
نویسنده: ولادیمیر ناباکوف
برگردان: مرتضا نیکزاد
منبع: The Kafka Project
پارهی دوم؛ سکانس نخست
اولین تلاشها برای غذادادن به گریگوری که حالا به سان کلیوپاترا درآمده آغاز میشود. با این تفکر که وضع اش به بیماری چندشآوری میماند؛ اما، هنوز امیدی برای بهبودی اش وجود دارد و ممکن است با گذشت زمان، حالش خوب شود. در آغاز، به او غذایی از رژیم انسانی میدهند؛ متوجه میشود که وعدهی شیر به او داده شده. دروازهها همیشه در جلو دید ما است، دروازههایی که به صورت لرزانی در تاریکی باز و بسته میشوند. از آشپزخانه تا سرسرا –سالن- و دهلیز نزدیک به اتاق گریگور، صدای آهستهی پاها شنیده میشود؛ صدای پاهای خواهر او که از خواب بیدارش میکند، بعد، متوجه میشود که در درون اتاقش، تشتی پر از شیر مانده اند. یکی از زانوهایش در برخورد با پدر صدمه دیده، که بهتر خواهد شد؛ اما، در این سکانس میلنگد و پایش را بیهوده به پیش میکشاند. او به بزرگیای که ممکن است حشرهای باشد، بزرگ است؛ اما در همزمان کوچکتر و شکنندهتر از یک انسان است. گریگور به سوی شیر میرود. دریغا که هرچند، «ذهنِ هنوز انسانی» اش با اشتهای هرچه تمامتر، مایع خوشطعم را با نان نرم آغشته به شیر میخواهد، معده و طعم حشرهای او، غذایی پستانداران را پس میزند. گرچه به شدت گرسنه است، شیر برای او منزجرکننده است. دوباره به سوی وسط اتاق میخزد.
سکانس دوم: تم –صدا-ی دروازهها پایان مییابد و تم تداوم، پا به عرصه میگذارد. ما در زمستان خارقالعادهی سال ۱۹۱۲، قرار است شاهد زندگی روزمرهی گریگور از بام تا شام و کشف او در مورد ایمنبودن کوچ باشیم؛ اما بگذارید از درز لنگهی دروازهی سمت چپ با گریگور یکجا ببنیم و بشنویم. پدر او عادت داشته به همسر و دخترش با صدای بلند روزنامه بخواند. البته، حالا این کار او مختل شده و اپارتمان به کلی ساکت است؛ هرچند اعضای اپارتمان هنوز در داخلش زندگی میکنند؛ اما، در مبحثی کلانتر، همهی خانواده به وضع پیشآمده خو میگیرند. پسر و برادری در خانه زندگی میکنند که تغییری هیولاوار را پشت سر گذاشته و باید تا هنوز بقیه را با دادوفریادی لبریز از احساسات برای خواستن کمک به خیابان روان شان میکرد؛ اما آنها، سه نفر بیذوق، به راحتی گشاد گشاد راه میروند.
نمیدانم خبری که چند سال پیش در مورد دختر و پسر نوجوانی که مادر دختر را میکشند و در روزنامهها نشر شد را، خواندهای یا نه. داستان با سکانس بسیار کافکایی شروع میشود: مادر دختر وارد خانه میشود و دختر و پسر را در رختخواب میبیند، پسر مادر را –چندین بار-، با چکش میزند و او را از پی خود میکشاند. زن اما هنوز در آشپزخانه حرکت میکند و ناله سر میدهد و پسر به معشوقهی خود، میگوید: «چکشه به مه بده. فکر کنم باید بازم بزنمش.» دختر اما کارتی را به همدم خود میدهد و او مادر دختر را بار بار با کارت میزند تا این که میمیرد؛ گویا او گمان میکرده که همه وقایع، حرکات کارتونیای بیش نیست: تو یکی را میزنی، ستارهها و علامههای ندایی بسیاری دوروبر کلهی طرف میچرخد و او در قسمت بعدی، دوباره جان میگیرد. در زندگی جسمانی اما قسمت بعدیای در کار نیست و به زودی دختر و پسر، باید کاری برای مادر مرده انجام بدهند. «اوه، سمنت پاریس، او را کاملا منحل خواهد ساخت!» البته! این ایده کارگر خواهد افتاد؛ ایدهی خارقالعادهای است. جسد را درون وان حمام باید گذاشت، با سمنت پوشاندش و همین، پایان کار است. در همین حال، که مادر زیر سمنت خوابیده –جسد البته منحل نمیشود، شاید سمنت خرابی را استفاده کرده بودند-، دختر و پسر به سلامتی، چند پیک آبجو بالا میبرند. چه اوقات مفرحی! موسیقی عاشقانهای با صفا و آبجو عاشقانهی مست. «اما آقایان نمیتوانید سری به حمام بزنید. حمام بههمریخته است.»
