بخش پایانی
عظیم پس از دو روز، از ولسوالی سنگین بر میگردد. در مسیر راه، تصمیم میگیرد که برود مزار -خانهی شان- و از پدرش معذرت بخواهد که به خاطر یک گفتوگوی لفظی خانه را ترک کرده است. پدر عظیم که میخواست بچه اش تحصیل کند، پس از این که عظیم به اردو میرود، ناراحتی اش از او زیاد میشود و از طریق مادرش به عظیم خبر میدهد که دوباره در آن خانه پا نگذارد. عظیم که اما خبر سنگینی را برده و به ولسوالی سنگین هلمند تحویل داده است، به این فکر میکند؛ پیش از این که خبر مرگ او را کسی به خانهی شان ببرد، برود و برای کاری که کرده است، از پدرش عذرخواهی کند. عظیم، از کاری که کرده، پشیمان نیست؛ او سربازی را دوست دارد و جنگ را برای پاسبانی از وطنش، مقدس میداند.
او پس از رفتن به خانه، مدتی را در آنجا میماند و پس از پایان رخصتی اش، عازم سرپل میشود؛ عازم پوستهای که در آن بهترین دوستش را از دست داده است. عظیم این بار، در آن پوسته «باعث» را ندارد؛ اما حس انتقام از قاتلان او را دارد و این انگیزه، بیشتر از هر چیزی او را به سمت جنگ و دشمن میکشاند. او، از تابستان یک سال پیش میگوید؛ از شبی که طالبان بار دیگر بر پوستههای آنان حمله میکنند. نیمههای شب تابستان است که گروه طالبان، بر چند پوستهی امنیتی در مسیر شبرغان-سرپل حمله میکنند و نیروهایی که در آن پوستههای امنیتی مستقر اند را غافلگیر میکنند؛ عظیم نیز یکی از آن نیروهایی است که غافلگیر میشود.
درگیری میان طالبان و نیروهای امنیتی آغاز میشود و طالبان که طراحان این عملیات استند، وضع را بر نیروهای امنیتی تنگ میکنند. عظیم از درون پوستهی امنیتی خود شان میگوید؛ از این که دشمن با سلاح ثقیله و خفیفه آنان را زیر گرفته بود و سربازان که غافلگیر شده بودند، نمیفهمیدند دشمن از کدام سمت هجوم آورده است. عظیم فرماندهی یکی از آن پوستههای امنیتی است. او تلاش میکند روحیهی سربازانش را حفظ کند و میگوید که صبر کنند دشمن تصور کند بر اوضاع مسلط است. عظیم میگوید که طالبان در نقاط کلیدی جا گرفته بودند؛ به همین دلیل، باید هر طوری میشد، از آن نقاط بیجا میشدند. نیمههای شب است و طالبان هنوز بر اوضاع مسلط اند. سه نفر از سربازان در پوستهای که عظیم مسوولیت آن را دارد، زخمی شده اند و وضع یکی از آنان وخیم است.
طالبان با سلاح ضد تانک مسلح اند. تلاش سربازانی که در آن پوستههای امنیتی گیر مانده اند، برای نجات جان شان جریاند دارد و بدون این که ضد حملهای علیه دشمن کرده باشند، همه منتظر نیروهای کمکی استند. عظیم که فرماندهی گروه است، در کنار روحیهدادن به سربازان، مکلف است به زخمیها نیز رسیدگی کند و به آنان نیز دلداری بدهد. همه ترس این را دارند که به دست طالبان اسیر نشوند؛ طالبانی که اسیر نمیگیرند؛ تنها میکشند. عظیم بار دیگر آن شب را به یاد میآورد؛ شبی را در دو سال پیش که در موقعیتی بدتر از این شب، گیر مانده بودند و باعث –نزدیکترین دوستش-، روی سینه اش جان داده بود. او به سربازان زخمی اش رسیدگی میکند که تا رسیدن نیروهای کمکی و انتقال آنان، به اثر خونریزی جان ندهند. نیروهای کمکی هنوز نرسیده است و حملههای طالبان بدون وقفه ادامه دارد.
