یک قطره اشک، بر گلوی بریده‌ی تبسم

عزیز رویش
یک قطره اشک، بر گلوی بریده‌ی تبسم

ساعت حوالی دو و نیم شب بود. تعداد افراد در مصلا زیاد نبودند. شاید کمتر از پنج‌صد نفر می‌شدند. به مشوره‌ی کسانی که حاضر بودند، تصمیم گرفتیم پیکرهای شهدا را به سردخانه‌ی شفاخانه‌ی چهارصدبستر بفرستیم تا فردا خانواده‌ها و اقارب شان تصمیم بگیرند که آن‌ها را در کابل دفن می‌کنند یا به جاغوری منتقل می‌سازند. باز هم کسانی بودند که با احساسات و هیجان مخالفت می‌کردند. می‌گفتند جنازه‌ها را نگه می‌داریم و فردا دوباره بر می‌گردیم. گفتم در مبارزه و سیاست یک کار را دو بار انجام ندهیم. امروز کار بزرگی صورت گرفت. فردا باید به کار دیگری بیندیشیم که ادامه‌ی این کار باشد، نه عین این کار.

شهدا را بفرستیم به سردخانه تا فاسد نشوند. جمعی نیز اصرار داشتند که می‌رویم خانه‌ی محقق. دشنام و نفرت از زبان شان می‌بارید. برای شان استدلال کردم که این کار، همان خواست دشمن است که ما را به جان هم بیندازد. گفتم: محقق کار خوبی نکرد؛ ما نباید کاری کنیم که بدتر از او باشد. دشمن جای دیگر است. یکی از بچه‌ها با خشم به من گفت: چه شد نتیجه‌ی این قیام؟ … گفتم: همین که زنده برگشته‌ایم چیز کمی نیست. جوان چاق و قدبلندی به من نزدیک شد و دستش را به سویم نشانه گرفت و گفت: برای مردم چه جواب داریم؟ گفتم: عزیزم، آرام به خانه برو و با خود فکر کن که ده ساعت ارگ را در اشغال گرفتی و بالاخره زنده به خانه برگشتی! با خشمی بیشتر خواست مرا مورد ملامت قرار دهد که نگذاشته بودم بر ارگ حمله کنند. جمعی دیگر از بچه‌ها آمدند و او را آرام کردند. من هم از کنار او رد شدم.

عباس آرمان نزدیک من آمد. او را در میان جمعیت در میدان اداره‌ی امور می‌دیدم که اغلب تنها یا با یکی دو نفر از جوانان دیگر در گوشه‌ای بودند. از قیافه‌اش خشم و ناامیدی می‌بارید. چیزی نگفت. تنها از من خواست که برای انتقال برخی از دختران موتری پیدا کنم. نمی‌دانم برای او چه گفتم. دمادم صبح پستی از او خواندم که شرحی از حال و هوای من، حال و هوای خودش و آن لحظات مصلا را در خود داشت. او در یادداشت اش با عنوان «ما هزاره‌های بت‌تراش و بت‌شکن» نوشته بود:

«شب از نیمه گذشته است و من با جسم و روحی خسته و گریه‌کرده و ماتم‌زده، هم‌اکنون از مصلا باز گشته ام. پیکرهای شهدا را بردند به سردخانه و ما هم روانه‌ی سردخانه‌های خود شدیم. به غیر از معلم عزیز رویش و یک خواهر دیگر که نماینده‌ی ما محسوب می‌شد و برای مذاکره با ارگ‌یان به آن‌جا رفته بود، دیگر نمایندگان ما به مصلا نیامدند یا من ندیدم شان.

معلم عزیز در جمع کوچکی از مردمان سرماخورده و خشم‌گین چیزهایی گفت که معنایش این بود: اگر از ارگ خارج نمی‌شدیم، تصمیم گرفته بودند بر ضد ما دست به اقدامات خشونت‌آمیز بزنند. او گفت همین قدر که از ارگ زنده برآمده ایم، معجزه شده است.

من بیشتر نگران وضعیت چند زن و کودکی بودم که می‌گفتند خانه‌ی شان آن طرف شهر است. رفتم پیش معلم و ازش خواهش کردم که این کاروان کوچک عزادار و فداکار را که هیچ مردی هم همراه نداشتند با کمک یکی از دوستان که موتر دارد، به خانه‌ی شان برساند.

آن‌ها غریبانه می‌گریستند و می‌گفتند چرا شهدا را انتقال می‌دهید. ما از آن طرف شهر آمده ایم که تا صبح بر پیکرهای خونین شان گریه کنیم. حالا که آن‌ها را می‌برید، ما چه کنیم؟ چه کسی ما را به خانه‌ی مان می‌رساند.

اشک مثل بارانی سیل‌آسا از دیدگانم جاری شد؛ اما خودم را قوی گرفتم و گفتم این آخر کار نیست. به زودی بر جنازه‌های ما خواهید گریست. معلم عزیز شمرده، خسته و گسسته صحبت کرد. او گفت که کار بزرگی کرده اید. او گفت که به شهدای ما بی‌حرمتی نشد. او گفت که …..

