
وقتی برای اولینبار در نوشتهای از پائولو کوئیلو خواندم که گفته بود: «اشکها، واژههایی استند که منتظر نوشته شدن استند» حس کردم چیزی به درون ذهنم به راه رفتن شروع کرد. این سخن را در هنگامههای نزدیک با قیام تبسم خواندم. حدود چهار سال قبل از امروز. این جمله را حفظ کردم و از آن پس هر باری که کلمهای را روی کاغذ یا صفحهی کامپیوتر ریختهام، این سخن در بندهای ذهنم تکرار شده است.
من، همانند اغلب همنسلانم، در زندگی اشکهای زیادی ریختهام. حالا کمتر اشک میریزم؛ اما زمانی، هر چیزی اشکم را در میآورد. دعای حُر در صبح عاشورا که گفت «الهی انی ارعبت قلوب اولیائک»، صحنهای در فیلم عمر مختار که عینکش روی چشم کودکی مینشیند، خط نگاه مزاری در زیر انگشتان طالب در چارآسیاب، دنبالهی پرواز عقاب در آسمان آبی و صاف، خواندن لحظههایی از زندگی نلسون ماندلا که پس از ۲۷ سال بر خاطرهی روبینآیلند نقطهی پایان میگذاشت و… هر کدام به نوک اشکی چنگ میزد و آن را از گوشهی چشمم بیرون میآورد.
اولین بار که یادم میآید، با خواندن داستان اسپارتاکوس و لحظهای که چشمان او در میان واپسین گلادیاتورها به جستوجوی چیزی اینسو و آنسو میتپید، گریستم. خزان سال ۱۳۶۱ بود در کویتهی پاکستان، بار دوم که یادم میآید، با خواندن جزوهی «عرفان، برابری، آزادیِ» شریعتی در خلوت، با خود گریستم: عصر سرد یک روز زمستانی در سال ۱۳۶۵، در مهمانخانهی پدرم در تلخک سراب، نمیتوانستم اشکم را بگیرم؛ گویی آن لحظهی تصفیهحسابی داشتم با خود، با گذشتهی خود، با فکر و احساسات و نگاه خود. از همان لحظه شریعتی گوشهای از قلبم را تسخیر کرد و لحظه به لحظهی زندگی او را در کلماتش، در اشکهایی که با قلم او به کلمه تبدیل میشدند، دنبال میکردم.
در مسیر پر پیچ و خم غزنی تا انگور اده در مرز پاکستان، اشکهای زیادی ریختم. دامنم را، آستینهایم را، و مهمتر از همه، مژههایم را در سردی سوزناک صبحها روی موتر چوب یا کنار آوارگان فراری به سوی پاکستان، به طور مداوم، تر میکردم. گاهی از بیپناهی، گاهی از رقت و دلسوزی و گاهی هم از ترسی موهوم از فردایی که نمیدانستم چه خواهد شد.
در دو سال و چند ماه کابل، گریه و خنده و آه و سخن و نوشته و همه چیز قاطی هم بود. هیچ چیزی در بند لحظهها نمیماند. هر چیزی به سرعت میآمد و به سرعت میرفت و جایش را به چیز دیگری که نوبت گرفته بود، خالی میکرد. پس از آن، در سالهای سنگینی دیگر در پشاور و راولپندی، بین ۱۳۷۵ تا ۱۳۸۰ گریههای زیادی داشتم. باز هم آمیختهای از نوستالژی و رنج و بیپناهی و شوق. در تمام این لحظههای بعد از غرب کابل، بهانهی اشکم، بیشتر، مزاری بود. او، همیشه در لای پردههای نازکی که آبگین و لرزان پیش چشمانم تا میشدند، نوسان میکرد.
