نویسنده: نورالدین علوی-استاد دانشگاه کابل
بخش دوم و پایانی
در امر بازتولید فرهنگی ملت باید گفت: کلمهی فرهنگ در آثار نویسندگان و صاحبنظران، قلمروهای معنایی، تعریفها و کاربردهای بسیار متفاوتی دارد. این مفهوم گاه به معنای تمدن به کار رفته است که مراد از آن یک مرحلهی تعالی فکری، معنوی و زیباییشناختی است؛ گاه به معنای فرهنگ بالا و مطلوب؛ گاه به معنای شیوهی خاص برای زندگی که دارای مؤلفههای باورها، ارزشها و هنجارها است و ابزار و فنّاوریهای به کار گرفته شده را نیز پوشش میدهد.
تأکید «دورکیم»، جامعهشناس فرانسوی در این مورد قابلتأمل است که فرهنگ بهعنوان یک واقعیت اجتماعی از ویژگیهای دوگانهی عام، اما خاص بودن؛ ثابت اما متغیر بودن، اجباری، اما اختیاری بودن برخوردار است و با نوعی استمرار و درعینحال دگرگونی در پیوند است؛ اما در گفتوگوی ما یادآوری این نکته مهم است که مناسبات جنسیتی در دل متغیرهای دینی- فرهنگی هویتهای اجتماعی، جماعتها و ملتها جای دارند.
بر اساس رویکردهای انتقادگرای جدید هر نوع گفتمان فرهنگی و یا بازتولید فرهنگی ملت بدون پرداختن به جنسیت ناقص خواهد بود. نکتهی جامعهشناسانهی دیگر این است که جنسیت، طبقه، هموندی در جماعت، شغل، تحصیلات، سن و سال، پایگاه اجتماعی، میزان برخورداری و نوع برخورداری از اندوختههای فرهنگی را تحت تأثیر قرار میدهند.
بهعنوانمثال، زنان و مردان و یا اعضای طبقات مختلف اجتماعی از موقعیتهای یکسانی در ساختار نظام اجتماعی برخوردار نمیباشند و بنابراین سبکهای زندگی و اندوختههای فرهنگی متفاوتی دارند.
به همین دلیل نقش و جایگاه آنها در فرایند بازتولید فرهنگی ملت متفاوت خواهد بود. همین تفاوتها که نابرابرانه و اغلب سلطهجویانه هستند، میتوانند در صورت شکلگیری آگاهیای راستین در میان گروههای تحت ستم (در اینجا زنان) و تغییر حرکت آنها از موقعیت ابژه (امر تحت مطالعه و مورد شناسی) به موقعیت سوژه (فاعل شناسایی، ذهن فعال)، میتوانند آبستن شکلگیری جنبشهای اجتماعی سیاسی گردند.
در بسیاری از زیست جهانهای فرهنگی – اجتماعی، زنان حاملان نمادین هویت و شرف جماعت تصور میشوند. آنان پاسداران و تداومبخش عزت، آبرو و غیرت جماعت در نظر گرفته میشوند. ما شاهدیم که در افغانستان حوزهی خصوصی و قلمرو خانواده و روابط خویشاوندی از اهمیت تعیینکنندهای برخوردار است.
این حوزه و قلمرو حریمی است که باید توسط زنان و مردان بهشدت پاسداری گردد. مثالهای متعددی در این زمینه وجود دارد: در روند مذاکرات صلح قطر، در جبههی طالبان هیچ زنی حضور ندارد، طالبان تأکید میورزند که زنان الزاماً باید حجاب داشته باشند و صنفهای درسی دختران و پسران باید جدا باشد. چرا؟ چون آنان پاسداران حریم عزت و شرف و هویت جماعتاند؛ یا نباید وارد حوزهی عمومی گردند و یا باید حدود تعریفشده را شدیداً رعایت نمایند.
در چارچوب جامعهشناسی خانواده و روابط خانوادگی و خویشاوندی توجه به این نکته نیز مهم است که نقش زنان و بهویژه مادران کهنسال در انتقال و نهادینهسازی نقشهای زنانه و مردانه، آداب اجتماعی، ارزشهای اخلاقی، اطاعتپذیری از مردان و بزرگان خانوادگی و قومی، گرایشهای زیبایی شناسانه، تصورات و ذهنیتهای اسطورهای، مسئولیتپذیری خانوادگی و اجتماعی و بهطورکلی سبکهای زندگی مهم و تعیینکننده است، اما نه مبتکرانه و دگرگون ساز، بلکه بیشتر پذیرنده و تداومدهنده آنچه برایشان به میراث مانده است. مثال دیگر به موضوع ازدواج مربوط میشود: در قلمروهای مختلف افغانستان بد دادن و بدل دادن هنوز رایج است؛ دختران در انتخاب شوهرانشان از آزادی کاملی برخوردار نمیباشند دیدوبازدید نامزد پسر از دختر و در خانه او منع است. سرپیچی از این هنجارها و ارزشهای فرهنگی میتواند انواع مجازات و حتا مرگ را در پی داشته باشد.
