نویسنده: س.م
صبح زود بیدار شدم و بعد از دوشگرفتن و خوردن صبحانه از خانه بیرون شدم. کابل را میشناختم و پیداکردن نشانیای که داشتم، زیاد سخت نبود؛ خواروبارفروشیای در یکی از محلههای قدیمی. شاگرد خواروبارفروشی با دیدنم جلو آمد و پرسید که چه میخواهم. گفتم که با صاحب خواروبارفروشی کار دارم، کمی تعجب کرد و گفت: امروز نمیآید. نشانی خانه اش را پرسیدم که با بدبینی نگاهم کرد و گفت: میخواهی چه کار؟ در پاسخ گفتم که از بستگانش استم و از راه دوری آمده ام، قانع نشد و خود را مشغول جابهجاکردن کیسههای برنج نشان داد.
این بار ناچار پرسیدم که فردا چه ساعتی میتوانم بیایم. همانطور که با جسهی کوچکش کیسهها را به سختی جابهجا میکرد و نفس نفس میزد، گفت که شاید فردا! با اصرار خواهش کردم تا نشانی خانه را بدهد؛ اما انگار مشکل شنوایی پیدا کرده بود! با ناامیدی از آنجا بیرون آمدم و با سردرگمی شروع به گشتن در کوچهها کردم، به امید این که شاید اتفاقی بتوانم ببینمش.
این فکر که فاصله ام با دخترم شاید فقط چند کوچه است و نمیتوانم ببینمش، عذابم را دو برابر میکرد .هر چند سعی کرده بودم پوششی مناسب با آنجا را داشته باشم، با این حال نگاههای خیره را بر روی خودم حس میکردم و متلکهای زنندهای که گهگاه میشنیدم، اوقاتم را تلخ کرده بود. دوباره به خواروبارفروشی رفتم تا شاید آمده باشد که این بار، با اخم و ترشرویی پسرک مواجه شدم و فهمیدم ماندنم بیفایده است.
صبح روز بعد، زودتر رفتم و با خواروبارفروشی بسته روبهرو شدم و نیمساعتی منتظر ماندم. مردی تقریبا میانسال، لاغر و سگرمههای درهم رفته، به سلامم کوتاه و سرد جواب داد و مشغول بازکردن قفلهای خواروبارفروشی شد.
به دنبالش وارد شدم و بعد از کمی تامل، گفتم مادر گندم استم، به طرفم چرخید و تعجب را به وضوح در چهره اش میدیدم. فکر کنم انتظار دیدن مرا در اینجا نداشت؛ ولی حتا زحمت گفتن کلمهای را هم به خود نداد. گفتم میخواهم دخترم را ببینم، پوزخندی زد و همانطور که مستقیم نگاهم میکرد، گفت: اینجا نیست! روبهرویش قرار گرفتم و گفتم: میدانم که اینجا است و با شما زندگی میکند.
از جایش بلند شد و به طرف قفسهها رفت و گفت: پس من خبر ندارم. این رفتارش برایم قابل درک نبود و برای لحظهای فکر کردم، اگر این مرد نخواهد کمکم کند، چه باید بکنم و این فکر دیوانهام میکرد. تنها نشانهای که از دخترم داشتم این مرد بود. به عمد حضور مرا نادیده میگرفت و در این بین، چند مشتری آمدندورفتند. سعی کردم لحن صدایم آرام و عاجزانه باشد، تا بتوانم حداقل کمی دلش را به رحم بیاورم. گفتم: من فقط آمده ام دخترم را ببینم، او هنوز خیلی کوچک است.
مثل فنر از جایش پرید و با صدای تقریبا بلندی گفت: کدام دختر؟ تو که استی؟ گفتم من مادر همان کودکی استم که شما پنهانش کردید! خندید؛ مثل کسی که به یک فکاهی میخندد و سرش را چندین بار به نشانهی تاسف تکان داد. شاگردش هم شاهد گفتوگوی ما بود و حس میکردم با کنجکاوی مرا میپاید. شاید گندم را دیده بود و شاید میتوانست خبری از دخترم به من بدهد.
موقع بیرونشدن گفتم: فکر میکنم خیلیها شما را اینجا میشناسند، میتوانم پرسوجو کنم و نشانی تان را پیدا کنم. با غضب نگاهم کرد و گفت: من اینجا آبرو دارم؛ چیزی که فکر کنم تو اصلا نداری! صورتم داغ شده بود و باز هم همان حالت تهوع لعنتی به سراغم آمده بود. این حالت را از پدرم به ارث برده بودم که از شوربختی فقط من دچارش میشدم .تقریبا یک ساعت تلاش کردم به حرف بیارمش؛ ولی او سکوت لجوجانهای اختیار کرده بود و اصرارم هیچ سودی نداشت. بدون خداحافظی از مغازه بیرون آمدم.
با خودم گفتم: چرا قانونی این مشکل را حل نکنم و به خودم امید میدادم که حتما راهی هست و هنوز برای ناامیدشدن خیلی زود است. به ادارهی پولیس آن ناحیه مراجعه کردم و خواهان کمک شدم. بعد از کلی سوالوجواب که بیشتر سوالات کاملا خصوصی بود با وقاحت تمام گفت: میتوانی بعد از اتمام ساعت اداری بیایی؟ هم چای مینوشیم و هم میتوانیم بیشتر در این مورد صحبت کنیم. خیره نگاهش کردم و متوجه نگاههای هیز و لبخند وقیحانه اش شدم. تازه متوجه عمق فاجعه شده بودم؛ ولی باز هم نمی خواستم ناامیدی را به خود راه بدهم.
ادامهی روایت امروز را در چاپ فردا بخوانید.