
بخش پایانی
پس از آن عملیات که خلیل و همراهانش موفق به شکست طالبان میشوند، او، به یاد روستایش میافتد؛ به یاد مادرش که شنیده است مریض است و خواهر کوچکش که هر بار پشت تلفن گریه میکند. خلیل، یک ماهی پس از آن عملیات که طالبان در آن شکست سنگینی را متحمل میشوند، رخصتی میگیرد. خلیل صبح وقت یک روز خزانی سرد، سوار موتر مسافربریای میشود که قرار است نزدیک به پنجاه مسافر را به کابل برساند. او، از روزی که از خانه برآمده، تا هنوز به خانهاش بر نگشته و قرار است پس از سه سال به خانهاش برود؛ خانهای که در آن مادر پیر و خواهر کوچکی، به خاطر پولی که خلیل به آنان فرستاده است، نزدیک به سه سال است زندگی بهتری داشتهاند و مادرش در همهی عمرش، همین سه سال را در خانه نشسته است؛ بدون اینکه به خانهی کسی برای کارکردن رفته باشد.
در مسیر راه هرات-کابل، محلی که خلیل مطمین نیست کجا است –چون در خواب است که طالبان موتر را ایستاد میکنند-، پس از بررسی مسافران، خلیل را با یک نفر دیگر پیاده میکنند. طالبان خلیل را به دلیل اینکه شانههایش نشانهی «پرتله» دارد، او را پیاده میکنند؛ اما از اینکه هیچ سند دیگری از او به دست نمیآورند، پس از ساعتی پرسوجو، او را سوار موتر دیگری میکنند که به کابل برسد. خلیل در آن زمان که طالبان شانههایش را برهنه میکنند، تمام امیدش را با زندگی قطع میکند؛ اما به دلیل این که نفر همراه او، در تلفنش عکسهایی دارد که ثابت میکند تازه از ایران آمده است، خلیل را نیز رها میکنند؛ چون خلیل هم میگوید که از ایران در هنگام کارکردن رد مرز شده است و هیچ چیزی با خود نیاورده است جز نشانهی سر شانههایش که جای کشیدن بوجیهای سیمان را نشان میدهد.
خلیل پس از رسیدن به کابل، به یکی از رفیقانش در هرات تماس میگیرد که از حساب او پول بکشد و برایش به کابل بفرستد؛ خلیل کارت بانکیاش را با خودش نیاورده است تا مبادا به دست طالبان بیفتد. او، دو روز را در کابل میماند و برای مادر و خواهر کوچکش خرید میکند. خلیل به مادرش پیراهنی را میخرد که شاید نخستین پیراهن نو مادرش باشد؛ چون میگوید که در بیست سال زندگی کنار مادرش، هیچگاهی شاهد این نبوده که مادرش پیراهن نوی پوشیده باشد. مادر خلیل، در خانههای مردم قریهی شان نان میپزد و پوشاک میشوید و زنان قریه پوشاکهایی که دیگر نمیپوشند را به او میدهند. خلیل به یاد دارد که مادرش بارها هنگام پوشیدن پوشاکهای کهنهی زنان قریه، چه اندازه احساس خوشحالی کرده است.
او، به مادرش پیراهن نو، روسری نو و کفش نو میخرد و جوراب چرمی که در زمستان پیشرو، مادرش آن را در خانه بپوشد تا مبادا پاهایش خنک بخورد. خلیل، پس از سه روز ماندن در کابل، سوار موترهای مسافربری کابل-فاریاب میشود و روز پس از آن، از فاریاب، سوار موتر تونسی میشود که قرار است او را به ولسوالی گرزیوان برساند. ساعت حوالی سهی پس از چاشت است که موتر حامل خلیل و همراهانش از شهر میمنه-مرکز ولایت فاریاب- بیرون میشود و دو ساعت پس، در مسیری که هنوز تا رسیدن به ولسوالی گرزیوان فاصله دارد، چند نفر مسلح وسط راه شان سبز میشوند. خلیل تا این که از موتر پیاده میشود، فکر میکند که نیروهای حربکی استند؛ اما پس از پیاده شدن، میفهمد که آنان طالبان استند. طالبان پس از بررسی مسافران، خلیل را از موتر پیاده و باقی مسافران را رخصت میکنند.