در کابل، صفحه برگشت. باز هم اشک میریختم؛ اما اشکی آمیخته با شادی و هیجان و امید. از خندههای زیادی که بر لبان و صورتهای ناز یک دانشآموز دیدهام، اشک ریختهام. در کلاس درس، وقتی از انسان و خدا و امانت و روح و بابه و مقاومت و غرور و آرمان و شهامت و جنگ و پناه و قدرت و فکر و اراده و هنر و نوشتن و گفتن و ساختن و رویاپردازی، سخن گفتهام، اشکهایم سرازیر شده است و اغلب به بهانهای از کلاس بیرون رفتهام یا گاهی، اشکهایم را با دانشآموزان و همکارانم تقسیم کردهام.
وقتی «بگذار نفس بکشم» را نوشتم، اشکهایم را یکی یکی روی کلمات بار کردم و روی صفحهی کامپیوتر گذاشتم. تجربهی سخت؛ اما قشنگی بود. کلمات از درونم سر میکشیدند. در ایمیلی برای دوستم مایکل میترینکو نوشتم که حس میکنم گویی با پنجالهایم درونم را میکاوم: «I feel as if I am excavating myself…».
سخن من از قیام تبسم و جنبش روشنایی نیز اشکهایی است که در همان لحظهها، در چشمدیدها و حسکردنها و تأملورزیهای روزانه، از لای انگشتانم روی دکمههای کامپیوتر راه میرفتند و من با هر چرخش ناخنی روی یک دکمه، قطرهای از یک اشک را روی صفحهی کامپیوتر نقش میکردم. با این اشک، آرام، سبک و راحت میخوابیدم.
گاهی میرفتم بالای بام منزل چهارم در معرفت؛ آن زمان، بام ساختمان معرفت پشت بام داشت و برای من همین پشت بام، گریزگاه و درنگگاه خوبی بود که خودم را با گذشته و حال و آینده پیوند میزدم. گاهی در کلاس درس یادداشتی را که همان روز، یا روزی دیگر نوشته بودم، میخواندم و از نگاه و حس و عاطفهی دانشآموزم حس راحتی میکردم و این حسم را دوباره روی صفحهی کامپیوتر میگذاشتم و گاهی نیز با سپردن آنها به این صفحه، اشکی در چشمم گره میخورد.
سخن اشک سخن لذیذ و گوارایی است؛ درست مثل مکیدن و چشیدن اشک از گوشهی یک چشم یا کنارهی یک لب. تبسمِ شکریه، تبسمی ساده نبود. هزاران انسان را از جا کند. هزاره و غیر هزاره با این تبسم لرزیدند. گویی او بعد از فرخنده و رخشانه و سحرگل و عایشه، بر تمام انسانیت این کشور، بر شرف و وجدان و شعور ساکنان یک سرزمین، نیش میزد. تبسم کودک بود؛ هنوز در تبسم و چشمانش شیطنت یک دختر اغواگر رخنه نکرده بود. به همین دلیل، او را نمیشد به هیچ انحرافی متهم کرد. راست و درست لبخند میزد: لبخندی پس از بریدهشدن یک گلو.
تبسم، بعد از فرخنده و رخشانه و عایشه و سحرگل آمده بود. فرخنده را روی جاده، با عربده و سنگ و دشنام، آنچنان زجر دادند تا یادش رفت که فرخنده است و یک دختر است؛ عشقی، شوقی، سخنی و آیندهای دارد و میتواند زیباتر از این هم به این شهر لعنتی و ساکنان نفرینشدهی آن هدیه کند. رخشانه را تا آن حد سنگسار کردند که صدای «آه، خدا»یش در بیصورتی صدای یک دختر زیبای سنگسارشده، محو شد و به گوشهای از آسمان غور پناه برد و حالا تبسم آمده بود با ترفندی دیگر از راهی دیگر تا این شهر را تکان دهد.
***
سخنِ اشک، ترجمانِ لبخندِ تبسم است پس از جاری شدن خون او بر سنگریزههای یک دشت خشک و تعفنخیز: زابل.