
فلسفه همیشه برایم جذاب بوده، هر چه بیشتر میخوانم بیشتر به حماقت خود پی میبرم، به راستی که فلسفه آزار دادن است، آزردن حماقتِ آدمی که در پشت نقابهای گوناگون و سایه-روشنهای راه کورههای ناشناخته به خود رنگ و لعابی از جنس دانایی میزند، همهی فلاسفه از دوران فلسفهی طبیعی تا افلاطون و سقراط و ارسطو… بعد قرون وسطا و روشنگری و عصر جدید و فیلسوفان معاصر، آموزگاران دانایی اند؛ اما آدمی گاهی در بین متفکران و اندیشمندان و عارفان و عالمان و فیلسوفان با یکی دو تا حس هم پیوندی میکند، گویا روحش همسایه و هم خانه و هم جنس آن روح است یا چیزی شبیه این. از بین آنانی که تجربهی تماشا و تفرج در سپهر فکری شان را داشته ام، نیچه برایم تکرار نشدنیست، روحش را به شدت دوست میدارم؛ اما همان قدر که دوست میدارم از او گریزان و هراسان هم میشوم…، هیجانها و ادراکات پیچیدهای که نمیتوانم از آنها فرار کنم، نیچه مرا آزار میدهد، روحش، اوجش، صداقتش، فرد بودگیاش، تنهاییاش، جهانش، جانش، آن چشمان خیره به درونش، همیشه وقتی با نیچه مواجه میشوم فکر میکنم با یک موجود درجه یک روبهرویم. موجودی که آشنایی با او همراه با آزار دیدن است، موجودی که حماقتت را میآزارد، ناخود بودگی ات را به رخت میکشد و اصالتش چنان بُرا و بیبدیل است که نمیتوانی از چنگش بگریزی.
«وقتی نیچه گریست»، رمانی فلسفی از اروین یالوم است که با سبکی درون کاوانه به دنبال شخصیترین حالات عاطفی و روانی فیلسوفان در زندگی زیسته شان میرود. در کتاب وقتی نیچه گریست، یالوم داستان عشق نیچه به سالومه را زیر ذره بین میگذارد، فیلسوفی که میگفت بعد از اندیشههای من جهان به دو بخش قبل و بعد از من تقسیم میشود، در روزگارش چه تنها، چه غریب و چه اندوهگینِ در نهان شادان بود، سه چهار تا دوست معدود، خانه به دوشی مدام، رنجهای فراوان جسمی، از میگرنهای مرگبار تا ضعف شدید بینایی و … تمام ثروتش یک چمدان بود که با خود این سو و آن سو میبرد، فیلسوفی که با تشکر کردن، احساس همدردی و ابراز عواطف و دوست داشتن بیگانه بود، جانی تک میان کوچک جانان، با اندیشههایی اصیل که در دورانش خوانندههایی اندک با او آشنا بودند، شهرت گریز و معاشرتناپذیر، کسی که دست به ناله و زاری و شکایت و شکوه از هیچ یک از این شرایط بدش نمیزد، میگرنهای شدیدش را سپاسگزار بود و بر این باور بود که این سردردها ناشی از زایش فکرهای بدیع و بکر است، درد زایمان فکری است؛ اما نیچه با تمام مهابت و تلخی و سردیاش، با تمام صخرهگونی و ستیغوارگی و تسخیرناپذیریاش، برای عشق سالومه زار زار میگرید و اگر نیچه این کار را نمیکرد، چه بیشکوه میشد. با این رمان در جای جایش با نیچه و سالومه گریستم، زجر کشیدم و آزار دیدم، نوع نگاه نیچه به رابطه، بینهایت اصیل است. فیلسوف بیعاطفهای که با آن مرگ شگفت انگیزش در فوران گدازههای آتشفشان عواطفش جان داد. گویا این پلنگ زخمی از زیبایی، تشنهی گرما و خورشید بود، از هوای مدام مه آلود و بارانی اروپا گریزان بود به دنبال جایی میگشت که خورشید بر آن بتابد و بتابد، در«چنین گفت زرتشت»، همواره از آفتاب نیمروز سخن میگوید.
فلسفهها در خلاء شکل نمیگیرند، باید چیزی با جانت و فکرت بازی کند، جان فیلسوف باید باردار معنایی باشد تا در جدال و گلاویزی دایمِ ذهن و ضمیر و مغزش با آن بتواند فکری و اصلی و قاعدهای برای فلسفه اش برسازد. برای همین بسیاری از اندیشههای نیچه در مورد زن را میتوان با فهم همدلانهی تجربهی عاشقانهی نیچه با شخصیت سالومه، این زن شگفت انگیز به دید آورد. بخش دیگر از دیدگاهها و داوریهایش در مورد زن متاثر از زندگی با خواهر و مادر و خالههایش است که بر خلاف شخصیت سالومه، زنانی حقیر، کوچک و بیجان و جهانند که نیچه از آنان نفرت دارد. اندیشههای نیچه در مورد زن برای همین تا این حد تناقض آمیز است، جایی میگوید، زن یعنی «حقیقت» و جایی میگوید به سراغ زنان اگر میروید، تازیانه را فراموش نکنید. تنها همین گزارهی «زن حقیقت است» نیچه به تنهایی میتواند مبنا و منشاء هستیشناسی و وجودشناسی نوینی در نگرش به زن باشد که پا از تمام تعاریف و قالبهای قدیمی فرا تر میگذارد، البته در این نوع نگاه نیچه تنها نیست. شیخ اکبر محی الدین ابن عربی کلامی دارد به این مضمون که در آن سخن از ظهور حقیقت در هیاًت زن میرود. از همین رو زنان در کنار تکاپوی فکری برای شناختن خویش از رهگذار کنشگری اجتماعی و سیاسی، نیازمند نگاهی وجودشناسانه به خویش اند که تمام ساحات حیات فکری و عملی شان از آن سیراب شود و این نگاهِ از اعماق به وجود خویشتن، هستهی مرکزی آگاهی شان نسبت به هستی شان باشد.