
قبل از حرکت، متن قطعنامهی تظاهرات را در چند نسخهی چاپی آماده کردم. با خانواده و دانشآموزان و همکارانی که در برابرم قرار گرفتند، خداحافظی کردم و با سرامد، قایمیزاده، سمیرا پناهی، رجبی و جمعی دیگر از همراهان به راه افتادیم.
ساعت نزدیک هفت صبح بود. سر جاده، دستههایی از افراد را میدیدیم که از سمت قلعهی نو در امتداد جاده حرکت دارند. بنرهایی در دست شان بود که مردم را به شرکت در تظاهرات تشویق میکردند. دکانها و مغازهها اندک اندک باز شده بود. هنوز هم نگاههایی بودند که با حیرت و ناباوری به آنچه در برابر شان اتفاق میافتاد خیره شده بودند. وضعیت شبیه صحنههایی کارگردانیشده در یک فیلم بود. وقتی به پل خشک رسیدیم، افرادی که از هر سمت، بنر در دست، کنار جاده حرکت میکردند، افزایش مییافت.
باورم نمیشد که شهری در فاصلهی یک شب، این همه دچار ناهمگونی و تناقض شده باشد. گروهی در خواب، گروهی بیدار. گروهی بودند که تا کنون رهبران و پیشگامان رسمی مردم و سیاست مردم بودند. از هیچ کدام اینها خبری نبود. شاید هم در خواب بودند. شاید هم وحشتزده میکوشیدند از آنچه داشت اتفاق میافتاد جلوگیری کنند. شاید هم در بهت و ناباوری خود نسبت به این رویداد تکاندهنده سرگردان بودند. محمد محقق، کریم خلیلی، اشرف غنی، عبدالله، وکیلان و امثال آن را نمیدانستم؛ اما مردم عادی شهر را میدیدم که دارند پارچه پارچه میشوند و در این پارچههای از همگسیخته، به سمت یک مقصد، در روشنایی یک برق – «برق تبسم شکریه» – به راه افتاده اند. شهری که تا کنون دیده بودیم، در حال فروریختن بود. هر دستهای از افرادی که از کوچهای بیرون میشدند و به جاده میآمدند، نمادی بود از یک درز در دیوارهی شهر. جاده به مقصد تبدیل شده بود. جاده رهبر بود؛ مصداقی از همان پیشبینی پیامبرانهی بیدل که گفته بود: «خضر راهی گر نباشد، جاده رهبر میشود.»
این جا جادهی مزاری بود؛ جادهی شهید مزاری در دشت برچی. از قلعهی نو تا پل سوخته، حدود ده کیلومتر امتداد داشت. این جاده دشت برچی را به مرکز اقتدار شهر وصل میکرد. رهبران، زمامداران و وکیلان همه در پایین شهر بودند. حالا افراد از دخمههای بیرون شهر راه افتاده بودند و در جادهی مزاری به هم وصل میشدند تا بروند برای یک بازخواست از «تبسم»ی که بر لبان شکریه خونآلود شده بود. ملک ستیز، با استناد به قانون و منابع معتبر دینی و انسانی، ملی و بینالمللی، تبسم و همراهان او را «گروگان و اسیر دولت جمهوری اسلامی افغانستان» میدانست. حالا مردم حرکت کرده بودند تا سوال «تبسم» حلالشدهی خود را از «دولت» و زمامداران دولت بپرسند. سوال سختی بود. بعدها شنیدیم که اشرف غنی، عبدالله و تمام اهل و عیال و بستگان شان از این سوال به وحشت افتاده بودند. این سوال «اقتدار» را از «ارگ» به «خیابان» آورده بود و به تعبیر محقق، به دست «کوچهبازاریها» داده بود؛ به دست کسانی که «در آسمان ستاره و در زمین بوریا نداشتند.» وقتی ارگ از اقتدار تُهی شود، اشرف غنی و عبدالله و محقق به فرد تبدیل میشوند و به همان اندازه که افراد دیگر از اقتدارِ روی دست آنان حساب میبردند و میترسیدند، حالا آنها از اقتدارِ روی دست «کوچهبازاریها» حساب میبرند و میترسند. تناقض و ناهمگونی در حساب شهر از اینجا قابل درک بود. جادهی مزاری، بستر سوال مردم از زمامداران ارگ و سپیدار بود. مردم گروه گروه به این جاده داخل میشدند و در بستر این جاده به هم بخیه میخوردند. من، قایمیزاده و سرامد کنار هم نشسته بودیم و تصویر شهر را از پشت شیشهی موتر رصد میکردیم. گاهی هم تبصرههای خود را با هم در میان میگذاشتیم یا نسبت به آنچه در پیش داشتیم، حدس میزدیم و پیشگویی میکردیم.
