فیسبوک، لحظه به لحظه، با تصویرهایی تازه چهره عوض میکرد. تصویرهایی که در صفحهی فیسبوک ظاهر میشدند، تصویرهای درهم برهمی بودند. شعر و کلام و عکس و فیلم و خبر و دشنام و ناله یکی لای دیگری میلولید.
ساکنان فیسبوک، ساکنان یک شهر واحد و کوچک بودند. این شهر مرزش، درست مانند پوستهی نازک سطحش، شکسته و از لحاظ جغرافیایی گسترش یافته بود؛ یکی از کالیفرنیای امریکا دستش را به سادگی دراز میکرد تا دستی را در کابل بفشارد و یکی از ناروی و لندن و کانادا یا استرالیا و تهران سخن میگفت و مطمین بود که مخاطبش سخن او را به سادگی در کابل میشنود. فیسبوک فاصلهی «زابل» و «کابل» را واحد اندازهگیری نمیدانست. وقتی گفته شد که گردن قربانیان را در شفاخانهی زابل با نخ بوتدوزی بخیه زدهاند، همه در سراسر دنیا این خبر را گرفتند و در برابر آن واکنش نشان دادند! این سخن به همان سرعت و سادگی پخش شد که گویی زابل با همه جای دنیا یکی است.
***
نزدیکیهای ظهر، عکس سرهای بریده و تابوت قربانیان روی صفحهی فیسبوک به حرکت افتاد و به سرعت دست به دست میشد. من اولین عکس را نزدیکیهای ساعت یازده در صفحهی ذکی دریابی دیدم. فوقالعاده وحشتناک و تکاندهنده بود. دریابی عکس تابوتها و زن سالخورده را که زخم گلویش را با تار دوخته بودند، در صفحهاش گذاشت با شعری از فهیم صادقی که مثل زخم گلوی زن خونآلود بود.
«به جرم هیچ: / چه دردآلود و وحشتناک / در این ویران وطن ما را اسیر و برده میگیرند / زنان را، دختران را، پیرمردان و جوانان را / اسیران به جرم هیچ / تاوان میدهند هر دم نفسهاشان / و دستانی که دیروز گونههای کودکش را ناز میدادند / اینک بسته در ریسمان و زنجیرند / و نیز آن دختری نه سالهای که چون پرستو بال میزد / چون کبوتر با تمام شادی میپیمود / مسیر جویباران و درختان دهش را / تا رسد بر کودکان دیگر ده / بزم بازی گستراند / اسیر پنجههای وحشی بیداد خنزیر است / و درد آلودتر اما؛ / سکوت مرگبار این شغالان شکمسیر است / چه گفتم من!!!؟ / اسیر پنجههای وحشی بیداد خنزیر است؟ / نه نه! / بود؛ اما حال دیگر نیست / خونخواران و نامردان قرن کشتند مادر را / پدر را و برادر را / و حتا نه ساله خواهر را !/ تصور کن، نگاه مادری را که تماشا میکند ببریدن حلق پسر را زیر تیغ مرگ / تصور کن، نگاه دختری را که، تحمل میکند خنجر به روی حلق مادر را / تصور کن، تو خنجر برگلوی دختر معصوم نهساله، که میلرزد تن و جانش / خدایا! / تو کجا بودی در آن دم؟ / در آن لحظه که دیوانت گلوی کودکی را میفشردند / و کودک حسرت ساعات بودن با رفیقان را / نوازشهای مادر را، نگاه یک برادر را / برای دفعهی آخر کشید و رفت / بیا بنگر / به جرم هیچ کشتن وه! چه ننگین است / به جرم هیچ مردن آه! چه سنگین است.»
طالب این هفت تن را در منطقهای که ساکنانش پشتون بودند، سر بریده بود. در میان هفت تنِ سربریده، دختر خردسالی نیز بود که میگفتند ۹ سال سن داشته است. در صفحهی فیسبوک، هیچکدام اینها با مرز و چهره و اسم جدا نمیشدند. صورتی از خیال بودند که فاصلهی آدمهای برخاسته از گوری به نام زندگی را به هم میریختند. با این وجود، میدیدم که این صورتهای خیال نیز صورتهاییاند که از پشت دیوار گیتوهای مجازی به هم میبینند؛ «قربانیان هزارهاند و قاتلان پشتون.» میدیدم که هزارهها از درد به خود میپیچند؛ اما پشتونها در بهترین حالت، توصیه به صبر و شکیبایی میکنند و بر دشمنی خیالی به نام «داعش» ناخن میگذارند.