سعی میکنم نشان بدهم که زندگی برساختهی واقعی، گاهی شباهتهای کلانی با وضعیت داستان خارقالعادهی کافکا دارد. تنها نگاهی به اطوار غریب کودنهایی بیندازید که سرخوشانه روزنامه میخوانند؛ حال آن که وحشتی عظیم در میانهی اپارتمان اتفاق افتاده. «گریگور به خود گفت: «خانوادهی ما چه زندگی ساکتی را به پیش میبرده است.» در آنجا بیحرکت نشست. به تاریکی خیره شد و از این که توانسته است چنین زندگیای را برای پدرومادر و خواهرش دستوپا کند، به او حس غرور دست داد.» اتاق خالی و مجلل است و غریزهی حشره بر انسان میچربد. اتاق اعلا که «او مجبور بود در کف آن بخوابد. در دلش یک نوع بیم بر انگیخت که تا هنوز تجربه اش نکرده بود؛ چه این که پنج سال میشود این اتاق مال او بوده. بعد، ناخودآگاه با سر سوزنی از حس شرم، زیر مبل جا گرفت؛ جایی که در آن احساس راحتی میکرد، هرچند کمی گود داشت و نمیتوانست سر خود را بالا بگیرد، و تنها تأسف این را میخورد که بدنش برای این که کاملا زیر مبل جا شود، زیادی کلان بود.»
سکانس سوم: خواهر گریگور انواعی از غذاها را میآورد. او تشت شیر را بیرون میکشد، نه با دستهای عریانش، بل که با دستمال؛ زیرا تشت توسط هیولای حالبههمزن لمس شده. هرچند، او موجود کوچولوی باهوشی است؛ خواهرش را میگویم، دستهی کاملی از غذاها را میآورد –سبزیهای گندیده، پنیر کهنه، استخوانهای دیروز با سس سفید خشکیدهای در رویش- گریگور سریع به سوی ضیافت هجوم میبرد. «مثل یک آدم شکمو پیدرپی با چشمهایی که از خوشحالی تر شده بود، پنیر و سبزیها و سس را بلعید؛ ولی ترهبار به مذاقش خوش نیامد؛ همچنین بوی آن توی ذوقش میزد و در موقع خوردن، آنها را از چیزهای دیگر جدا میکرد.» خواهرش کلید را به آهستگی در قفل چرخاند تا به او علامت بدهد که عقبنشینی کند. در همین حال، گریگور –با سر و وضعی پر از غذا-، میکوشد زیر مبل برود.
سکانس چهارم: گرت –خواهرش-، مهم دیگری را انجام میدهد. این او است که به تنهایی حشره را غذا میدهد؛ او، به تنهایی وارد لانهی هیولا میشود. خمیازه میکشد و میل ضمنی به قدیسها دارد؛ عجب خانوادهی مسیحیای استند. در متنی شگفتانگیز، آشپز پیش خانم سامس میرود و التماس میکند که آن جا را ترک کند. او با اشکهایی که در چشمهایش حلقه بسته از سامساها برای این که میگذارند او خانه را ترک کند، تشکری میکند –گویا او بردهای است که حکم آزادی اش را داده اند- و بدون اشارهای جدی، وعده میدهد که حتا کلمهای در مورد آن چه به اهل خانهی سامسا اتفاق افتاده نگوید. «گریگور غذا خورده بود. اول در آغاز صبح که پدرومادر و دختر مستخدم، هنوز خوابیده بودند و دفعهی دوم، بعد از زمانی که همه غذای چاشت خود را میخوردند. بعد از آن، پدرومادرش، زمان کوتاهی میخوابیدند و مستخدم یا خواهرش را دنبال تکلیفهای خانه میفرستادند؛ نه این که بخواهند گریگور تا سرحد مرگ گرسنگی بکشد؛ اما، شاید به این دلیل که آنها راه دیگری برای خبرشدن از غذاخوردن او جز از طریق شنیدهها نداشتند. شاید خواهرش هم نمیخواست که خاطر آنها را با چنین نگرانیهای جزئی آشفته کند، مگر نه این که آنها همین حالا هم به اندازهی کافی از دست او عذاب کشیده اند.»