
بخش نخست
از ولسوالی جوند بادغیس برمیخیزد تا به ایران برود؛ مثل صدها جوان دیگر از افغانستان که وقتی از خانه بیرون میزنند، یا تصمیم مهاجرت دارند و یا پیوستن به ارتش. «عظیم-نام مستعار» که در یک خانوادهی فقیر زندگی میکند و روزگار خود، مادر و سه خواهر قدونیمقدش را با کارکردن به مردم با مزد اندک میگذراند، سه سال پیش، برمیخیزد که مادرش را با خواهرانش تنها بگذارد و به ایران مهاجر شود؛ مهاجرت برای کار و فرستادن مقداری پول برای مادر و خواهرانش تا از گرسنگی نمیرند. عظیم، ۲۲ سال دارد و تا هنوز از ولایتش پا فراتر نگذاشته است. او، با شش نفر از همراهانش، پس از یک شبانهروز سفر، به هرات میرسند و فردای شبی که به هرات رسیده اند، سوار اتوبوس مسافربریای میشوند که هرات را به مقصد نیمروز ترک میکند.
فردای روزی که عظیم با همراهانش از هرات حرکت کرده اند، در نیمروز استند و در آنجا نزدیک با صد نفر دیگر که تصمیم مهاجرت به صورت قاچاقی به ایران را دارند، نیمروز را ترک میکنند. عظیم، پس از سیزده شبانهروز و با سپریکردن مشکلات زیادی، در حوالی استان/ولایت شیراز ایران میرسد که در آنجا با عدهای از همسفرانش، با کمین پولیس گشت ایران مواجه میشوند و پس از زخمیشدن سه تن از همراهانش، بازداشت شده و یک روز بعد دوباره به نیمروز فرستاده میشوند. عظیم که خانه را دیده رفته است و دل برگشت به آن روستا را ندارد، دوباره کمر میبندد تا مرز ایران را پشت سر بگذارد و روانهی این کشور همسایهی افغانستان شود که در آن میلیونها افغانستانی با کارهای شاق زندگی شان را میگذرانند.
ده روز بعد از روزی که عظیم دوباره از نیمروز به قصد ایران سفر میکند، باز هم با کمین پولیس گشت ایران در حوالی استان/ولایت کرمان ایران روبهرو میشود و دوباره به افغانستان برگشتانده میشود. برخی از همراهان عظیم، پس از هر باری که رد مرز میشوند، به خانههای شان برمیگردند؛ اما عظیم، با «نعمت-نام مستعار»، کسی که در جریان سفر اولش در مرز ایران دوست شده است، برای بار سوم هم تصمیم میگیرند بخت شان را بیازمایند و مرز ایران را که یکی از سختترین نقاط مرزی مسافران قاچاقی است، عبور کنند. عظیم و نعمت، بار سوم را نیز تا شیراز ایران پیش میروند؛ اما شبی که به شیراز میرسند، در خوابگاهی انداخته میشوند تا پول قاچاقی شان را تمام کنند؛ اما چند ساعتی نمیگذرد که پولیس ایران بر آن خوابگاه یورش میبرد و مسافران آن را بازداشت میکند. دوباره پنج روز بعد، عظیم و نعمت در خط مرزی ایران افغانستان، در نیمروز پیاده میشوند تا برگردند به وطن شان که هیچ روی خوشی از آن ندیده اند و زندگی در آن را، بدتر از وضعی میدانند که نزدیک به یکونیم ماه است در مرز تجربه میکنند.
نعمت دیگر خسته شده است و با این که عظیم تصمیم دارد پس از هفتهای دورکردن خستگی اش، برای بار سوم روانهی مرز شوند؛ اما نعمت برایش میگوید که بروند اردو یا پولیس ثبت نام کنند و تا روزی که زنده اند، همانجا باشند. عظیم که تا هنوز ذهنش به چنین چیزی راه نیافته است، پس از شیندن پیشنهاد نعمت، به او جواب تایید میدهد و تصمیم شان بر این میشود که بروند اردو ثبتنام کنند؛ چون معاش بیشتری نسبت به پولیس دارد. دو رفیق که در سختترین روزهای زندگی شان با هم آشنا شده اند و سختترین روزها را در کنار هم بوده اند، تصمیم میگیرند وارد خطرناکترین بازی زندگی شان شوند؛ پیوستن به ارتش، آن هم در کشوری که سرنوشت حتمی هر سربازی مرگ است و هر سربازی با واردشدن به این میدان، در حقیقت پای مرگ خود امضا میکند.