***
وقتی از نقاش، کوچهی مسجد امام خمینی، میگذشتیم، آخرین صدای مزاری را میشنیدم که در گوشم طنین میانداخت. بیست سال پیش، در یک روز سرد و هولانگیز زمستان، در میان جمعیتی که حالا اکثریت شان در این شهر نبودند، گفت:«از خدا هیچ وقت نخواستیم که مه بدون از شما، در جایی برم، شما ره در معرکه بگذارم و خودم جان خوده نجات بدم. نه، ای ره از خدا نخواستیم. خواستیم که در کنار شما، خونم اینجا بریزه، در بین شما کشته شوم و در خارج از کنار شما، هیچ زندگی برایم ارزشی نداره.» (ویدیوی آخرین سخنرانی مزاری در غرب کابل)
این سخن روز ۲۶ دلو ۱۳۷۳ گفته شد. ساعت حوالی چهار و نیم عصر بود. حالا بیستم عقرب بود. ساعت حوالی هفت صبح. سال ۱۳۹۴٫ کودکی که آن روز، در آن لحظات، بعد از خاموشی صدای مزاری، به دنیا آمد، امروز بیست سال عمرش را پایان داده و وارد خیابان شده است. خیابانی که به نام مزاری یاد میشود و خاطره و صدای او را با خود دارد. او چند روز پیش از این آخرین سخن، سخن تکاندهندهی دیگری نیز گفته بود:«حالا درست است که ما در اینجا کاری نکردیم، جایی را نگرفتیم، حکومت تشکیل ندادیم؛ ولی با مقاومت، با برکت جهاد، با فداکاری مردم خود، یک عزت و هویت پیدا کردیم و آن عزت این است که میگوییم: ما یکی از اقوام افغانستان استیم، در این خانهی مشترک، دیگر هزاره بودن ننگ نباشد. اگر افغانها، تاجیکها، اوزبیکها و ترکمنها به اسلام فخر میکنند، ما هم مسلمان استیم و به اسلام فخر میکنیم؛ اما اگر آنها به نژاد خود فخر میکنند، ما هم یک نژاد استیم و به نژاد خود فخر میکنیم؛ در هر صورتش ما در این خانه شریک استیم.» (سخنانی از پیشوای شهید، چاپ حوت ۱۳۷۴، صفحهی ۲۶۱)
آخرین سخنان مزاری با صدای تکبیر و الله اکبر مردم بدرقه شد. حالا، بیست سال بعد، نسل دیگری آمده بود که همان صدا را از حنجرهی دیگر، با توانمندی و ظرفیت دیگر، روی جادهای که به نام مزاری مسما شده است، فریاد میکشید. تاریخ را میدیدم که در خاطرهی انسان امتداد مییابد و نسلی امانتش را از نسل دیگر تحویل میگیرد. «تبسم»، دختر کوچک شهر، هنوز «جرم» بودن خود را برای مزاری و نسلهای بعد از مزاری زنده میکرد. صدها هزار انسان، فارغ از تعلق قومی، مذهبی، زبانی و جنسیتی، به خیابان میآمدند تا این «جرم» را از «هزاره» تا «انسان» تفسیر کنند. هزاره بودن جرم نیست؛ انسان بودن جرم نیست؛ دختر بودن جرم نیست؛ شکریه، تبسم، خوشی، مسرت و عزت انسان جرم نیست! این صدا دیگر در مسجد امام خمینی، در کوچهی نقاش، بند نمیماند. از حلقوم صدها هزار انسان بیرون آمده بود تا از جادهی مزاری، یکراست تا ارگ ریاستجمهوری، طنینانداز شود؛ حلقوم تاجیک، هزاره، اوزبیک، پشتون، هندو و سیک و پیر و جوان.
***
وقتی از سر پل عبور کردیم، ازدحام ترافیک راه را بند انداخته بود. از مصلا تماس گرفته میشد که هنوز بلندگو آماده نشده است و جمعیت اندک اندک میرسند. به صد زحمت تا نزدیکی اونچی رسیدیم. موتر را در مسیر خلاف جاده حرکت دادیم و تا گولایی پیش رفتیم. راه کاملا مسدود بود. خبر رسید که پیکرهای شهدا را بلند کرده و به حرکت انداخته اند.
