بیوه‌ی که با چاقوی پدرشوهر راهی شفاخانه شد

افسانه یاس
بیوه‌ی که با چاقوی پدرشوهر راهی شفاخانه شد

در کنار ازدواج‌هایی که موفقانه انجام و بعد به اثر مسائل مختلف به خشونت کشیده می‌شود، برخی از ازدواج‌ها از همان روز اول با خشونت شروع می‌شود؛ خشونتی که از سوی خانواده‌ها در ازدواج‌های اجباری بر دختران تحمیل می‌شود و یا افراد زورمند بر خانواده‌ی دختر فشار وارد کرده و آنان را مجبور می‌کنند دختر شان را بدون رضایت به عقد شان در بیاورند. این ازدواج‌ها که از همان خشت اول کج گذاشته می‌شود، در بیشتر موارد زندگی دخترانی را قربانی خشونت‌های بی‌پایان می‌کند. چطور ممکن است وقتی کسی را با زور به عقد کسی دربیاورند، بتواند با زندگی در کنار کسی که نمی‌خواهد ادامه بدهد.
ازدواج اجباری، نوعی عرف در فرهنگ افغانستان است که خانواده‌ها فکر می‌کنند می‌توانند به جای دختران شان فکر کنند و وقتی آنان از کسی راضی استند، دختر با کدام عقلش آن را رد می‌کند. نوعی از این ازدواج‌ها که شکل قطعی به خود گرفته است و تقریبا هر زنی وقتی در چنین شرایطی قرار می‌گیرد، مکلف به پذیرش ازدواج اجباری است، موضوع میراثی بودن زن است.
باور بر این است که وقتی مردی می‌میرد، همان طور که اموال او برای بازماندگانش به میراث می‌ماند، زنش هم جزو اموال دانسته شده و میراثی است که به برادرانش می‌رسد. این عرف حکم می‌کند که وقتی کسی می‌میرد، باید یکی از برادرانش زن او را صاحب شوند تا مبادا کسی «میراث» آنان را که به مثابه‌ی ناموس شان شمرده می‌شود، تصاحب کند. گاهی این نوع از ازدواج‌ها نه تنها برای زنان که برای مردان هم به صورت جبری تحمیل می‌شود. معمولا وقتی کسی می‌میرد، ترجیح می‌دهند، زن او را به برادر کوچک آن بدهند که این گاهی به لحاظ تفاوت سنی و گاهی هم به لحاظ وابستگی‌های خانوادگی که آن دو در خانواده مثل برادر و خواهر بوده اند، به مشکل مواجه می‌شود.
شهرزاد «نام مستعار» یکی از این میراث‌ها یا اموال به‌جامانده است. او دوازده سال پیش با یک سرباز ازدواج می‌کند؛ ازدواجی که موفق است و شهرزاد و شوهرش عاشق هم استند. شهرزاد و شوهرش ده سال را با خوشی کنار هم زندگی می‌کنند تا این که دو سال قبل، مرگی که سراغ هزاران سرباز افغانستان را ناعادلانه گرفته است، به سراغ شوهر شهرزاد می‌رود. او، در یکی از جنگ‌ها با مخالفان مسلح دولت، کشته می‌شود.
شهرزاد دو سال را پس از کشته شدن شوهرش، در خانه‌ی پدرشوهرش زندگی می‌کند؛ دو سالی که دیگر روابط خانواده‌ی شوهر با او مثل گذشته نیست و هر از گاهی او را مورد خشونت‌های لفظی و فیزیکی قرار می‌دهند.
دو سال پس از کشته شدن شوهرش، شهرزاد تصمیم می‌گیرد که باقی زندگی را در کنار خانواده‌ی خودش بگذراند؛ تصمیمی که خشم خانواده‌ی شوهرش را برمی‌انگیزد و برایش می‌گویند که مگر جنازه‌اش از این خانه بیرون شود. خانواده‌ی شوهرش می‌خواهند، شهرزاد را به عقد برادر کوچک شوهرش که بیست سال دارد، دربیاورند؛ عقدی که نه شهرزاد به آن راضی است و نه برادر شوهرش. شهرزاد می‌گوید که برادر شوهرش از ده‌سالگی پیش او بزرگ شده و مثل برادر کوچکش است و برادر شوهرش، شهرزاد را خواهر بزرگ پنداشته و می‌گوید که برای ازدواجش رؤیاهایی دارد و نمی‌گذارد این رؤیاها، قربانی رسم خانوادگی شود.
مخالفت شهرزاد و برادر شوهرش، خشم پدرشوهر را بالا می‌کشد؛ خشمی که تمام توانش را به مصرف می‌رساند تا بر شهرزاد وارد شود؛ نه برادر شوهرش که فرزند پدرشوهرش است و دستش آن چنان که روی شهرزاد بلند می‌شود، روی او نمی‌شود. پدرشوهرش، شهرزاد را چنان زیر مشت و لگد می‌گیرد که چند تا از استخوان‌هایش می‌شکند؛ با چاقو از سینه تا شکم شهرزاد را پاره می‌کند و شهرزاد از هوش می‌رود. همان برادر شوهرش که راضی به ازدواج با شهرزاد نیست، او را قبل از این که بمیرد، به شفاخانه انتقال می‌دهد. شهرزاد پس از چند روز بستر در شفاخانه، به خانه‌ی پدرش انتقال داده می‌شود و پدر شهرزاد شکایتی را علیه کسی که چنین خشونتی با شهرزاد کرده است، درج می‌کند.
خشونتی که شهرزاد را نیمه جان کرده است، نه تنها آثار فیزیکی آن در شهرزاد روشن است؛ بلکه این خشونت بر روان شهرزاد و اطفال او چنان تأثیر گذاشته است که با گرفتن نام آن خانواده، جان شان به لرزه می‌افتد. پدرشوهرش پیش چشمان کودکان شهرزاد، او را تا حد مرگ مشت و لگد زده و شکمش را پاره کرده است.
پدر شهرزاد حالا در نهادهای عدلی و قضایی، دنبال پرونده‌ی او است تا عاملان خشونت بر دخترش را محاکمه کند.