بخش سوم
محمد، چند روز پس از عملیات تصفیهای سنچارک، به ولسوالی سوزمهقلعهی سرپل فرستاده میشود تا در آنجا، در یکی از پوستههای امنیتی و دفاعی ارتش، وظیفه اجرا کند؛ محلی در منطقهی گورکاب این ولسوالی که مسیر حملات و نفوذ طالبان به مرکز ولسوالی و روستاهای اطراف آن است. او دو ماه بعد از رفتنش در آن پوستهی امنیتی، اوایل شبی را به یاد میآورد که شلیک سلاح سبک و سنگین، از دو سمت پوسته آغاز میشود. طالبان در یک پلان از قبل طراحی شده، توانسته اند سربازان شان را تا نزدیکی پوسته برسانند و همین که شب تاریک میشود و آرام، حملات شان را به قصد تصرف پوستهی امنیتی آغاز کنند.
محمد و همسنگرانش که در دقایق اول حملهی طالبان غافلگیر شده اند، تنها میتوانند سینه سپر کنند تا پوستهی امنیتی و خود شان را تحویل طالبان ندهند؛ تحویل کسانی که به هیچ قانون جنگیای پابند نیستند و تسلیمی به آنان، به معنای مرگی است خفتبار. هرچند تمام نیروهایی که در آن ساحه حضور دارند، هیچ تصمیمی به تسلیمشدن ندارند؛ اما در دقایق اول حملات طالبان که منجر به کشتهشدن سرباز مسوول در برجک دیدبانی و زخمیشدن دو سرباز دیگر میشود، برخی از سربازان، تصمیم به ترک پوسته و فرار میگیرند. محمد با فرماندهی سربازان ارتش در آن ساحه و پنج تن دیگر، تصمیم ترک ساحه را ندارند و میگویند که تا زنده اند، همانجا خواهند جنگید. فرماندهی گروه، میداند که طالبان تمام اطراف پوسته را محاصره کرده اند و فرار شان به معنای مرگ قطعی شان است.
شلیکهای طالبان هر لحظه نزدیکتر میشود و سربازان ارتش، فقط میتوانند با انداخت نارنجک به اطرف پوسته و فیرهای بیهدف، مانع داخلشدن طالبان به داخل پوستهی امنیتی شوند. طالبان در نقاط اساسیای سنگر گرفته اند و با استفاده از سلاح مجهز با دوربین شب، طوری پوستهی امنیتی را زیر پوشش قرار داده اند که هیچ کسی نمیتواند سرش را از دیوارهای دفاعی پوسته بالا کند. شب تاریک و سردی است؛ شبی در اواخر زمستان ۱۳۹۷، که سرما و گلولههای داغ، یکجا بر سربازان حاضر در آن ساحه فرود میآید. نیروهای ارتش، در همان دقایق اول حملهی طالبان، به مرکز ولسوالی گزارش داده اند؛ اما تا رسیدن نیروی کمکی، چند ساعتی وقت نیاز است و محمد با همسنگرانش، چارهای دیگر ندارند، جز خریدن وقت که هر دقیقه اش برای آنان میتواند دقیقهی زندگی به حساب آید. ساعتی از حملهی طالبان گذشته است؛ بدون این که محمد و همسنگرانش بفهمند از کدام موقعیت بر آنان شلیک میشود و کجا را هدف بگیرند. سه نفر از سربازان ارتش تا کنون کشته شده اند و دو نفر زخمی. محمد «سلیم-نام مستعار» را که به شانهی چپش گلوله خورده است، به آغوش کشیده است؛ بدون این که راهی برای بندانداختن خونش بتواند پیدا کند؛ خونی که داغ است و پس از دقایقی سرما آن را روی سینهی محمد لخته میکند.
