داستان عاشقی فراتر از سنگر‌های جامعه‌ی سنتی

اسدلله جعفری (پژمان)
داستان عاشقی فراتر از سنگر‌های جامعه‌ی سنتی

نویسنده: نظیفه رحمتی

مترجم: اسدالله جعفری‌پژمان

منبع: هیومنز افغانستان، ۳۱ جولای، ۲۰۲۱

او از طریق حساب فیسبوک دختری، در پیام‌خانه برایم پیام می‌فرستاد. در آغاز، ما مدت‌ها به هم پیام می‌دادیم و نوشته‌ ردوبدل می‌کردیم، روی موضوع‌های مختلف و متنوع صحبت می‌کردیم و آن قدر با هم صمیمی شدیم که او از من پرسید: آیا تو کسی را داری که دوست تان داشته باشد و یا عاشق تان باشد و دیگر این که از چه  قوم و مذهب استی؟ سرانجام، هنگامی که من به پسربودن او مشکوک شدم و او را به بستن فیسبوک تهدید کردم. بنا بر این، خودش اعتراف کرد که او پسری است از سال اول دانش‌گاه تا اکنون مرا دوست دارد. من هنوز هم نمی‌دانستم و هیچ سرنخی هم نداشتم که او چه کسی است تا این که سرانجام روشن شد که او کی بوده است. نورعلی در سال نخست دانش‌گاه از حساب اصلی فیسبوکش به من پیام ارسال کرده بود که من بلافاصله او را مسدود کردم و از آن به بعد، این موضوع از یادم رفته بود و فراموش کرده بودم؛ اما برخلاف این واکنش و تصور من، او نه مرا فراموش کرده بود، نه رهایم کرده بود و نه از جست‌وجویم دست کشیده بود!

با عذر و زاری شدید از من خواست که حساب اصلی فیسبوکش را از بسته‌بودن –بلاک- بکشم. با این‌حال من هم این درخواستش را قبول کردم و او را از انسداد فیسبوکی آزاد کردم. او گفت اگر من به آن چه که او می‌خواهد بگوید، گوش بدهم، دیگر هرگز مزاحمم نمی‌شود. او شب‌وروز پیام‌های زیادی از حساب اصلی فیسبوکش برایم می‌فرستاد. او، پیام‌های صوتی و کتبی مملو از یأس و ناامیدی برایم می‌فرستاد؛ گاهی حتا گریه می‌کرد و من برخی از پیام‌هایش را بدون خواندن و یا گوش‌دادن به آن‌ها حذف می‌کردم. من اول او را دوست نداشتم؛ زیرا بزرگ‌ترین مشکلی که ما با آن روبه‌رو می‌شدیم، اختلاف‌ها و تفاوت‌های قومی و مذهبی بود. من تاجیک‌تبار و سنی‌مذهب استم؛ اما نورعلی، هزاره‌تبار و شیعه‌مذهب. من همیشه به او گفتم و می‌گفتم که این موضوع، هیچ وقت میان ما تحقق نخواهد یافت؛ حتا اگر من موافقت هم بکنم، خانواده‌های ما هرگز اجازه نخواهند داد که این رؤیای‌ ما به واقعیت بدل شود؛ اما نورعلی بسیار اعتمادبه‌نفس داشت. از این رو، من به مخالفت خود ادامه دادم و برایش گفتم: «وقتی که دانش‌گاه به پایان رسید، دوباره از فیسبوک مسدود تان می‌کنم و همه چه پایان میابد.» بعداً یک صبح زمستانی بود که در دانش‌گاه کابل رفتم، وقتی که می‌خواستم از پایان‌نامه‌ی خود در دانش‌گاه دفاع کنم، آن جا بود که همه چیز تغییر کرد و سرنوشت ما دگرگون شد.

