
بخش دوم
شب از نیمه گذشته است. محمد تلاش میکند به آنچه در جریان روز اتقاق افتاده است، فکر نکند؛ اما نمیتواند آن تصویر را از ذهنش بیرون کند؛ تصویر نوجوانی که مسلح از دروازهی خانهای خارج میشود تا همسنگر محمد را از پا درآورد؛ اما محمد پیشدستی میکند و سه گلوله به صورتش شلیک میکند. محمد، در فاصلهی شلیککردن و افتادن آن نوجوان به زمین، انگار چهرهی نوجوانی بین دوازده تا چهاردهساله را میبیند؛ شاید هم چهرهی نوجوانی نه، صورت آشنایی را میبیند و اگر فرصتی برایش مساعد باشد، به او شلیک نمیکند. محمد، پس از کشتن آن نوجوان، تصور میکند کسی را کشته است که میشناخته؛ درست مانند این که در یک نگاه ناگهانی در شلوغی خیابان، چشم تان به چشمهایی گره میشود که انگار قبلا دیده اید و هر چه مغز تان را میخارید، چیزی به یاد تان نمیآید؛ حسی که محمد پس از کشتن آن سرباز طالب پیدا میکند، چیزی است شبیه این احساس ناشناخته. او، نمیتواند به آن که کشته است فکر نکند و با خودش میاندیشد، اگر جنگ نبود و غیرمسلح با آن نوجوان روبهرو میشد، به او لبخند میزد یا مثل دیگر آدمهایی که نمیشناخت، بیتفاوت از کنارش میگذشت؟
هیچ چیزی برای محمد روشن نیست. او، فقط میفهمد که اگر لحظهای تعلل میکرد، همسنگرش توسط آن نوجوان کشته میشد و در میدان جنگ، برای هیچ سربازی در چنین لحظهای، فرصت فکرکردن نیست. آنشب، محمد نمیتواند بخوابد. فردای آن روز که قرار است عملیات علیه طالبان برای بازپسگیری چند روستای دیگر آغاز شود، پس از حملهی نیروهای ارتش و پولیس در همکاری با نیروهای مردمی، طالبان بدون هیچ مقاومتی، یکی یکی روستاهایی که طی دو هفتهی گذشته به آنان تسلیم شده بود را ترک میکنند و این روستاها دوباره به تصرف دولت درمیآید. دو هفته پیش که طالبان وارد این روستاها شده بودند، بدون هیچ مقاومتی مردم آنان راه داده بودند و هیچ جنگ و تلفاتی به دنبال نداشت؛ همانطور که طالبان دوباره از آن روستاها، بدون هیچ مقاومتی بیرون میشوند؛ چون این روستاها، برای طالبان اهمیت نظامی ندارد و خود شان را برای حفظ آن به مشکل نمیاندازند.
محمد، تا فردا شام، میتواند با همسنگرانش در همکاری نیروهای محلی، بیش از پنج روستا را از تصرف طالبان درآورد؛ بدون هیچ مقاومتی جدیای از سوی طالبان. فردا شب را نیز محمد زمانی که از جنگ خلاص میشود، به آن سرباز طالبی فکر میکند که کشته است؛ به آن که به باور خودش، تا هنوز چهاردهساله نشده بود. دو روز بعد، وقتی نیروهای ارتش برمیگردند و نان چاشت را در همان قریهای میخورند که محمد آن سرباز طالب را کشته بود، با پرسوجو از مردم محل در مورد تلفات طالبان، درمییابد که کسی را به نام «عبدالرحمان» از سربازان این گروه کشته است که سیزده سال داشته است. عبدالرحمان، فرزند یک زن بیوه است که دو سال پیش، از سوی مادرش در مدرسهی دینی فرستاده میشود و پس از سپریکردن یک سال در آن مدرسه که تازه دوازدهساله میشود، به صف طالبان میپیوندد و فرماندهان این گروه، به او و دهها کودک دیگر در سن و سال او، سلاح میدهند تا بجنگند و جهاد را به پیش ببرند. محمد، تلاش میکند مادر آن سرباز را ببیند؛ اما خانهی او، دو روستا به عقب مانده است و نیروهای ارتش، دوباره برنمیگردند که محمد بتواند از مادر آن سرباز نوجوان معذرتخواهی کند.
