
در میان فلاسفه آنچه کم پیدا میشود سخن پیرامون موسیقی است. دلایل زیاد وجود دارد که چرا فلاسفه این خلقت شگرف و پویا را نادیده گرفتهاند. میگل د او نامونو یکی از ستارههای درخشان کلام فصیح در هسپانیا در کتاب مشهور خود، دردجاودانگی (سرشت سوزناک بشر) از نحوهی سخن گفتن و تفکر بحث میکند. او این نحوهی معرفت بشری را که سرمنشأ مادی در زمین دارد، سخن گفتن میپندارد. یعنی تفکر پیرامون پرسشهای عمیق تنها در صورت سخنگفتن پدیدار میشود که در حقیقت تفکر نیز نوع سخنگفتن با خود است. اگر فیلسوفان را متفکران بنامیم که دقیق چنین هم است، بیشتر سخن گفتند تا شنفتن. مردم به موسیقی گوش میسپارند؛ زیرا مردم متفکرین مسلکی نیستند. فرض کنید، ستارهی مشهور دنیای فوتبال کرستیانو رونالدو یک متفکر مسلکی و روزنامهنگار نیست، ولی سرعت پاهایش بسی شگفتیسازتر از مقالات علمی است. او با بدن خود میاندیشد و چنانچه فرد آوازخوان با حنجرهی خود.
آنچه دربارهاش کمتر سخن گفته شده است، همین است. اشتیاق وافر یک طنین است که پایههای هستی را تکان میدهد. شاید فردآوازخوان خود تا اخیر عمر نداند چه کار میکند؛ اما آنچه میکند فراتر از مخیلهی فیلسوفان است؛ زیرا ما در تخیل خود مسکوتیم. سکوت حاکم بر تخیل ما است. اعتماد به آواز ناشی از سکوت عمیق آمدن و رفتن ما است. اگر انسان را هدف، همان جاودانگی است، جاودانگی آواز است. من روزگاری استاد عفیف باختری را تشویق کردم که چند کلیپ دکلمه به صدای خودش داشته باشد، این که استاد در هوش و توانایی و استعداد جذب سخنان خوب را داشت و یک کمی به خود فرورفت و گفت: «اوه آنچه میماند آواز است.» دلیل آنچه میماند او اشارهی دو سوی سکوت زنده گی بود.
پیش از این که به دنیا بیاییم در سکوت معلق شناور بودیم، و پس از رفتن از این دنیا نیز چنان خواهد بود. یکی از استدلالهای الهامی شاعر بلخی این بود که آواز، خود به معنای بودن است. در حقیقت امضای شخص در سند زندگیِ او است. بدون آواز کلمات صرف شکل تمدنشدهی انسان است. مثل این که گندم را به آسیاب بیندازیم تا آرد شود و بعد آرد را در دل کندوی تاریخ حفظ کنیم. وی به دلایل دلخوشکنک پشت پا میزد، و اعتقاد داشت که صدا در کلمات حفظ نمیشود، باید فریاد از حنجرهی خودمان داشته باشیم که من به آن بانگ هستی میگویم.
هدفم از این مقدمهی طولانی این است که باید بگویم صدا شکل غیر تمدنی و اصیل انسان است که ماهیت اصل وجود مان را تجلی میدهد. میشل فوکو میگوید که نوشتار تمدن و سخن گفتن طبیعت است. این نوشتار معرفت ثانوی و سخنگفتن اصل و پایه است. آوازخوانی معراج افق یافتهای «از خود سخن گفتن» است. کشیدن آواز به معنای این است که معانیِ فراتر از سخن نیز وجود دارد. اگر فردی حال خوش ندارد، به شخصی با کلمات معمول بیان کند که حال خوش ندارم، صرفن اطلاعات را انتقال میدهد، ولی حس همچنان سر جای خودش باقی میماند، اگر همان شخص ناخوشی خود را با «های های و هوهو» بیان کند، مردم به او دل میسوزانند و برایش از عمق دل دعا میکنند، حتا به کمک و همکاریاش میشتابند. در بالا ذکر شد که موسیقی پایههای هستی بشر را تکان میدهد. دلیلش در حسی است که انتقال میدهد. نمیشود تنها با سخن گفتن و شمردن کلمات حس به زیبایی آوازخوانی را انتقال داد. اگر سخن گفتن و ژست و حرکات باعث ارتباط و مکالمه میشود، موسیقی و آوازخوانی ارتباط قویتری برقرار میکند. قویترین ارتباط به معنای این که فرد خالصانه جذب آن میشود؛ مثل اینکه قرص روانگردان خورده باشد، سر میجنباند و زمزمه میکند و در کاروان این بینهایت غوطهور میشود.