شب آهسته آهسته سردتر میشود و حملات طالبان داغتر؛ برخی از سربازان طالبان تا حدی خود شان را نزدیک پوستهی امنیتی میرسانند که میتوانند نارنجک پرتاب کنند؛ اما نارنجکهای شان با برخورد به دیوارهای دفاعی پوسته، منفجر میشود. سه نفر از سربازان مسوولیت دارند که از سه سمت پوسته نارنجک بیندازند تا مانع پیشروی طالبان شوند. یک و نیم ساعت از حملهی طالبان گذشته است. سلیم که روی سینهی محمد تکیه داده بود، دیگر کرخت شده است. «احساس کدم نفس نمیکشه. سر شه بالا کدم که اشکایش سرد شده. پیش از مردن گریسته بود؛ اما بیصدا. یک ماه میشد دخترش به دنیا آمده بود.» سلیم، آن دقایق آخر زندگی را بیصدا گریه میکند؛ شاید برای دیدن دختر یکماهه اش که هنوز او را ندیده بود؛ برای دختری که مادرش بارها شاید به گوشش لالایی آمدن پدر را خوانده بود و گفته بود که قهرمان او، روزی ار راه میرسد. محمد پس از این که مطمین میشود، سلیم مرده است، ترسی در وجودش خانه میکند. به یاد بچههایش میافتد و به این که اگر دوباره نتواند به خانه برود و آنان را به آغوش بکشد، زندگی در افغانستان با آن کودکان یتیم چه کار خواهد کرد؟
نزدیک دو ساعت از حملهی طالبان گذشته است؛ پنج نفر از سربازان ارتش زخمی شده اند و چهار نفر کشته. با گذشت هر چند دقیقه، یکی زخمی یا کشته میشود یا یکی از زخمیها، روی سینهی همسنگرش جان میدهد. نیروهای کمکی نزدیک شده اند و تا دقایق بعد، به محل درگیری میرسند. با رسیدن خبر از نیروهای کمکی، با آن که موقعیت جنگی هنوز برای محمد و همسنگرانش تغییر نکرده است و نمیتوانند از جای شان تکان بخورند؛ اما جان در تن شان دمیده میشود و محمد از هالهی ترسی که او را در برگرفته بود، خودش را رها میکند. ترسی که محمد تا هنوز در جریان حضورش در ارتش، آن را آنچنان تجربه نکرده بود؛ ترسی همراه با نگرانی و دردی که دلش را میگیرد و با اشکهای سردشدهی سلیم، میگرید؛ میگرید که سلیم نتوانسته است دختر یکماهه اش را ببیند و ممکن او نتواند فرزندانش را ببیند که برای شان وعده داده است، با ختم جنگ و آمدن صلح، دست از سربازی میکشد و شغل دیگری به پیش میگیرد تا بتواند در کنار آنان زندگی کند؛ ختم جنگ و آمدن صلح رویای ناممکن هر انسانی شده است که در این سرزمین زندگی میکند.
ساعت نزدیک دوازدهی شب است که نیروهای کمکی، از یک سمت پوستهی امنیتی، عملیات شان را علیه طالبان آغاز میکنند و محمد و چند تن از همراهانش که تا هنوز سالم مانده اند، فرصتی برای شان مساعد میشود که از جای شان تکان بخورند و در دیوارهای اطراف پوسته سنگر بگیرند. رسیدن نیروهای کمکی، وضعیت جنگ را تغییر میدهد و طالبان در اولین دقایق درگیری با نیروهای کمکی، تصمیم به عقبنشینی میگیرند. عملیات تهاجمی علیه طالبان آغاز میشود و تا نیم ساعت دیگر، طالبان از ساحهی نبرد کاملا متواری میشوند؛ به جز برخی از تکتیراندازهای این گروه، که در برخی موقعیتها سنگر گرفته اند و سربازان پیادهی ارتش را هدف قرار میدهند. تا ساعت یک شب، کاملا ساحه از حضور طالبان پاکسازی میشود و سربازان ارتش برمیگردند که زخمیها را انتقال بدهند.
در آن شب سرد و سیاه و در آن محاصرهی خونین، طبق آماری که محمد میدهد، هشت تن از سربازان ارتش زخمی و هفت تن دیگر کشته میشوند. محمد پس از آن شب، میتواند با خیال راحت بخوابد و دیگر به آن پسربچهای فکر نکند که چند ماه پیش، چند گلوله را به صورتش خالی کرده بود. او پس از دیدن اشکهای سلیم، کسی که شام همان روز با محمد در مورد دختر نوزادش حرف زده بود، دیگر از عذاب کشتن آن سرباز نوجوان طالب، احساس ناخوشی نمیکند و تصور میکند که طالبان با کشتن سلیم، دختر نوزاد او را نیز کشته اند. او پس از ماهها، شبهای بعد از آن شب را میتواند راحت بخوابد و به این فکر کند که دوباره اگر با طالبی روبهرو شود، برایش فرق نمیکند که نوجوان است یا کهنسال؛ بدون هیچ تردیدی او را خواهد کشت.
ادامه دارد….