
نویسندگان: کتی گانون و تمیم اخگر
منبع: آسوشیتدپرس
برگردان: عبدالرازق اختیاربیگ
در چهار سال گذشته؛ یعنی از ۱۴سالگی، کتابچهی یادداشتش همیشه با او بود. شکریه احمدی، عنوان یادداشتهایش را «جملات زیبا» گذاشته بود و هر آن چیزی را که دوست داشت، در آن نوشته بود. شعر مورد علاقهاش، گاهی یک خط و گاهی جملات دور و دراز، نقاشیهایش که نمونهی آن، گلهای رز ظریف است؛ همچنان، تلاشهای او برای خوشنویسی با نوشتن حروف فارسی.
اکنون از کتابچهاش، جز چند صفحهی سوخته و پاره، چیزی باقی نمانده است؛ زیرا دفترچهی یادداشتش در روز حمله بر مکتب سیدالشهدا در پایتخت کابل، همراهش بود. در نتیجهی سه انفجار پیهم در ۸ می، دستکم ۱۰۰ نفر که همه از اقلیت هزارهها بودند، کشته شد. در این میان، بیشترشان دختران جوانی بودند که تازه از مکتب رخصت شده بودند.
از روز انفجار تا اکنون، از سرنوشت شکریه خبری در دست نیست. عبدالله احمدی، پدر شکریه، گفت: «او کتابچهاش را همهجا با خود میبرد. هیچ یادم نمیآیه که او را بدون کتابچهاش دیده باشم. او حتا از کتابچهاش برای محافظت چشمهایش از آفتاب استفاده میکرد. هر آن چیزی که دوست داشت، در آن مینوشت.»
حمله بر مکتب سیدالشهدا در غرب کابل، حتا برای هزارههای افغانستان، که بارها مورد حملات تروریستی قرار گرفته، وحشتناک و ناراحتکننده بود. گروه دولت اسلامی -داعش-، بار دیگر نشان داد که آنها، چگونه از هزارهها به دلیل قومیت و مذهبشان که مسلمان شیعه استند، نفرت دارند و همیشه در تلاش آسیبرساندن به آنها استند.
مکتب سیدالشهدا، از صنف اول تا صنف دوازدهم را در خود دارد که دورهی درسی پیش از چاشتاش، ویژهی پسران و پس از چاشت، برای دختران است. مهاجمان تا پایان روز منتظر ماندند که دختران دانشآموز رخصت و از مکتب بیرون شوند.
زهرا حسنی ۱۳ساله، چگونگی پرتاپشدنش را همزمان با انفجار نخست، بیان میکند. او، گفت: « من دیدم که بدنها در حال سوختن بود، هر کسی دادوفریاد میکرد.» او، میگوید که دانشآموز دیگری را دیده که دستش را بلند کرده بود تا کسی به او کمک کند. «من رفتم که به او کمک کنم که انفجار دومی رخ داد و من دویدم و دویدم.»
با زهرا در صنفی که کاملا خالی بود، صحبت میکردیم. اشکهایش را قورت میدهد و دست مریم احمدی، یکی از دوستانش را گرفت و گفت: «گناه ما چیست؟ اینکه هزاره استیم؟ این که شیعه هستم؟» مریم که هیچ نسبتی با شکریه ندارد، میگوید: «آیا گناه ما این است که درس میخوانیم؟»
دشتبرچی، جایی که مکتب سیدالشهدا در آن واقع شده، در حقیقت با امید و تلاش هزارهها ساخته شده است. زمان طولانیای است که دستبرچی به عنوان محل سکونت اصلی هزارهها در پایتخت، یاد میشود. پس از سقوط طالبان در سال ۲۰۰۱ میلادی، هزارهها که بیشتر مردمان فقیری استند، از هزارهجات خود را به کابل -پایتخت افغانستان- رساندند. اکنون دشتبرچی به یک قرارگاه عظیم برای این مردم بدل شده است.
نقاشیهای روی در و دیوار مکتب سیدالشهدا به دانشآموزان این مکتب، نوید تازهای میدهد؛ این که با آموزش و کار سخت، میتوان قفل آینده را شکست. یکی از شعارهایی که روی دیوار مکتب حک شده، چنین است: «رؤیاهای شما تنها توسط تخیلات شما محدود میشود.»
