل یک کودک از بازی و تماشای فوتبال لذت برده اند.
دورههای درخشان فوتبال را نمیتوان بدون ستارههایش و کسانی که موجب به وجود آمدن لحظههای ناب و به یادماندنی شدند، تعریف کرد. نه دوران میلان بدون گولیت، فان باستن و ریکارد معنا دارد و نه تیم گواردیولا بدون مسی، ژاوی و انیستا قابل تفسیر است.
اتفاقی که در بارسلونا افتاده این است که مربیان پس از پپ، قربانی او و شیوهی باشگاه شده اند. همان چیزی که یادگار رینوس میشل و یوهان کرایف است. هر مربی با پپ مقایسه میشود، هر بازیکنی با مسی، ژاوی و انیستا. در حالی که باشگاهها کارخانهی تولید بازیکن و ابرستاره و دارای سیستم قطعی جایگزینی نیستند؛ ولی کاری که گواردیولا در این زمینه کرد با کار دیگران تفاوت زیادی داشت. او، با مجموعهی از جوانان جویای نام و بسیار با استعداد، امپراطوری مد نظرش را ساخت؛ ولی دیگران مجبور بودند با امپراطوری بر جای مانده از او، خود شان را هماهنگ کنند؛ نه آن که چیزی را از نو بسازند. مشکل «کیکه ستین» نیز همین است. او مجبور است، هوای مسی، بوسکتس، سوارز و… را داشته باشد.
مربیان از این نگاه دو دسته اند، آنها که برنامههای شان هماهنگ با توانایی بازیکنان است و آنها که متناسب با سیستم، تاکتیک، مکتب و فلسفه اش بازیکن میگیرد.
پپ که آمد، رونالدینیو، زلاتان، دکو و… را کنار گذاشت؛ اما ژاوی، انیستا، مسی و… داشت؛ ولی حالا اگر یک مربی مسی، سوارز، بوسکتس و تراشتگن را کنار بگذارد، چه کسی را به جای آنها بگذارد؟
این طبیعی است که در دنیا وقتی یک روشی در فوتبال جواب میدهد، در همان دوران، ضد تاکتیکهایش نیز رشد میکند و اگر چنین نمیبود، سبک برازیل دههی هفتاد و میلان دههی نود باید تا امروز در صدر میبودند.
از اینها که بگذریم مسالهی را که میخواهم در میان بگذاریم این است که بحرانهای دوامدار، زندگی غیر عادی و مصیبتها موجب شده است که در تلاقی غیر طبیعیهای روزگار، ما دچار نوعی فرافکنی فکری و برتریجویی یک سویه و مطلق انگارانهی معطوف به ابزار مسلط مرجع قدرت برای سرکوب و به حاشیه بردن سبکهای دیگر زندگی، نگاه تازه و دگراندیشی بودهایم. برای همین است که از نظر مثلا یک حقوقدان افغان، فکر کردن و کار برای ورزش و هنر مترادف با لودگی و لآبالیگری است؛ چون در وادی مرگ، این نان است که مرجع الگوی رفتاری است نه عشق و فوتبال!
در ریمونتادای چهار سال پیش، صرفنظر از این که چه کسی برد و چه کسی باخت؛ مردم حس زیبا و لحظههای نابی را تجربه کردند و ثابت شد که برای زنده ماندن زندگی و سرزندگی، نیاز به ریمونتادا و شور بازگشت است!
این مطلب را با سخنی از استاد «سید ضیا قاسمی»، به فرجام میبرم: «همان گونه که دلم برای نسل امروز جهت ندیدن هنر پله، مارادونا، کرایف و… میسوزد؛ برای آیندگان نیز غمگینم که نمیتوانند شاهد هنرنمایی مسی و رونالدو باشند».