از موتر پایین شدیم و با پای پیاده در زیر باران از پیادهرو کنار جادهی گلآلود به راه افتادیم. دم دروازهی مصلا شهدا روی دوش مردم قرار داشت. جمعیت زیادی جمع نشده بود. بخش انتظامات هنوز نرسیده بود. جمعی از جوانان این طرف و آن طرف گشت میزدند تا کسانی را که از راه میرسیدند، رهنمایی کنند. برخی هم پوسترهایی در دست داشتند که به راهپیمایان توزیع میکردند.
در برابر دروازهی مصلا عدهای از جوانان بنری را در دست داشتند که روی آن نوشته بود: «طالب جنایت میکند. دولت حمایت میکند.» این اولین خطابی بود که صف مردم را در برابر حکومت نشان میداد. حرکتی به راه میافتاد که صدای اعتراض سنگین آن اراکین دولت را نشانه میگرفت.
هنوز هم موترهایی بودند که به راحتی عبور میکردند و از پیش مصلا میگذشتند. افرادی که درون موترها بودند، از عقب شیشههای موتر به عزاداران کنار مصلا زل میزدند. در خط چشمان این افراد حس ویژهای خوانده نمیشد. گویا جنازههایی که درون تابوتها از شب تا صبح به انتظار مانده بودند، پیام خاصی به این گروه از افراد نداشتند. تناقض در این نقطه بیشتر نمایان بود. گروهی از افراد، از آن سمت جاده، در پیادهرو تلاش داشتند که زودتر بگذرند و به مقصدی که در پایین شهر داشتند، برسند. شاید هم تا کنون این پیام برای مردمی که در موترها نشسته و یا با پای پیاده از کنار مصلا عبور میکردند، قابل درک نشده بود.
خادمحسین کریمی، در بخشی از روایت خود سوال تلخی را از زبان حال قربانیان و عزاداران خستهی مصلا مطرح میکند. او مینویسد:
«شب ۱۹ عقرب با ماجراهای حزنانگیز در سینهاش به سحر نزدیک میشد. فارغ از دیگر اتفاقها، یک مورد را نمیتوان از دل آن شب شست و از یادها برد. حدود صد جوان تمام شب را در کنار هفت تابوتی که گردن زده شده بودند، در تاریکی، بدون داشتن یک چراغ، یک پیاله چای یا چند قرص نان خشک، زیر بارش بارانی که سرمای عقرب را دوچندان کرده بود، در دشت برچی، با دست کم یک میلیون جمعیت به صبح رساندند. وقتی پشتونهای زابل و گیلان که فاجعه در روستاهای شان رخ داده بود، پیکر قربانیان و گروگانهایی را که موفق به نجات شان شده بودند، به مردم جاغوری و تعدادی از افراد قوم هزاره در شاهجوی تحویل دادند، لوازم و تشریفات بیشتر از امکاناتی که در مصلا وجود داشت، تهیه کرده بودند. هفت تابوت که در میان آنها دو خانم و سه کودک نیز بودند، در دشت برچی زیر باران و سرما و در دل تاریکی تنها ماند. به حسب ارزشها و شعایر اجتماعی مرسوم، آن بیتوجهی را به پای چه کسی یا چه وضعیتی باید نوشت؟» (کوچه بازاریها، چاپ اول، صفحه ی ۱۵۲)
سخن خادمحسین کریمی نیز به عنوان یک تصویر متفاوت از شهر، از دشت برچی و ساکنان آن، در تاریخ باقی ماند. دشت برچی با «قیام تبسم» تکان خورد؛ اما تا این تکان را «بیداری» تعبیر کنیم، فاصلهی زیادی داشتیم. سه و نیم سال بعد از آن روز، وقتی گذر زمان و رشد حوادث و رویدادهای دیگر را مرور میکنم، تصور میکنم صبح آن روز، من و خیلی دیگر از همراهانم در «قیام تبسم»، تمایز بین «تکانه» و «بیداری» را اشتباه گرفته بودیم. ما «تکانه در افراد» با «بیداری در جامعه» را به درستی تفکیک نکرده بودیم. هنوز زمان زیادی به کار داشتیم که این تمایز و تفکیک، از یک «تجربه» به «شعور» تبدیل میشد و عجله و شتاب ما برای «رسیدن به مقصد» و «تأمین دستآورد»، به «ادامهی راه» و «کاهش از هزینه» انتقال مییافت. صبح بیستم عقرب صبح یک تکانه بود؛ «تکانه»ای در آغاز یک «بیداری».