بدون این‌ که برای فردا تصمیمی گرفته شود، در سکوت پراکنده شدیم. خیلی دلم می‌خواست بگویم که معلم چرا تو هرگز مرد دقیقه‌ی صد نیستی؟ اما به یادم آمد که خیلی‌های دیگر حتی مردان و یا زنان دقیقه‌ی نود هم نیستند.

همه چیزهایی را که می‌خواستم بگویم قورت کردم تا مبادا در بین این کاروان کوچک خسته و ماتم‌زده اختلافی بیفتد. نگفتم و سکوت کردم، فقط یک بار دیگر از او خواهش کردم که فکری به حال زن و کودکان مانده در مصلا بکند و او کسی را صدا زد و گفت که آن‌ها را برساند.

ما هزاره‌ها سنگ‌تراشان قابلی استیم و یک‌شبه از سنگی بی‌مقدار بتی می‌سازیم و ما هزاره‌ها بت‌شکنان قابلی هم استیم و یک‌شبه همان بتی را که تراشیده ایم با خاک یکسان می‌کنیم. این عادت ما مردم شاید عادت خوبی نباشد؛ اما توانایی ما در ساختن و برانداختن بت‌ها بی‌نظیر است. خودم را حالا با این حرف‌ها تسلی می‌دهم؛ اما اشک‌هایم برای کاروان کوچکی که ناله می‌کرد شهدای ما را نبرید، ما بی‌پناه می‌شویم، همچنان جاری است.»

خادم‌حسین کریمی نیز از این لحظات سنگین و پردرد توصیفی دارد که قابل تأمل است. او می‌گوید:«حوالی ساعت چهار بامداد، تعدادی از معترضان دور رویش در مصلای شهید مزاری حلقه زده بوند. آن‌ها در خشمی ناشی از به پایان رسیدن راه‌پیمایی میلیونی به آن کم و کیف که به نوعی حقارت‌آمیز می‌نمود، می‌خواستند در همان بامداد و قبل از سحر به خانه‌ی محقق بروند. رویش با گفت‌وگوهای کش‌دار تلاش می‌کرد به آن‌ها بفهماند که خالی کردن خشم و اعتراض بر سر محقق نه تنها سودی ندارد، بلکه جریان اعتراض را از حکومت به طرف رهبران سیاسی منحرف می‌کند و یورش آن‌ها به خانه‌ی محقق چه بسا در راستای آرزوها و ترجیح‌هایی باشد که فرصت تماشا و سبوتاژ اهداف و انگیزه‌های عمومی راه‌پیمایی را به ارگ بدهد. رویش در گفت‌وگو با آن جمعیت خشم‌گین بر این بود که خواسته‌ها و اعتراض‌های شان نباید هیچ مخاطبی جز حکومت و ارگ ریاست‌جمهوری داشته باشد. وی پس از گفت‌وگوی طولانی موفق شد آنان را قانع کند. در توافق نهایی، قرار شد به حکومت اجازه دهند تابوت قربانیان را به شفاخانه‌ی چهارصدبستر ببرند و اگر وارثان قربانیان توافق کردند، پیکرها در کابل دفن شود و در غیر آن صورت، به جاغوری منتقل گردد. شب به صبح رسیده بود که آخرین گروه کم‌شمار معترضان با شانه‌هایی افتاده و دل‌هایی شکسته، مصلای شهید مزاری را به مقصد خانه‌های شان ترک کردند.» (کوچه‌بازاری‌ها، چاپ اول، ص ۲۱۲)

***

ساعت سه‌ی شب، همراه با استاد سعادت‌نیا، حفیظ‌الله ابرم و محمدحسین سرامد، روبه‌روی دروازه‌ی مصلای بابه مزاری ایستاده بودیم تا موتر ما که جمعی از دختران را به خانه‌های شان رسانده بود، برگردد. در همان‌جا با هم خداحافظی کردیم. سعادت‌نیا و حفیظ زودتر موتری گیر آوردند و به سمت خانه رفتند. من و سرامد اندکی صبر کردیم تا موتر برگشت. این همان فرصت کوتاهی بود که باید به فرجام صفحه‌ای از یک رویداد بزرگ در تاریخ سیاسی و مدنی نسل جدید کشور خود، درنگ می‌کردیم. سخنان کوتاهی میان ما تبادله شد که آمیخته‌ای از احساس شکست و پیروزی بود.

من به طور همزمان به محقق و اشرف‌غنی فکر می‌کردم. محقق را دشنه‌ی آخته‌ای می‌دیدم که هم خودش را زخم زده بود، هم اشرف‌غنی را به راهی غلط وسوسه کرده بود و هم مردم را تحقیر کرده بود. در آن وقت شب، از جزئیات سخنان او چیزی نمی‌دانستم؛ اما همان مقداری که در صفحات فیس‌بوک دست به دست می‌شد و همان چند جمله‌ای که از او در گزارش طلوع‌نیوز پخش شد، برایم نشان می‌داد که سیاست‌مداری ناروا است و در حرف و عمل خود از شعور و خرد سیاسی کار نمی‌گیرد.