خوب است اینگونه آغاز کنم که از آوازخوانهای افغانستانی دل خوشی ندارم؛ زیرا در قیاس با هنرمندان جهان و همسایههای جنوبی و جنوب/شرقی، عقبماندهتراند؛ اما در این میان کسانیاند در چتر فضای متشنج موسیقی چون ستاره پشت ابرها پنهان مانده اند. یکی از کسانی که در بحبوحهی تمزجهای کمسو میدرخشد بانو سیتا قاسمی است. او را میتوانیم الهه صدا و سرود بنامیم. آنچه که او میخواند شکل اوج یافتهی موسیقی، در موسیقی افغانستان است. از این لحاظ او تنها یک زن تناز با چهرهی درخشان نیست، صفایی در حنجرهی خود دارد که درخشندهتر از زیباییهای فزیکی او است. در سال ۱۳۹۵ خورشیدی با گروه کوچک از فرهنگیان بلخ راهی سفر طولانی بودیم که رادیو آهنگ بازخوانی شدهی مشهور «یا مولا دلم تنگ آمده» را پخش کرد که از حنجرهی طلایی بانو قاسمی بیرون میشد. وقتی راننده دست به سویچ رادیو برد ما هر سه صدا زدیم، «بگذار.» تا اخیر سفر روی کارنامهها و حنجرهی خوب این بانو بحث کردیم، القصه نتیجه این بود که این بانو یک آوازخوان فوقالعاده است که در ازدحام آوازهای نامیمون در افغانستان دفن شده است. این نبشته قصد ارزشگذاری و ارزشزدایی ندارد، موسیقی افغانستان دوران طلایی خود را سپری کرده است؛ اما به این معنا نیست که ما اکنون هیچ استعداد خوب نداریم. اکثر مردم افغانستان هنوز احمدظاهر گوش میدهند، در توصیف گذشتهها کم نمیآورند. این ایده باور زندگی در آرمانشهر گذشته را تقویت میکند. هر نسل اوصاف نسل گذشته را یاد میکند و به آن حسد میخورد. این افسوس گذشته به دیدگاه دوکتور علی شریعتی زندگی کردن در گذشته است که آینده را سخت صدمه میزند. آرمانشهر ما در گذشته نیست، زیرا برگشت به گذشته از هر لحاظ ناممکن است. آنچه داریم آینده است. بانو قاسمی بیشتر از چیزی است که معلوم میشود. ساقهی نورانیای است که در آینده گل خواهد داد. جای خالی افراد مسلکی و سرشار از ذوق و هنر در کنار بانو قاسمی به خوبی مشخص است. شعرخوب، تصنیف خوب و سرانجام، نوازندههای الهامبخش، نیازی است که با برآوردن آن میشود به قلههای بلند هنر آوازخوانی رسید. نگارنده، منحیث یک مخاطب به آرمانشهری از هنر موسیقی چشم دوختهاست که در آینده بنا میشود. البته اگر زمانه مجالی برای بانو قاسمی بدهد. عطشی در حنجره و جنونی در ذهن ضمیر او نهفته است که با اندک شهامت خود را بروز خواهد داد. آنچه اکنون مانع طغیان وی است؛ سنتهای دستوپاگیر و نبود دوستان الهامبخش، مشوقین واقعی و نقد واقعبینانهی موسیقی در افغانستان است. بانو سیتا قاسمی با تغییر روش زندگی و اطرافیان خود، میتواند جهشی در موسیقی افغانستان بیاورد؛ زیرا استعداد و حنجرهی عالی برای تغییر وضعیت دارد.
در آخرین آهنگ بانو قاسمی، به نام نمیترسم، ظاهراً کلیپ آن در شهر مزارشریف فلمبرداری شده است، نشانی از شهامت و دلیری یک زن را نشان میدهد. هنگامی که این کلیپ را تماشاکردم، به خود گفتم حیف! نباید، چنین در دام همچشمیهای فچ و سبک و آهنگهای به ظاهر پروژهای ـ که شاید پروژهی پروموت پول آن را پرداخته باشدـ له شد و هنر و صدای زیبای خود را در خدمت فند و پروژه گذاشت. از این که پروژه بگیرهای بخش حقوق زنان امروز نان را به نرخ روز میخورند، شکی نیست. آنچه من برایش حرص میخورم بحث گوهرناشناسی است. بانو قاسمی میبایست به تواناییهای بالقوهی خود تکید بزند، نباید به دام تزویز پروژههای به ظاهر خدمت برای زنان بیفتد. او خود بدون شک آواز زنان افغانستان است.