روز نزدیک به روشن شدن است که یکی از پوستههای امنیتی به کمبود مهمات مواجه میشود و عظیم با چهار نفر از همراهانش برای رساندن مهمات به آنان، با یک تانک زره از پوسته بیرون میشوند. عظیم میگوید که پس از بیرون شدن از پوسته، گلوله مثل باران بر آنان میبارید و آنان تنها مسیر شان به سوی آن پوسته را پیش گرفته بودند و هر کسی که در مسیر شان قرار میگرفت را دور میراندند.
عظیم موفق میشود پس از نیم ساعت، بدون هیچ تلفاتی مهمات را به پوستهی دیگر برساند. در آن پوسته نیز دو نفر زخمی اند که وضع شان وخیم است. در پوستهای که عظیم مسوولیت آن را دارد، تنها دو نفر سالم مانده اند که باید تا برگشتن همراهان شان، از آن پوسته نگهبانی کنند. عظیم پس از تحویل دادن مهمات، دوباره بر میگردد که نیروهای تازهنفس کمکی از راه میرسند و جنگ به نفع نیروهای امنیتی تغییر میکند. حالا دیگر جنگی که از اول شب تا صبح به نفع طالبان رقم خورده بود، جهتش را تغییر میدهد و اینبار، نیروهای دولتی استند که بر جنگ حاکم اند و پس از عملیات هواییای که انجام میشود، نیروهای زمینی، طالبانی که تار و مار شده اند را تعقیب و از پا درمیآورند.
عظیم با رسیدن به پوستهی امنیتی اش، با شش سربازی که دارد، پیاده وارد جنگ میشود و هر طالبی که گیر میآورد را میکشد. آن شب موفق میشود سه تن از سربازان طالب را بکشد. عظیم از دردی میگوید که ناگهان در پای راستش احساس میکند؛ دردی شبیه نیش زدن زنبور. او، پس از چند ثانیه، گرمای خون را در کفشهایش حس میکند. عظیم، از ناحیهی ران پای راستش، گلوله خورده است. دو تن از سربازانش، او را به پوسته میبرند و پایش را پانسمان میکنند تا جلو خونریزی اش را بگیرند. جنگ همچنان جریان دارد؛ اما عظیم دیگر تنها صدای گلولهها را میشنود و نمیتواند بجنگد.
به گفتهی عظیم، در آن درگیری که نزدیک به شش ساعت دوام کرده بود، نزدیک به ۲۰ نفر از نیروهای امنیتی زخمی شده بودند و دو نفر نیز جان باخته بود؛ طالبان اما ۱۰ کشته و ۱۰ زخمی میدهند که فردی به نام ابوهریره، یکی از فرماندهان ارشد طالبان نیز در میان کشتهشدگان است.
عظیم برای تداوی به شفاخانهی ولایتی سرپل انتقال داده میشود و به دلیل ضربهای که استخوان پایش دیده است، او را به کابل انتقال میدهند. او، یک ماه در شفاخانهی وزیراکبرخان بستر میماند و پس از یک ماه، او را رخصت میکنند. عظیم اکنون افسر ارتش است و مسوولیت یک گروه ۲۰نفره را در یکی از ولایتهای شمالی به عهده دارد. او، متعهد به ادامهی وظیفه در چوکات نظام است و دوست دارد تا روزی بجنگد که دیگر جنگی در وطنش نباشد. عظیم به گفتوگوهای صلح خوشبین است و میگوید که اگر قرار باشد این گفتوگوها به صلح بینجامد، او دوست دارد با سربازان طالبی که یک عمر برای ویرانی افغانستان جنگیده اند، شانهبهشانه بجنگد و با هم از مررزهای افغانستان دفاع کنند.