از محمد میپرسم، آیا در موارد دیگری هم اینقدر جدی بودهای یا کشتن آن نوجوان اینگونه تکانت داد؟ «تا او وقت شب هیچ د یادم نبود. یکبارگی وقتی میخوابیدم، چهره اش پیش چشمم آمد. حس کدم برادر خود مه کشتم.» محمد، هنوز که از آن اتفاق بیش از دو سال میگذرد، نتوانسته درک کند که بین او و آن سرباز نوجوان طالب، چه پیوندی بوده است که هر شب وقتی میخوابد، چهرهی معصوم و عصبانی او را میبیند که بدون وقفه، به محض بیرونشدن از دروازهی خانهای، تفنگش را به سمت همسنگر محمد میگیرد و محمد هم بدون هیچ تعللی، سه گلوله را به صورت معصومش خالی میکند.
محمد، هفت سال پیش تصمیم میگیرد به ارتش بپیوندد. او پدر سه کودک است که کودک اولی اش یازده سال دارد؛ دو سال کوچکتر از سرباز طالبی که کشته است. او بارها تا هنوز آن نوجوان طالب را با پسرش جابهجا کرده و با خودش لرزیده است؛ این که ممکن خودش در جنگ کشته شود و پسرش راهی مدرسهی دینی شده بعدا به صفوف طالبان بپیوندد؛ تصوراتی که هرازگاهی در ذهن محمد میرسد و هر باری که به خانه تماس میگیرد، به زنش تاکید میکند که «احسان-پسر کلانش» را به مسجد نفرستد و قرآن را هم خودش در خانه یادش بدهد. خانم محمد، در ولایت شمالی فاریاب آموزگار است و هر دو با درآمدی که دارند، زندگی آبرومندانهای برای شان ساخته اند؛ آنچه بیش از هر خلایی، محمد را پس از آنروز ساعت ۲ پس از چاشت، اذیت میکند، چهرهی معصوم همان سرباز است؛ با موهای دراز زرد و چشمهای عصبانی که پس از شلیک سه گلوله به رویش، با صورت به زمین میخورد.
محمد که از نزدیک به سه سال به اینسو، به صفت سرباز جنگی در جنگهایی اشتراک کرده است، از آنروز به بعد، با هر گلولهای که به سمت کسی شلیک کرده، به یاد آن نوجوان طالب افتاده و هر قدر خواسته است برای خودش بقبولاند که این هم نیز بخشی از جنگ است؛ اما نتوانسته از عذاب آن راحت شود؛ عذابی که تصور میکند اگر آن بچه از یازدهسالگی اش به مدرسه نمیرفت و پدری میداشت که مواظبش میبود، اکنون شانزدهساله میشد؛ دو سال بزرگتر از بچهی محمد که اکنون در صنف هشت مکتب درس میخواند.
محمد، بیش از سیوپنج سال عمر دارد؛ سیوپنج سالی که چند سال اخیرش، شقیقههای او را جوگندمی کرده است. محمد، تشنهی صلح است؛ صلحی که بتواند سلاحش را به زمین بگذارد و در کنار پسران و دخترش، زندگی آرامی داشته باشد با شغلی که شب برای او فرصت رفتن به خانه را بدهد. محمد دوست ندارد که سربازان طالب را میکشد یا طالبان سربازان ارتش و پولیس را میکشند؛ او، تفاوت بین سربازان پولیس و بسیاری از سربازان طالب را فقط، صف مخالف میداند که آنان به توهم جهاد به میدان میآیند که شاید به بهشت بروند و سربازان پولیس و ارتش، از خاک کشور شان در مقابل شهروندانی از همین کشور دفاع میکنند که با افکار تزریقشده توسط استخبارات بیرونی میجنگند.
ادامه دارد…