خلیل همان دروغی که برای طالبان در مسیر کندهار گفته بود را به آن طالبان در مسیر ولسوالی شان، نیز میگوید؛ اما به دلیل این که طالبان از ولسوالی و افراد آن شناخت دارد، با پرسوجو و تماس تلفنی، به این پی میبرند که او سرباز اردوی ملی است. طالبان آن شب خلیل را در یکی از روستاهای ولسوالی بلچراغ میبرند؛ جاییکه یک فرماندهی طالبان با بیش از ۳۰ نفر مسلح در آن اقامت دارند. خلیل در جریان راه، چند بار تهدید به مرگ میشود؛ اما نمیمیرد و تنها دست راستش به دلیل ضربهای که از میل تفنگ یکی از طالبان میخورد، از ناحیهی آرنج میشکند. خلیل را طالبان به آن روستا میبرند و از این که شب دیر شده است، او را در سرمای شبهای پاییز، به درخت بیدی در کنار حویلیای میبندند تا فردا فرماندهی شان در مورد نحوهی مرگ او تصمیم بگیرد. خلیل، آن شب را از یاد نمیبرد؛ شبی که تاریک است و سرد و فردایی که ممکن سردتر و تاریکتر از آن شب به سراغش بیاید. او که دستش شکسته است و باید در جای گرمی باشد، آن شب را زیر سرما چند بار از حال میرود و هر باری که به حال میآید، سعی میکند دستش را در بخشی از بدنش جا بدهد که سرما دردش را چندبرابر نکند.
آن شب سیاه، برای خلیل شبی است هم دراز و هم کوتاه؛ دراز از آن جهت که خلیل استخوانهای ضربهدیدهاش درد میکند و شب هر لحظه سردتر میشود و کوتاه از آن جهت که خلیل فردا را روز مرگش میداند و دوست ندارد این شب سرد و تاریک به پایان برسد. خلیل آن شب به تمام معجزههای ممکن فکر میکند و این که چه اندازه پیش خدا آسان است، دستی از آسمان بفرستد تا او را برداشته به خانه اش، پیش مادر پیرش برساند تا زخمهایش را مرهم بگذارد و چه اندازه آرزو میکند که ای کاش، از هرات به قصد خانه حرکت نکرده بود و یا پیادهکردنش توسط طالبان در شاهراه هرات کابل را، یک نشانه پنداشته و از کابل پس سر وظیفهاش برگشته بود؛ اما آن شب نه معجزهای رخ میدهد و نه خلیل در هرات یا کابل است که بتواند تصمیم تازهای بگیرد؛ خلیل در چند کیلومتری خانهی شان، به درخت بیدی بسته است و صبح کم کم، از افق روشنیاش را نشان میدهد؛ روشنیای که برای خلیل بیشتر از تاریکی ترسناک است و او با روشنشدن خورشید، زندگیاش را غروبشده میداند.
فردای آن روز، خبر پیادهکردن، شب به شب به مادرش رسیده است و مادرش همان شب، تمام خانههای روستا را گشته تا مردم را متقاعد کند که فردا برای نجات جان پسرش اقدام کنند. مردم محل، صبح زود، با تماس به فرماندهان طالبی که شناس استند، از آنان میخواهند که جلو کشتن خلیل را بگیرند و شماری از موسفیدان قریه، پیش از برآمدن خورشید، خود شان را در روستایی میرسانند که شب پیش خلیل به درختی در آن بسته بود. موسفیدان، با این تقلا آمدهاند که خلیل یک بچهی تحصیلنکرده و فقیر بوده است و پیوستن او به اردو، از روی ناچاری نان بوده؛ نه تعهدی که به دولت داشته است. موسفیدان به طالبان میگویند که خلیل پیش از آمدن به مادرش تماس گرفته است که از اردوی ملی فرار کرده و دیگر به صف اردو نمیرود. تقلا و پا درمیانی موسفیدان همراه با گریههایی که آن روز مادرش پیش آن فرماندهی طالبان میکند، باعث میشود که طالبان خلیل را رها کنند؛ اما دست او را بالای قرآن میگذارند و سوگندش میدهند که دوباره به اردو یا پولیس نپیوندد.
خلیل سرانجام رها میشود و پس از یک ماه ماندن کنار خواهر و مادرش، پنهانی با موترسایکل خودش را به میمنه میرساند و از آنجا سوار موتری میشود که او را به هرات برساند. خلیل پس از رسیدن به هرات، بدون اطلاع افسران بلندرتبهاش، تنها با آن دوستش در تماس میشود که کارت بانکیاش را پیشش گذاشته بود و پس از گرفتن پول از حساب بانکیاش، مبلغی از آن را به مادرش میفرستد و مبلغی را نیز به قاچاقبری میدهد که او را به ایران برساند. او، اکنون در ایران است و میگوید که تا طالبان صلح نکنند و مسیر خانهاش امن نشود، دوباره به افغانستان بر نمیگردد.