در افغانستان خروج زن از منزل بدون اذن شوهر هم از نظر دینی و هم از نظر شریعت جایز شمرده نمیشود در حوزهی جامعهشناسی تاریخی یکی از دلایل عمدهی شکست اصلاحات امانی را در بیحرمتی به حریم شرف و عزت و ناموس جامعه دانستهاند؛ یعنی مسئله کشف حجاب.
کشف حجاب یک حرکت سمبولیک فرهنگی بود که در کشورهای ترکیه، ایران و افغانستان موردتوجه قرار گرفت. این حرم سمبولیک پیام آزادی زنان از زیر چتر سنتهای محدودیت زا و سلطه آفرین مردسالار را به همراه داشت که بههرحال به ناکامی منجر شد. مثالها از نوع بازتولید فرهنگی مردسالار و سلطهجویانه در کشور ما فراواناند. در حوزه آموزش رسمی، در مکاتب و دانشگاهها نیز نقشهای متمایز زنانه و مردانه آموزش داده میشوند و ارزشگذاری میشوند و بهطور واضح به نقش پسران و مردان در حوزهی آموزش، صحت و درمان و سطوح مدیریتی و رهبری سازمانها اولویت داده میشود. در حوزهی سیاست نیز زنان در مشارکت یا عدم مشارکتشان تابع مرداناند.
بهطور کلی زنان در امر بازتولید فرهنگی ملت حضور تعیینکننده دارند، فعالاند، اما نه انتخابگرایانه و دارای اختیار تصمیمگیری مستقلانه. نوع ایفای نقش آنان و چگونگی مشارکتشان در چارچوب تعینات ساختاری مردمحور معنا مییابد و آنان در تداوم این ساختارها خود نیز نقش عامل را دارند. سخن حکیمانهای است که میگوید، تداوم ظلم بهخاطر وجود مظلوم و ظلمپذیری است. اشاره به دو مثال دیگر، خارج از قلمرو افغانستان که عمق و دامنهی چگونگی بازتولید مردسالارانهی فرهنگی را نشان میدهد، پایانبخش سخنانم خواهد بود.
مورد اول به منازعات رهاییبخش از سلطهی استعمار مربوط میشود. تاریخ مبارزات ضد استعماری به نحوی، تاریخ و گفتمان زنانه سازی و به عبارت بهتر تاریخ بازتولید فرهنگی فرو دستانهی زنان در درون این مبارزات است. رهبران جنبشهای رهاییبخش ضد استعمار، حتا کسانی مثل فرانتس فانون گفتهاند، قدرتهای استعماری، مردان زیر سلطهی خود را منفعل، نیازمند هدایت، ناتوان از ارادهی خود، رمانتیک، شهوتران، سرکش و بیفرهنگ میدانند، همان صفاتی که از دیرباز به زنان نسبت داده شدهاند و انکار این تصویر، راهی برای رهایی و توانمندسازی تصور شده است. این نوع «مرد برتر بینی» جنبشهای ضد استعماری جایگاه فرعی زنان در این جماعتهای ملی را موجه جلوه داده است.
مورد دوم به مدعیات پلورالیزم فرهنگی – سیاسی در جوامع اروپای غربی و امریکای شمالی یا بهطور کلی به غرب مربوط میشود. منتقدان در تلاش برای فهم و تبیین ساختارهای پنهان حاکم بر مدرنیته مدعی دموکراسی کثرتگرا، معتقدند شعار پلورالیزم فرهنگی و سیاسی در ظاهر نشان احترام به حقوق اقلیتها و ارزشهای دموکراسی است؛ اما در عمل با نوعی سلیقهگرایی فرهنگ غربی و با نوعی تمرکزگرایی پنهان سروکار دارد. در این کشورها، بهویژه در برخورد با مهاجران و اقلیتهای قومی و مذهبی جنبههایی از فرهنگشان که «بیخطر» در نظر گرفته میشوند و حتا به تداوم سلطه فرهنگ مسلط و تحت حمایت قدرت حاکم کمک میکنند، اجازه تداوم داده میشود و جنبههای دیگری که در راستای منافع آیندهشان خطرساز در نظر گرفته میشوند، به اشکال پیدا و پنهان دچار اضمحلال و نابودی و ضعف میشوند. در همین کشورهاست که مثلاً به مهاجرین اجازهی شرکت در انتخابات محلی داده میشود، اما از شرکت در انتخابات ملی بازداشته میشوند. کثرتگرایی فرهنگی بهطور آگاهانه به ترویج نگاه ذات باورانه و جوهرگرایانه به تفاوتهای فرهنگی منجر میشود و در پی آن امکان تعامل میان فرهنگها و پویاییِ درون فرهنگی و میان فرهنگی را پایین میآورد. دلیل آن نیز میتواند این باشد که پاره فرهنگها را ذاتاً متفاوت و بیگانه از هم به تصویر میکشد و به رشد تعصبات در میان گروههای فرهنگی و قومی دامن میزند.