کاربری به نام علی مرجان کامیاب (Alimarjan Kamyab) در زیر پست دریابی نوشت:«وحشتناک است. دردناک است؛ ولی به حرمت این مظلومین کمتر عکسهایشان را به اشتراک بگذارید. اگر گوش شنوایی و چشم بینایی باشد هنوز شنیده و دیده.»
کاربری دیگر به نام «پر پرواز» نوشت:«مادر !چشمانت را چنان بستهای که هر بار میبینمت دردی را که تحمل کردهای احساس میکنم؛ احساس میکنم چه حالی داشتهای آن گاه که چاقو بر گلویت کشیده میشد. بارها اشتباهی چاقو روی دستم کشیده شده است و ماهها دردش را احساس میکردم. میدانم که هر لحظه هزاران سال برایت به طول انجامید و آن قدر درد کشیدی که اکنون هم درد میکشی هرچند که روحت پرکشیده است و تنها جسمت باقی مانده است. تو یک بار نه، بلکه روزی ۸۶۴۰۰ مرتبه مردی و زنده شدی تا جام شهادت نوشیدی! گوارایت باد!»
کاربری به نام ظاهر دولتشاهی با درد نوشت که:«خدایی وجود ندارد؛ اگر میداشت؟! بالاخره کاری میکرد که متأسفانه نکرده و نخواهد کرد.»
کاربری به نام «اميدالله نورانى» به زبان پشتو نوشت:«خدای دا سه حال جور دی نه پوهیگم چی مونگ کومه داسی گناه کری چی عذاب یی نه ختمیگی. دا مور وگوری کوم داسی زناور به وی چی خپله مور لری او داسی کار وکری.»
و کاربری دیگر به اسم «Valy Afg» نیز نوشت:«خلكو اسلاميت أو شرعيت نه بلكه انسانيت هم د ياده ويسته. أيا داسي كار به يو حيوان هم وكري؟ ولي وه ظالمه؟ دومره وحشيانه ظلم؟ كه خداي مو تباه او برباد كه.»
***
فیسبوک را میدیدم که مرزها را در مینوردد. ناله و درد صورت انسانی به خود میگیرد و تکانهای که بر وجدان شهر فرود آمده است، اثر میکند و پاسخ میشنود.
حوالی ساعت ۱۱ چاشت، داوود ناجی، زنگ زد و بعد از یک صحبت کوتاه، رستورانت تاجبیگم بهعنوان محل تجمع در بعد از ظهر تعیین شد. من به دلیل اینکه ساعت پنج بعد از ظهر در صنف درسی دانشگاه اشتراک میکردم، ساعت سه و نیم تا چهار و نیم را پیشنهاد کردم و او هم پذیرفت.
لحظاتی بعد روی صفحهی ناجی این پیام ظاهر شد:
«حالا که همه با یک اعتراض جدی و گسترده موافقاند، پیشنهاد کنید که کجا میشود برای تعیین روز، مسیر و هماهنگی بیشتر، یک جلسهی مقدماتی بگیریم؟
اکثر دوستان در پیام شخصی نوشتهاند تاجبیگم خوب است. دلیلش هم اینکه عدهای ساعت پنج درس دارند و بنابراین میتوانند بعد از جلسه به درسشان هم برسند. در کامنتها هم عدهای تاجبیگم گفتهاند. پس قرار ما ساعت ۳:۳۰ تاج بیگم.»
***
هنوز تا ساعت سه و نیم فاصلهی زیادی داشتیم. زمان به سنگینی میگذشت. فیسبوک در تراکم پُست و عکس و خبر زمان را به واحدهای ریز تقسیم کرده بود. گذر این زمانِ خردوریزشده طاقت را طاق میکرد.