عظیم از یک سال پیش روایت میکند؛ از عملیاتی که برای پاکسازی ولسوالی مارجهی هلمند از وجود هراسافگنان طالب راهاندازی شده است. عظیم و نعمت که دورهی آموزش را نیز با هم سپری کرده و تبدیل به دوستان جانبرابر شده اند، دو سربازی استند که با صدها سرباز دیگر، به اولین جنگ مسلحانه و واقعی زندگی شان میروند. عملیات توسط نیروهای ارتش فرماندهی میشود که در آن، پولیس، امنیت و دیگر نیروهای دولتی-مردمی، نقش دارند.
ولسوالی مارجهی هلمند، از چهار سال به اینسو در محاصرهی طالبان قرار دارد و فقط در مرکز ولسوالی، عدهای از افراد ملکی و نظامی دولتی باقی مانده اند که نان و دیگر نیازهای شان از طریق هواپیماهای نظامی تامین میشود. پس از چهار سال، دولت تصمیم گرفته است طالبان را از حوالی این ولسوالی دور کند و محاصره را بشکند. عظیم و نعمت، در بین صدها سربازی که در دو سمت نبرد میجنگند، مانند کوه به همدیگر تکیه کرده اند و پشت شان به همدیگر پر است؛ به رفیق که رازآلودترین رابطهی انسانی است و عظیم، بودن در کنار نعمت را حتا در میدان نبرد، بااطمینانتر از بودن تنها در زندگیای بدون جنگ میداند. عظیم باور دارد که اگر نعمت نبود، شاید بار دوم و سوم را نیز نتوانسته بود تنهایی تصمیم بگیرد که عازم مرز ایران شود و پیوستن به ارتش، که اصلا در ذهنش هم خطور نکرده بود.
اطراف ولسوالی مارجه، چهار سال است در تصرف طالبان است و همه مردم محل، به نوعی سربازان طالبان استند. ماموریت اول عملیات، رسیدن به مرکز ولسوالی از راه زمین است و سپس، راندن طالبان از روستاهای اطراف ولسوالی که تبدیل به سنگرهای مستحکمی برای طالبان شده است. چند ساعتی از آغاز عملیات نمیگذرد که عظیم همراه با هشت نفر دیگر از سربازن ارتش، در محاصرهی طالبان میمانند و مردم محل، به قصد کشتن آنان، به باغی هجوم میبرند که سربازان ارتش وارد آن شده اند. همین که عظیم، نعمت و هفت سرباز دیگر وارد باغ میشوند و چند دقیقهای میگذرد، سربازان دیگر به آنان نمیرسند، نعمت به عظیم میگوید که در محاصره مانده اند و باید راه فراری را جستوجو کنند. چهار سمت باغ را طالبان گرفته اند؛ اما پیشروی سربازان ارتش از دو سمت، این فرصت را برای طالبان مساعد نکرده است که وارد باغ شوند. قرار میشود که سربازان محاصرهمانده، دو دو نفر در کمین بنشینند و تا نزدیکشدن سربازان طالب، شلیک نکنند تا موقعیتهای شان مشخص نشود. یکونیم ساعت، رفتوآمد میان سربازانی که بیرون باغ مانده اند و سربازانی که داخل باغ شده اند، قطع میشود که منجر به کشتهشدن یکی از هشت نفر همراه عظیم و زخمیشدن دو نفر دیگر شان میشود. پس از یکونیم ساعت محاصرهای که امکان کشتهشدن عظیم و همسنگرانش در ثانیهها محاسبه میشود، سربازان ارتش میتوانند طالبان را از یک سمت باغ دور کنند و وارد باغی شوند که عظیم و همراهانش شده بودند.
ادامه دارد…