بلخ، تجسم پیشینهی غنامند افغانستان است؛ شهری که مسیر کاروانهای شتر با بارهای پر از ادویه و رختهای ابریشمی بوده؛ خاکی که پیامبر غریب –زرتشت- و «خداوندگار خموش» -یکی از لقبهای مولانا جلالالدین- در آن رسته اند. به قطع، حالا از آن عظمت قدیم تنها گردی بر پیشانی «مادرِ شهرها» مانده؛ پیشانیای که اکنون برقعهای آبیرنگ آن را پوشانده است.
پس از چاشت دوشنبه –۳۱ جوزا- ،مردانی با دستار بلند، ریش حناکرده و چهرههای عصبی، بعد از نبردی سهمگین، وارد ولسوالی بلخ شدند؛ بلخی که در آن بیش از هر چیزی، چشم آدمی از پرچمهای سفید و گوش آدمی، از صدای بلند قوانین تکراری طالبان، پر میشود. قوانین، از پوشش جدید میگفت، از منع گشتوگذار و محدودکردن آموزش دختران. بلخ دیگر ولسوالیای شده بود در دست طالبان. در این میان، هر چه آتش جنگ شعلهورتر میشد، زنان بیشتر طعمهی آسیبها میشدند. والی بلخ، همین چند روز پیش از شلاقزدن زنان توسط طالبان در چندین منطقه گفته بود. در تکوتوکی از مناطق زیر سایهی امارت طالبان در کنار این که گشتوگذار بدون محرم و چادری منع شده بود، از منع آموزش زنان و حتا نکاح اجباری دختران سخن میرفت.
گندم ۲۱ساله –و البته بدون چادری- بیخبر از قوانین طالبان، در موتری رهسپار بلخ، نشسته بود. «چادری این دختر کجاست؟»، سوالی بود که طالبی در دومین ایست بازرسی که موتر از آن میگذشت، از راننده میپرسد. «ببخشید مجاهد صاحب! تازه از مزار آمده، خبر نداره. ای دفعه اجازه بتین، ما بریم، دیگه تکرار نمیشه.» طالب به پشتو چیزی میگوید که گندم نمیداند و نیز نمیخواهد بداند که چه گفته است. موتر قدری پیش میراند و راننده رو به گندم، از او میخواهد تا رسیدن به ولسوالی بلخ، در صندوق پشتی موتر بنشیند.
بعد از کلی ماجرا، وقتی گندم به خانهی اقارب خود در ولسوالی بلخ میرسد، میبیند بلخ دیگر آن چه پیش از این بود، نیست. به قصههایی گوش میسپارد و ولسوالیای که پیش از این میشناخت را به یاد میآورد؛ ولسوالیای که این روزها مردهای جوان به اجبار در خدمت طالبان قرار میگیرند، غذا و لباسی که به قیمت آبلهزدن دست و خمیدن پشت در زمینها و کشتزارها به دست میآید، حالا باید در دست طالبان بیفتد. افزون بر این، جنگجویان طالب، مبالغی هم از باشندگان این ولسوالی به نام عشر و زکات میگیرند.
در قریهای بالاتر از قریهای که گندم به آن آمده، ماه قبل، یک بزرگ قومی و افرادش راه موتری را بسته بودند؛ موتری که در آن طالبان دختران منطقه را سوار کرده و با خود به جای نامعلومی، میبردند. در چنین وضعی، فرار، تنها گزینهی آبرومندانه زندگیکردن در بین باشندگان بود. آنهایی که توانش را داشتند با علم کامل به سرنوشتی که منتظر انتخاب این گزینه بود، دل به این تصمیم سپردند؛ اما ماندند شماری که نه پای رفتن داشتند و نه تاب ماندن.
در «سرای»، منطقهای در سیدآباد که اندکی از مرکز ولسوالی بلخ فاصله دارد، یک سال است همین قصه جریان دارد. خدیجه، شبی را به یاد میآورد که طالبان «سرای» را گرفته بودند، زنان سرای که از شواهد و قرائن، دانسته بودند طالبان شماری از زنهای جوان را با خود میبرند، خواستند کاری کنند که جوانی از چهرهی شان دور شود؛ دودهی تنور، چیزی بود که به ذهن شان خطور کرد. خدیجه، میگوید که زنان به صورتهای خود دودهی تنور مالیدند و او که تنها دختر خانوادهی شان بود، برای این که از سوی طالبان برای بردن انتخاب نشود، در تنور پنهان میشود. طالبان اما این بار کاری به کار مردم نداشتند. بعدها هم، گفته بودند؛ موتری پر از دختران را که بزرگ قوم و افراد او جلوش را گرفته بودند، مال طالبان نبوده.
اکنون، دو هفته میشود که گندم از ولسوالی بلخ بیرون شده و سربازی که از آشنایان نزدیکش است، با قهر از او میپرسد که چرا با پای خود به بلخ رفته. با پای خود؟ نشستن در صندوق پشتی را میگویی؟
یادداشت: نامهای بهکاررفته در این روایت، مستعار است.