
نویسنده: س.م
فکر کردم چهقدر میتوانم از این زن نفرت داشته باشم؟ بیشتر از زن همسایه یا حتا خیلی بیشتر از ا… که مرا اینطور به فلاکت کشانده بود؟ دیدم این زن آنقدر حقیر و ناچیز است که حتا لیاقت حس تنفر را هم ندارد. همانطور که نشسته بود سرش را جلو آورد و با چشمهایش که قی کرده و خندان بود، گفت: «به زندان میروی و دخترت هم به شوهرت تعلق میگیرد و هیچ کاری از دستت بر نمیآید.» قیافهی حقبهجانبی به خود گرفت و گفت: خوش شانس استی که این مرد با وجود تمام مشکلاتی که برایش درست کردی هنوز هم میخواهد با تو زندگی کند.
خونسرد در جوابش گفتم: «من برای رفتنم از خانه دلایل زیادی دارم و میتوانم ثابت کنم. در این صورت چرا باید به زندان بروم؟» رو کردم به ا..و گفتم: تو که ادعای ناموسپرستی داری، باید بدانی که با آوردن من به ادارهی پولیس، باعث شدی در این چند ساعت بارها مورد تعرض قرار بگیرم. به طرفم هجوم آورد که «ع.و» مانعش شد و گفت اینجا نه!
میدانستم همیشه سعی دارد در جمع خود را مظلوم و مهربان نشان بدهد؛ ولی در واقع به محض کوچکترین ناملایمت، خونسردی خود را از دست میدهد و توهین میکند .در واقع میخواستم از این حالت رفتاری اش به نوعی به نفع خودم استفاده کنم؛ اما این کارم کاملا بیفایده بود و کسی رفتارهای خشونتآمیز و توهینهای او را نمیدید و شاید هم چنین رفتاری از او را مجاز میدانستند.
زن خدمتکار دوباره برگشت به اتاق و این بار ساکی همراهش بود که متعلق به من بود. همانطور که ساک را روی میز میگذاشت گفت که زن صاحبخانه اش آورده.
ع.و پرسید که آیا اشیای داخلش را بازرسی کردند یا نه که جواب داد فقط لباس و شیر است. ساک را گرفتم و مقداری شیر برای گندم که از گرسنگی بیحال شده بود آماده کردم .
پس از شنیدن ساعتها تحقیر، توهین و ناسزا به این نتیجه رسیدند که من زنی بیآبرو و بیحیثیتی استم که سعی دارم کانون گرم خانوادگی ام را برهم بزنم. افکار و حرفهای احمقانهی شان ذرهای برایم اهمیت نداشت و سعی میکردم با تمام توانم از خواسته ام دفاع کنم.
ع.و چنان با جدیت میگفت که یک زن باآبرو هرگز پایش به این مکان نمیرسد که فکر کردم خودش اعتراف میکند؛ اینجا مرکز فساد است و فراموش کرده خودش هم جزوی از این فساد و بیآبرویی است.
سکوت لجوجانهای مرا پر کرده بود و تکرار حرفها و اصرار شان برای ادامهی این زندگی مشترک برایم کاملا ابلهانه بود .
خسته و گرسنه بودم، گندم دوباره از خستگی خوابش برد.
در این حال طرف را که نگاه میکردم قلبم فشرده میشد و او را مسوول همهی این بدبختی میدانستم و عجیب بود که همچنان بر ارزش زن و فرزند اصرار میکرد و اصلا فلاکتی را که به بار آورده بود نمیدید.
آخرین ساعات اداری بود و ع. و که از گفتوگو با من کاملا ناامید شده بود با خشم و کلافگی که در صورتش بود، رو کرد به ا.. و گفت مجبور است پرونده را به مراجع بالاتر بفرستد و او هم بهتر است تصمیم عاقلانهای بگیرد و بیش از این خود و زندگی اش را وقف یک زن بیحیا نکند!