این انفجارها اما؛ رویای دهها کودک هزاره را نابود کرد. اینجا به برخی از آنها اشاره شده است.
نیکبخت علیزادهی ۱۷ساله، آرزو داشت که داکتر شود. عبدالعزیز، پدرش میگوید که نیکبخت به او گفته بود: «میخواهم که خانوادهام را کمک کنم و میخواهم به مردم فقیری که مثل ما است نیز کمک کنم.»
نوریه یوسفی ۱۴ساله، آرزو داشت که انجنیر شود. مهدی، پدرش، گفت که «مهربانی»، بهترین کلمه برای توصیف دخترش است.
آمنه رضوی ۱۷ساله، یکی دیگر از این دانشآموزان است که آرزو داشت، روزی جراح شود. نسیم رضوی –پدرش-، میگوید که دخترش همیشه خنده بر لب داشت.
عارفه حسینی ۱۴ساله، همیشه یک شعار در زندگیاش داشت: «هر روز که اراده باشد، آنجا راهی خواهد بود.» محمد سلیم –کاکایش-، میگوید که عارفه به او قول داده بود که روزی وکیل شود؛ اما در جریان تحصیلاش نیز برای کمک به خانوادهاش، خیاطی میکرد.
فرشته علیزادهی ۱۵ساله که همیشه در درسهایش خوب میدرخشید و نمرات عالی میگرفت. صابره -خالهاش- میگوید که آنها به او افتخار میکردند. فرشته به همهی اعضای خانوادهاش میگفت که او روزی حتما خبرنگار خواهد شد.
حدیثه احمدی ۱۶ساله، یک نابغهی ریاضی بود و دوست داشت در آینده یک ریاضیدان خوب شود. فاطمه -خواهر بزرگترش-، میگوید که حدیثه همیشه مشکلات ریاضی او را حل میکرد و با وجودی که خواهر کوچکترش بود؛ اما همیشه او را متعجب میکرد؛ او اما به آرزوهایش نرسید. حدیثه در کنار درسهایش، قالین میبافت تا نیازهای خود و خانوادهی فقیرش را تأمین کند.
فرزانه فاضلی ۱۳ساله، خوشطبعترین عضو خانوادهاش بود. حمیدالله –برادرش- میگوید که او در زمانهای بیکاریاش، قالین میبافت تا با پول آن، نیازهای خانواده را بخرد. زمانی که از اذیتکردن برادرش خسته میشد، با او در انجام وظایف خانگیاش کمک میکرد.
صفیه سجادی ۱۴ساله، خیاطی میکرد و پوشاک میدوخت تا فیس کورس انگلیسیاش را پیدا کند. علی –پدرش- میگوید که او همیشه در درسهایش نمرات عالی میگرفت و به همین دلیل، به دخترش افتخار میکرد.
حسنیه حیدری ۱۳ساله، همیشه در آشپزخانه بود تا به مادرش کمک کند. علیداد، پدرش میگوید که او دوست داشت، آشپزی کند؛ اما آرزو داشت که داکتر شود. او، لباسهایی را که در دکان همسایه میدوخت، میفروخت تا نیازهای اضافی خانواده را برآورده کند.
محمدامین حسینی، میگوید که عاقله -خواهر ۱۶سالهاش-، او را بیشتر از هر کس دیگری دوست داشت. او، به برادرش شعر میخواند و دوست داشت در آینده داکتر شود.
دانشآموزان مکتب سیدالشهدا که از حمله بر این مکتب، زنده مانده، گریه میکردند و یکدیگر را در آغوش میکشیدند؛ برخیهایشان هم عصابی بودند.
مریم، میگوید که مردم هزاره از حکومت هیچ توقعی ندارد. به گفتهی او، حکومت هیچ کاری انجام نداده که از چنین حملاتی جلوگیری شود. او، گفت: «تنها خدا میتواند ما را از این وضعیت نجات دهد، از دیگران هیچ توقعی نداریم.»