در آن روز، باران سنگین و تندی در محوطه‌‌ی دانش‌گاه کابل می‌بارید، متوجه شدم که نورعلی دارد به سرعت به سمت من می‌دوید، به نزدم رسید، مرا متوقف کرد و گفت: «من دوستت دارم، همه چیز و هر آن چه که نیاز باشد برایت انجام و اجرایی خواهم کرد!» من به او گفتم که باید از دویدن به دنبالم دست بکشد و در آن زمان بود که او از شنیدن این حرف، با ناامیدی روی زمین مرطوب نشست و دستش را دور سرش گذاشت و شروع کرد به گریه‌کردن. من همان روز، درگیر اوضاعی شدم که قلبم تحمل دیدن او را در آن حالت نداشت، همه‌ی بدنم به لرزه افتاد. در آن لحظه بود که فهمیدم او مرا چه قدر خالصانه و خاشعانه دوست دارد؛ سپس، به او گفتم: «حالا بروید از پیشم دور شوید! در مسنجر فیسبوک به شما جواب خواهم داد؛ از آن زمان به بعد، ما با هم دوست شدیم و من هم کم‌کم و به تدریج عاشق او شدم.»

از این رو، خانواد‌ه‌ی او مرا پذیرفتند و تأیید کردند؛ اما از طرفی دیگر خانواد‌ه‌ی من از وضعیت نامشخص و چالش‌برانگیز ما، بی‌خبر بودند. در یکی از همین روزها بود که مادر نورعلی مریض شد؛ بنا بر این، پدرومادرش، مجبور شدند که برای درمان مادر به کابل بیایند. بعد، به دلیل اصرار و پافشاری‌های سرسختانه‌ی نورعلی، آن‌ها برای خواستگاری ام، به خانه‌ی پدرم آمدند. در آن زمان به غیر از خواهر و مادرم، هیچ ‌کس دیگری از رابطه‌ی ما خبر نداشت. وقتی که پدرم از روابط و قضیه‌ی ما مطلع شد، با سرسختی شدید مخالفت کرد. با این موضوع، همه و همه به طور سرسختانه مخالفت کردند و معترض بودند، پدرم، برادرانم، دوستانِ پدرم و همه، مخالف بودند. بعدها، پدرم از من ناراحت و غمگین بود و به من گفت که تو مرا شرمنده‌ ساختی و دیگر روی ندارم که با دوستان، بستگان و اقوام صحبت کنم. در لابه‌لای این ناراحتی، من همواره از پدرم خواستم، پیشش عذر و زاری کردم که یک‌ بار هم شده، با نورعلی حرف بزند و پس از آن تصمیم نهایی را بگیرد تا همه چیز مشخص شود.

در یک رسانه‌ی خصوصی در کابل گزارش‌گر بودم. در آن روزها، در رسانه‌های خصوصی معتبر داخلی در کارها و فعالیت‌هایم، بسیار موفق شده بودم؛ اما از این شیوه‌ی  زندگی ادغام با مخالفت‌ها و تهدید‌ها، دچار نفرت و تنفر شده بودم. ما در همه‌ جا توهین و تحقیر شدیم. نورعلی هیچ تجربه‌ی کاری در بخش تحصیلاتش نداشت. به دلیل تعصبات و تبعیضات قومی در کشور، نمی‌توانست کار پیدا کند و  یا این که به کدام کاری گماشته شود.

در نهایت، پدر این درخواستم را پذیرفت و  نور علی و خانواده‌ اش را به خانه‌ی ما دعوت کرد. پدرم می‌خواست که با نورعلی در این مورد به تنهایی صحبت کند. بنا بر این، آن‌ها به اتاق دیگری رفتند. پس از یک ساعت گفت‌وگوی آن‌ها در اتاق خلوت و ویژه، همان گونه که من دلواپس و عصبانی بودم، آن‌ها از اتاق بیرون آمدند. هر دو نسبت به این موضوع از خوش‌حالی گریه می‌کردند. بله! سرانجام پدرم موهبتش را به ما ارزانی کرد و نورعلی را به عنوان داماد خود پذیرفت. با این ‌حال، پدرم راضی شد؛ اما من هرگز باورم نمی‌شد که به این موضوع راضی شود. بنا بر این، شادی و خوش‌حالی من مدت زیادی طول نکشید که باقی اعضای خانواده‌ ام، شب دیگری دوباره دور هم جمع شدند و پدرم را از تصمیم‌ اش در رابطه به این موضوع، منصرف کردند. من هم آخر به طور آشکار و صریح گفتم که اگر با نورعلی ازدواج نکنم، دیگر هرگز ازدواج نخواهم کرد.