فکر نمی‌کردم که او ناگزیر بود چنان موضع ناسنجیده و غیر معقولی بگیرد. او نیاز نداشت به گونه‌ی ناشیانه سپر سیاست‌های ناکام و غیر دموکراتیک اشرف‌غنی شود. او در گذشته نیز با اشرف‌غنی همراهی و دوستی خاصی نداشت که حالا به خاطر آن خود را به درد سر اندازد. حس می‌کردم او به سادگی می‌توانست خود را همدرد مردم و همزبان مردم نشان دهد تا بازی شکست‌خورده‌اش را دوباره به یک پیروزی درخشان تبدیل کند. او هم در حکومت و هم در میان جامعه از اتوریته‌ی مشروعی برخوردار بود که بتواند این پیروزی را رقم زند. او فرصتی یافته بود که هوش‌مندتر و خوش‌بخت‌تر از همیشه ظاهر شود.

به همین ترتیب، اشرف‌غنی را در ذهنم مرور می‌کردم که می‌توانست از موقف یک فرد دموکرات، ژست کاملا متفاوتی بگیرد. صدها هزار از شهروندان کشورش، از گروه‌ها و اقشار مختلف، به خیابان آمده بودند. او می‌توانست خود را پیش‌گام و نماینده‌ی خواست این مردم معرفی کند. می‌توانست صدای این مردم را احترام بگذارد و با احترام این صدا، قلب و ذهن میلیون‌ها انسان را در داخل و خارج کشور تسخیر کند. اگر محقق می‌توانست از فرصتی که یافته بود برای تحکیم پایه‌های سیاست و موضع قومی خود استفاده کند، اشرف‌غنی می‌توانست برای تحکیم و گسترش نفوذ ملی و دموکراتیک خود بهره گیرد. برای او انعطاف در برابر دو مطالبه‌ی ساده و کوچک مردم که هیچ گروه و جریان سیاسی از آن امتیاز نمی‌گرفت، بزرگ‌ترین پیروزی در عرصه‌ی سیاست ملی و مدنی می‌توانست باشد.

حس می‌کردم این دو شخص، به یک نسبت، در برابر کینه‌ها و عقده‌های شخصی و تابوی کیش شخصیت فردی خود به زمین افتاده بودند. ما شکست‌خورده و تلخ‌کام بودیم؛ اما صبح آن روز نیز وضعیت ما چیزی بهتر از این نبود. دو روز قبل وقتی برای اولین بار از شنیدن حادثه‌ی تلخ زابل تکان خوردیم، حال و وضع بهتری نداشتیم. وقتی اولین گام‌های خود را از پیش دروازه‌ی مصلا برداشتیم، قلب ما خونین بود و انتظار ما تنها بلند کردن یک صدا در سطح شهر بود. حالا این صدا بلند شده بود؛ اما در ارگ گوش شنوایی نیافته بود. شکست ما در همین حد خلاصه می‌شد؛ اما حس می‌کردم اشرف‌غنی و محقق در جامعه و تاریخ شکست خورده بودند. ما که از اداره‌ی امور برگشتیم، ده‌ها سرباز اردو و پولیس ملی، با اشک‌های خود ما را بدرقه کردند. اشک این سربازان گواه آن بود که ما از لحاظ اخلاقی پیروز شده بودیم. اشرف‌غنی و محقق با دشنام و تهدید و بی‌اعتنایی، از لحاظ اخلاقی شکست خورده بودند. ما برای جبران تلخ‌کامی خود فرصت‌های زیادی داشتیم؛ اما اشرف‌غنی و محقق، شاید هیچ‌گاهی از سنگینی این شکست اخلاقی کمر راست نمی‌توانستند. این همان تکه‌های کوچکی از یک برداشت بود که من و سرامد با هم تبادله می‌کردیم.

***

در خانه پدر و مادر و همسرم، چشم به راه من بودند. مادرم دعا کرد و مرا در آغوش گرفت و چشمانم را بوسید. پدرم نیز دعایش را نثارم کرد. اندکی نشستیم و از ماجرای «دادخواهی ملی» در بیستم عقرب گفتیم. آن‌ها از دلهره‌ها و نگرانی‌های خود گفتند و از این که تماشای تمام صحنه‌ها برای شان چه حسی خلق می‌کرده است. از لحظه‌ای که تیراندازی در ارگ را دیده بودند و از هجوم و شلوغ و جیغ و فریاد و وحشت مردم یاد کردند. از سخنان فهیمی گفتند که اشرف‌غنی را به شدت تحقیر کرده بود. از محقق گفتند که سخنانش «توهین به مردم» بود. با لبخندی برای مادرم گفتم: خوب شد که زنده برگشتم. او هم خدا را شکر کرد و گفت: نذر کرده است و فردا آن را تقسیم می‌کند. با هم خداحافظی کردیم و رفتیم تا استراحت کنیم.

پیش از استراحت، صفحه‌ی کامپیوترم را باز کردم و با ذکر تاریخ بیست و یکم عقرب ۱۳۹۴، نوشتم: «یک قطره اشک، بر گلوی بریده‌ی تبسم»