پدیدهی پلورالیزم فرهنگی با بازتولید خصایص فرهنگی در فرهنگ اقلیتها مانند ازدواج کودکان، ختنهی دختران و … که برای فرهنگ و نظام سیاسی مسلط، بیخطر میباشند، جهان عقبمانده و پیشرفته را به تصویر میکشد. در این فرایندهای بازتولیدی، موقعیتهای فرودست زنان بهنوعی تداوم مییابد. البته قابلذکر است که در درون فرهنگ مسلط جوامع غربی نیز بازتولید فرهنگی فرودستانهی زنان قویاً جریان دارد. جنبشهای فمینیستی و کاوشگریهای نقادانهی آنها و نیز سایر رویکردهای انتقادگرا و رهاییبخش، در تلاشاند تا از این ساختارهای سلطهی پنهانشده پردهبرداری نمایند. بهاینترتیب میتوان ادعا کرد که میان پلورالیزم در اندیشه و پلورالیزم در عمل شکاف عمیقی وجود دارد. میبینم که دامنه و عمق بازتولید فرهنگی جنسیت محور و سلطهجویانه بسیار زیاد و مستلزم حرکتهای فکورانه و محققانهی روشن اندیشان و آزادیخواهان عرصهی انسانیت است.
در پایان آرزومندم در تمام جوامع بشری از جمله در افغانستان به طرح اینگونه مسایل و خلق پرسشهای جدید با استفاده از امکانات رسانهای و ارتباطی مختلف در حوزههای گوناگون معرفتی و عملکردی توجه گردد و در مورد چراییهای ستمدیدگی در جامعه و پیامدها و راهحلهای آن از طریق برگزاری سمینارها، اجلاسها، نشستها و نشریههای علمی – تحقیقی، اقدامات جدی صورت گیرد.
تلاش شود تا از خصال ناپسند مرجعیت سالاری در قلمروهای معرفت دینی، فلسفی و علمی اجتناب گردد. بسیاری از این قلمروهای معرفتی ازجمله نظریههای علمی رایج در غرب چونان پوششی ایدیولوژیک واقعیتهای جامعه و چگونگی تداوم نظامهای سلطه را از نظرها پنهان میسازند.
نخبگان انتقال آگاهیهای رهاییبخش به تودهها را در مرکز برنامهها و فعالیتهای خویش قرار دهند. این موضوع در آسیبشناسی جریانات روشنفکری قابل توجه است.
برخورد عالمانه و محققانه با مبانی فکری – اعتقادی و مبانی فرهنگی بنیادگرایی و تحجرگرایی دینی و سنتی بسیار مهم است. ما غالباً به پیامدهای عملی و خشونتزای این نوع بنیادگرایی واکنش نشان میدهیم اما به لحاظ فکری و قدرت استدلال معرفتشناسانه در برابر آنها بهطور جدی ضعف داریم.
تأکید بر نظریهی تقاطع چشماندازها میتواند فضای تساهل و تسامح را در جامعهی ما امکان ظهور بخشد. چنانچه گفتمانهای مختلف و حتا رقیب بتوانند در یک فضای اخلاقی و دور از سلطه گرایی و مرکزیت محوری به طرح موضوعات بپردازند، امر بازسازی مفاهیم تبیینگر با سهولت بیشتر در جامعه جامهی عمل خواهد پوشید.
لازم است تا «ما»یی در خارج از حوزه و حاکمیت شکل بگیرد که با حفظ تنوعات درونی خود، بتواند در متن تودهها عمل نماید و به ترویج آگاهیهای انتقادی، حرکت زا و رهاییبخش توجه نماید. بهویژه نهادهای مدنی برای رهاییشان از سیاست زدگی و پروژه زدگی باید چارهای بیاندیشند.