در میان این همه مخالفت‌ها و ناهنجاری‌ها، مراسم شیرینی‌خوری کوچک ما به طور شبانه برگزار شد تا از دید برادرانم و کسانی که مخالف ازدواج و روابط ما بودند، پنهان بماند. با این ‌حال، پس از مراسم نامزدی ما، برادرانم به طور جدی سر مخالفت را پیش گرفتند و هنوز هم از نورعلی راضی نیستند و در روابط ما مخالفت و دخالت دارند. آن‌ها حتا نمی‌خواستند که او را ببینم و با او دیدار کنم. یک روز هنگام دیدار در کوچه‌ی خانه‌ی ما، برادر بزرگم، نورعلی را زیر لت‌وکوب گرفت و به من هشدار داد که وارد خانه شوم. روی این ارتباط ما، برادرانم، بارها مرا دشنام داده، تحقیر و شکنجه کرده اند.

در یک رسانه‌ی خصوصی در کابل گزارش‌گر بودم. در آن روزها، در رسانه‌های خصوصی معتبر داخلی در کارها و فعالیت‌هایم، بسیار موفق شده بودم؛ اما از این شیوه‌ی  زندگی ادغام با مخالفت‌ها و تهدید‌ها، دچار نفرت و تنفر شده بودم. ما در همه‌ جا توهین و تحقیر شدیم. نورعلی هیچ تجربه‌ی کاری در بخش تحصیلاتش نداشت. به دلیل تعصبات و تبعیضات قومی در کشور، نمی‌توانست کار پیدا کند و  یا این که به کدام کاری گماشته شود.

بالاخره، ما تصمیم گرفتیم که برای بهترشدن اوضاع و شرایط زندگی مان، افغانستان را برای همیشه ترک کنیم. سپس، با شهادت و تصدیق پدرم و یکی از هم‌صنفی‌های‌ مان در دادگاه، عقد و ازدواج کردیم. بعد آز آن با کمی پولی که داشتم و کمی دیگر هم از دوستان‌ مان قرض گرفته بودیم به آذربایجان مهاجرت کردیم. تقریباً دو سال می‌شود که در آذربایجان زندگی می‌کنیم، هیچ کسی را نمی‌شناسیم و از خانواده‌ی مان هم دوریم. کمیساری عالی سازمان ملل متحد در امور پناهندگان نیز در این جا است؛ اما، تا اکنون هیچ توجهی به ما نکرده و مشکل ما را هم بررسی نمی‌کند. در عوض، آن‌ها می‌گویند که ما مجاز به کار و پذیرش قانونی در این کشور نیستیم. بنا بر این، تحصیلات و تجربه‌ی کاری ما در این جا هیچ ارزشی ندارد.

ما در این جا در بدبختی‌ای کامل و مطلق زندگی می‌کنیم. شوهرم کارگر ساختمانی است؛ تنها می‌تواند که پول کرایه‌ی خانه و خرید غذا برای زنده‌ماندن را پیدا کند. یک دختر ۹ماهه نیز داریم که لاله نام دارد. در مورد آینده‌ی لاله در این جا نگران استیم. گاهی وقت‌ها زندگی در این جا آن قدر سخت و توان‌فرسا می‌شود که ما با اشتیاق و اصرار برای بازگشت به افغانستان روبه‌رو می‌شویم، با وجودی که هرگز نمی‌دانیم در آن سوی سرزمین، یعنی در افغانستان چه چیزی در انتظار ما خواهد بود. از یک سو، دخترم در حال بزرگ‌شدن است و ما در این جا نمی‌توانیم خواسته‌ها، آرزوها و رویاهای او را برآورده‌ کنیم؛ اما از سوی دیگر، در افغانستان هیچ کس و هیچ چیزی هم نداریم.

یادداشت: نظیفه و خانواده ‌اش پس از نوشتن و نشر این داستان، خیلی زود به افغانستان بازگشتند.