چه جالب بود این سخن بر زبان پیامبر: «تَبَسُّمُكَ في وَجهِ أخيكَ صَدَقه، و أمرُكَ بِالمَعروفِ صَدَقه، و نَهيُكَ عنِ المُنكَرِ صَدَقه، و إرشادُكَ الرَّجُلَ في أرضِ الضَّلالِ لكَ صَدَقه، و إماطَتُكَ الحَجَرَ و الشَّوكَ و العَظمَ عنِ الطَّريقِ لكَ صَدَقه، و إفراغُكَ مِن دَلوِكَ في دَلوِ أخيك صَدَقه». (تبسمِ تو به روى برادرت صدقه است، امر به معروف تو صدقه است، نهى از منكر تو صدقه است، نشان دادن راه به كسى كه راه بلد نيست صدقه است، برداشتن سنگ و خار و استخوان از سر راه صدقه است، و خالى كردن آب از دلو خود به دلو برادرت صدقه است).
شکریه، سپاسی از یک دختر خردسال بود برای هر آنچه زمان ما میتواند با یک لبخند، یک تبسم شیرین در یک صبحِ سردِ کابل، از یک شب تاریک زابل، در مسیری پرخوف و هول از تفتیدههای یک قلب و مغزهای خشکیده و منجمد تا یک شهر پرتپش و قصهساز و قصهگو در هیأت پایتخت، در برابر چشمان جهان هدیه کند.
شکریه تبسمی بود با تمام صدقههای دیگر در چنته. امری بود به معروف و نیکیِ مهجورشده در یک سرزمین، و منعی بود از زشتی و پلشتیِ گسترده در یک وادی؛ نشان و نشانهی راهی بود برای یک خلق بیصبر و سرگردان؛ برداشتن سنگ و خار و استخوانی بود از سر راه یک نسل و هدیه کردن آبی بود از جنس اشک و حس و عاطفه و درکی خاص برای انسان.
از آن لحظهی سحرانگیز، از آن صبحِ دمخوردهی کابل تا این لحظهی باز و گشودهی این شهر، قصههای زیادی رفته است. بیش از سه و نیم سال زمان سپری شده است. چشمان بیشماری هنوز هم خیره به دنبال آن برق گمشده از یک تبسماند بر لبان شکریه. لبخندی که ناگهان جهید و جنبشی از روشنایی به دنبال آورد و باز هم برق به دنبال برق، جرقه به دنبال جرقه، تکانه به دنبال تکانه؛ اما هنوز هم از جنس یک تبسم، تبسم یک دختر.
نگاهم را زوم میکنم؛ مثل کامرهی معصومه عزیزی که گاهی در کار عکاسیاش دارد؛ زوم میکند تا میرسد به ریزترین نقطه. نگاه من بخیه میخورد به یک لبخند. ریز میشود تا ذرههای مخفی در این اِعجاز، در این صدقهی کودکانه برای یک خلقِ پرمدعا؛ اما تهیدست. خلقی که نه چیزی در چنته دارد و نه قطره آبی در دلو. با این وجود، زمین و زمان را با ادعایی که دارد بخیه میزند. رییس شهرش از پنج هزار سال تاریخ میگوید؛ اما ننگِ نشسته بر دامنِ رودخانهی کثیفِ کنارِ قصرش را در چند صد متری پنجرهی مشرف بر آن پاک نمیتواند. این لبخند صدقهای بود از یک کودک تا بگوید که گاهی حتا لبخند یک کودک گلوبریده هم میتواند فقر و ناداری و تهیدستیِ یک خلق را برملا کند.
تبسم وسوسهگر شکریه، سخن نداشت؛ اما فریاد به دنبال آورد. این تبسم آرام و بیصدا روی لبان شکریه جاری شد؛ اما شهری و نسلی را به خیابان کشاند. دیوارهی ارگ شکاف شد؛ صدای انسان، از حنجرهی بریده در درون یک تابوتِ سبک و کموزن، از لای هر درز و سوراخ، از خمیدگیهای هر شاخه و برگ، از فراز هر چه آنجا سیم و خاردار و سنگ و کلوخ و ریش و پشم و کلاه و آهن و باروت و چپن بود، عبور کرد و در دالانهای ارگ راه رفت و به سان یک روح خوفانگیز با شیطنتها و جادوهای نقابدارِ درون این قصر بازی کرد. گفتند که اشرف غنی در حال گریز بود. گفتند بیبیگل دست از پا گم کرده بود و میگریست. گفتند عبدالله عبدالله از خشم و ناراحتی دندانهایش را روی هم فشار میداد و به هر چه دور و برش بود، ناسزا میگفت. راست و دروغش را نمیدانم؛ اما گریز و خشکزدن و خشم و دشنامِ ساکنانِ مات و مبهوت در آن قصر، امر شگفتی نبود. در آن قصر مکر و مکاریهای زیادی بافته شده بود؛ اما این مکرسازِ معجزهگرِ کوچک با عصایی از جنس چوبدست موسا یا با اشارهای از جنس دست بلند کردن عیسا یا با شقالقمری از جنس محمد، اینجا آمده بود تا با همه بازی کند؛ بازی کودکانهی یک دخترِ گلوبریده با لبانی سرشار از تبسم.
ارگ عبوس بود. جیغ اشرف غنی و خشم و نفرت محقق و عبدالله به خواست و ارادهی خودشان بیرون نزد. مکرهای پنهان در لبخند یک دختر آنها را بیخود ساخته بود. ذهنم با فلاشبکهای زیادی که میخورند، میرسد به همین مکر، به همین لبخند؛ شاید هم به آنچه بر پردهی نگاه خیرهی هزاران انسان، در این یا آن سوی دیوار ارگ، در زابل یا غزنی و کابل و ننگرهار و بدخشان و هرات، مثل یک نیشخند یا زهرخند تحویل گرفته بود.
محقق از گوشت قصابی گفت و از لِنگ شهید و صدای ارگ و مرگ و مرگ و ارگ. او از کوچهبازاریها و ولگردها گفت. اشرف غنی از زیرسوال رفتن حرمت مقام ریاست جمهوری و جلال و شکوه «سرقوماندان اعلای قوای مسلح» یا «ولسمشر» و «تولواک» خشمگین بود. چشمانم را زوم میکنم تا انصاف دهم که چرا همهی اینها در تمام حرفهای خود حقبهجانب بودند. آنجا کودکی را میبینم با یک لبخند مکار و پر از شیطنت کودکانه که آمده است و همهی ابهت و هیبت و صلابت افراد و مقام و منزلت آنان را به مسخرگی گرفته است.
این صدقهی تبسم بود. معجزهای از آنچه همه را غافلگیر کرد. مرا، ما را، ساکنان یک شهر و یک کشور را. تبسمی بود بر لبان یک شهر در فاصلهی یک خواب و بیداری. نگاهم را زوم میکنم تا رد اولین و ریزترین ذرهی این تبسم را در گوشهی لبان شکریه پیدا کنم و از این رد گرفتن بیایم به لبخندِ امیدوار یک شهر، به هیجان و حرکت و ایمان یک نسل، همه چیز در یک صبح زیبای کابل.
… میبینم که شکریه لبخند میزند، اما شهر میگرید!